نیایش

جانمازم بوی تربت می‌دهد

اما دلم ، بوی غربت...

 


و من شر حاسدٍ ادا حسد...

چشم‌هایمان به خوشبختی‌ یکدیگر تنگ می‌شود ،
قلب‌هامان از خوشحالی همدیگر می‌گیرد ،
لب‌هامان با خنده‌ی دیگری گریان می‌شود ،
با شنیدن حال خوب یک نفر زبان‌مان به بی‌رحمانه‌ترین شکل ممکن شروع به بافتن قضاوت‌های منفی و بخیلانه می‌کند؛
چه بر سر ما آمده؟ 
زندگی‌مان سخت شده؟ 
به خیلی از آرزوهایمان نرسیدیم؟ 
مشکلات کمرمان را خم کرده؟ 
غمگین هستیم؟ 
عقل‌مان توان درک این مساله را ندارد که نباید ظاهر زندگی دیگران را با باطن زندگی خودمان مقایسه کنیم ؟
جز خودمان خوشبختی را برای هیچ کس طاقت نداریم؟ 

نمی‌خواهیم باور کنیم که ممکن است دیگران با لیاقت و تلاش به چیزی رسیده باشند؟ 


واقعا همه‌ی اینها دلیل کافی برای توجیه این حجم از تنگ نظری و بخل هست!؟ 
چه بر سر ما آمده که هیچ کسی جرات نمی‌کند بلند بخندد مبادا با خنده‌ی او کسی آه حسرت بکشد و خنده‌اش را تبدیل به گریه کند!؟
چه بر سر ما آمده که هیچ کس جرات نمی‌کند یک زیبایی کوچک را در زندگی اش نمایان کند مبادا شعله‌ی حسادت دیگران زیبایی کوچکی که به سختی به دست آورده است را به خاکستر تبدیل کند؟! 
 چه شده که می‌ترسیم داشته هایمان را نمایان کنیم مبادا به ناحق قضاوت شویم!؟
باید تبدیل شویم به آدم‌هایی تاریک که یک بقچه زندگی را بغل کرده و گوشه‌ی دیوار به دنیا پشت کرده‌اند؟
به خدا یک عشق صدا ندارد. از پیوند عشق‌هاست که خوشبختی‌های تازه متولد می‌شوند...
قلب‌هایی که کشتزار حسد و بخل کرده‌ایم هرگز بستر تولد نور در جامعه ی تاریک نخواهند شد...

😔🥺


بی‌خوابی

ساعت سه نصف شب 

من: خوابم نمی‌بره...

صدای عقلم: چون اون پرونده‌ای که منع تعقیب زدی یادت رفت راجع به مزاحمت ملکی بدل مفید بفرستی دادگاه🤦🏻‍♀️

خاک بر سرت از بس گیجی... شنبه برو به آقای ه بگو از بایگانی بیاره دستور بده،  

من: لامصب این کار کوفتی رو ول کن...

صدای عقلم: خب لابد به خاطر بوی روغن تقویتیه که به موهات زدی! اوف راستی روغنه رنگ فانتزی رو کمرنگ نکنه؟ به زووووور این بدمصبا رو صورتی کردی!

من: خدا مرگت بده دلشوره گرفتم...

بعد از اینکه رفتم بالای سر خواهری و ازش پرسیدم این روغن صنعتیه رنگ مو رو خراب نکنه!؟؟ اون بهم فحش داد و گفت نه نمی‌کنه و برگشتم که دوباره بخوابم... صدای مغزم: 

حالا لازم نبود بری بپرسی همیشه خنگ بازی دربیار مثل امروز که شاهد موقع بیرون رفتن گفت خداحافظ تو بهش گفتی خسته نباشید...

من با چشمای گرد شده توی تاریکی: یا خداااا این چه گ.و.ه.ی بود من خوردم!؟

دوباره من: راستی آقای ه چرا صبح‌ها گریه می‌کنه؟ 

صدای مغزم : گ.و.ه خوریش به تو نیومده. مگه تو از این دلسوزیای فضولانه درس عبرت نگرفتی؟ هر مرگیش باشه خودش حل می‌کنه به کمکم احتیاج داشت خودش زبون داره کمک بخواد لازم نکرده تو نخود آش بشی. 

من : راست می‌گی هنوز جای داغی که پشت دستم گذاشتم هست 

صدای مغزم : ولی باز توی فضول آدم نمی‌شی من می‌دونم؛  

... 

چند ثانیه سکوت

صدای مغزم: خوابی؟ 

من: مرررررررض...

صدای مغزم: اگر نظافتی تا آخر تابستون بازی دربیاره کار پایان‌نامه تموم نشه چی خاکی بخوریم؟

من: سیانور

صدای مغزم: راستی سیانور از چی درست ‌میشه؟

من: لابد یه گیاهه

صدای مغزم: اوخیییی مثل حشیش؟ راستی گلدون اون کاکتوس پیوندها رو باید عوض کنی جاشون کوچیکه.

من : فردا یه ساعت مرخصی می‌گیرم می‌رم بازار گل 😍

 صدای مغزم: بیخود کردی پولت این ماه کمه باید مدیریت کنی. از مادری گلدون بگیر ببر. 

من: اوخ تازه عروسی دوستمم هست باید کادو بدم تازه لباسم باید بخرم

صدای مغزم: بیخود ... لباس داری همونا رو بپوش 

من : عاخه اندازه‌م نمی‌شه چند وقته باشگاه نرفتم چاقیدم...

صدای مغزم : خااااعک... سر ماه برو ثبت نام کن مثل بشکه شدی زشته والا

من : حالا اونو ولش کن به نظرت پدری می‌ذاره تنهایی برم یه شهر دیگه عروسی؟ 

صدای مغزم : زرشک

من: با نمک

صدای اذان صبح: جفت‌تون خفه‌شید... توم بلند شو خبر مرگت نمازتو بزن به کمرت 


صدای بال فرشته‌ها

باشکوه‌ترین لحظه‌ای که می‌شه نهایت معجزه‌ی خلقت رو دید 

لحظه‌ایه که یه پیرمرد نورانی توی گوش یه نوزاد چند ساعته‌ی نورانی اذان و اقامه می‌گه.😇

منم که اشکم لب مشکه...😭🥺


حاج خانم به تار موت قسم😂

متهم نشسته بود روبه روم و سفره‌ی دلشو باز کرده بود:

آره حاج خانم (انگار که مثلا ۶۰ سالمه) من شغلم مشروب فروشیه ، خدا شاهده وانت وانت مشروب جا به جا کردم اما هیچ وقت طمع نکردم وانت رو بکنم خاور ؛ چون می‌دونم باید نونم حروم بشه تا به جای بار وانت بار خاور بزنم...

اما این زن و مادرش(که ازش شکایت کرده بودن به جرم ضرب و جرح  و...) پدر منو درآوردن من همین‌طوری عرق ریختم نون حلال بیارم سر سفره‌ش بعد اینو مادرش پولای منو به فنااااا دادن... ما مشروب فروشا مرام خودمونو داریم خود من خیلیییی چشم و دل سیرم اما این زن و مادرش دستشون کج بود... شما فکر کن من شب ۲۴ تا کارتن مشروب وارداتی اصل... می‌گم اصل، اصلاااااا یه چیزی که باید از زیر سنگ پیدا کنی؛ می‌آوردم خونه. صب که وانت می‌اومد بار بزنه می‌دیدم ۲۲ تاست !!! کی بود کی بود؟! ننه‌ی خانم خنده خنده می‌گفت سهم مهمونیامو برداشتم. یه وقتایی هم که مطلقاااا به روی مبارک نمی‌آوردن همین‌طوری ریز ریز بار مارو می‌زدن...

 

کارآموز بیچاره هاج و واج نشسته بود گوشه‌ی اتاق زل زده بود به این متهمه نمی‌تونست چیزایی که می‌شنوه باور کنه😂😂🤦🏻‍♀️

وقتی طرف رفت دیگه نتونست تحمل کنه گفت : من کارآموزی زیاد رفتم ندیدم متهم انقدر راحت حرف بزنه 😳

خندیدم و گفتم: بحث اعتماده؛ وارد کار ‌می‌شی می‌فهمی. 

این دو کلمه رو مادرم خیلی سال پیش بهم گفت. اون موقع ها من مقطع راهنمایی بودم خونه‌مون توی یه مجتمع ۱۶ واحدی بود که همه ی ساکنین برعکس ما که زار و زندگی‌مونو چلونده بودیم تا بتونیم اونجا رو بخریم خفن و پولدار بودن. کلا خیلیاشون مارو در حد خودشون نمی‌دونستن چون خرررر پول نبودیم. اما یادمه همیشه هر وقت مدیریت بحران لازم بود اولین دری که می‌زدن در واحد ما بود. 

همسایه بالایی‌مون یه زن و شوهر جوون بودن که بعد از هشت سال بچه‌دار شده بودن و این بچه روی تخم چشم‌شون بزرگ می‌شد و بغل احد‌الناسی نمی‌دادنش. ولی وقتی مادر بچه حالش بد شد و مجبور شدن ببرنش بیمارستان شوهره بچه شش ماهه رو گذاشت تو بغل مامانم و رفت. وقتی برگشت گفت جز شما به هیچ کسی اعتماد نداشتم. در حالی که واحد بغلی‌شونم یه زن و شوهر بودن که با اینا جون جونی بودن و رفت و آمد داشتن در حد بنز. یا مثلا یکی‌شون که شوهرش با منشی شرکتش بهش خیانت کرده بود اومد خونه ما دو ساعت تمااام گریه کرد و درد و دل کرد و آخرش به مادری گفت دعام کن و رفت. 

طبقه بالا سر ما یه دختر دانشجو بود که در حال نوشتن رساله‌ی دکتری بود. بعد این از یه خانواده فوووووق‌العاده باز و بی قیدی بود. به شدتم خوشگل بود. یه شب که نمی‌ دونم چه اتفاقی براش افتاده بود تا خرخره آب شنگولی خورده بود. به حدی که از خود بی‌خود شده بود و راه افتاده بود تو کوچه‌ و داد می‌زد. آخرش اومد زنگ خونه ی مارو زد و تا مامانم در رو باز کرد روی ‌پادری خورد زمین. مادری می‌تونست بیرونش کنه ولی گفت این عزیز یه خانواده‌ست. پدری که اوضاعو دید سریع لباس پوشید و از خونه زد بیرون. گفت اگر کاری داشتید زنگ بزنید من توی ماشین  می‌شینم و رفت. حیوونکی ساعت‌ها بیرون تو سرما اسیر شد. 

 تا ما زنگ زدیم خانواده دختره بیان چند ساعتی طول کشید. چند ساعت با این آدم برای ما که توی خونمون جز سجاده و کتاب دعا چیزی سبب حال خوب نمی‌شد خیلی بود. 

این بشر روی فرش دستباف مادری ( که ایییین همه روی وسایلاش حساسه) ادرار کرد. توی دستشویی‌مون کلی بالا آورد. کلی حرفای نامربوط زد. طوری که من یادمه مادری تا بیست روز بعدش داشت خونه رو می‌سابید و پدری کلی هزینه‌ی قالی‌شویی داد، اما وقتی پدر و مادر دختره اومدن و زیر بغلشو گرفتن و با صورت قرمز و سر پایین دخترشونو بردن مادری حتی نگاه کج بهشون نکرد. از فردای اون روزم مثل همیشه با دختره سلام و احوال پرسی کرد و حتی ازش نپرسید چی شده بوده!!!البته چند روز بعد خود دختره اومد برای مادری درد و دل کرد که خب چون خیلی منشوری بود مادری من و خواهری رو فرستاد توی حیاط دنبال نخود سیاه و داغش به دلم مونده که بفهمم چی شده بود😑😐.

 بعدا که ازش پرسیدم به نظرت چرا خانم فلانی از بین شونزده‌تا واحد در خونه‌ی ما رو زد؟ 

بهم گفت: بحثه اعتماده... بزرگ ‌میشی می‌فهمی. 

شاید اون کارآموزم یه روزی به یه همچنین سوالی همین جوابو بگه. می‌خوام بگم این یه چرخه‌ست؛ یه زنجیره که شاید نازک بشه اما هرگز قطع نمی‌شه. مطمئنم. 


خنگ یا مهربون؟

 دیدید هر پرنده‌ای نسیم حضور آدما رو حس کنه سریع پر می‌کشه و فرار می‌کنه ، اما کبوتر و یاکریم اصلا نمی‌ترسن و تا لحظه‌ای که به یک میلی‌متری شون نرسیدی نمی‌پرن!؟

خیلیا می‌گن یاکریما خنگن. اما به نظر من اونا خنگ نیستن مهربونن 😍😇

فکر می‌کنن همه مثل خودشون بی آزارن و دوست محسوب می‌شن و تا زمانی که صراحتا بهشون نگید شما دشمن هستید و منظورتون آسیب زدنه فرار نمی‌کنن😇😇😇

اوخخخخخیییییی🥺😍

احساس می‌کنم توی زندگی قبلیم یاکر‌یم یا کبوتر بودم. همه فکر می‌کنن خنگم اما در واقع من خیلی اعتماد می‌کنم و تا جایی که می‌تونم بدبین نمی‌شم و می‌گم ننننننه منظورش این نیست 🤦🏻‍♀️ 


محال

شاید ملاقات بعدی ما روی ماه باشد

وقتی مرا دیدی دستانت را در میان ستاره‌ها ببری و یک دسته گل بزرگ درخشان برایم بچینی

در حالی که چشم‌هایت برق می‌زند از ته دل بخندی و به آن‌سوی راه شیری اشاره کنی 

و بگویی به اندازه‌ی این بی نهایت دوستت دارم...

می‌دانم 

همین قدر محال، همین قدر غیر واقعی و دور🥺

 


تجری من تحتها الانهار😇

امروز بعد از نهار در حالی که مثل بادکنک باد کرده بودم و حسابی کیفور بودم 

یه حدیث از خودم ساطع کردم:

در بهشت نهری جاری‌ست که در آن آب دوغ خیار جاری ست و فقط اهل دلا و بچه باحالا اجازه دارن 

روزی یک بار تا خرخره ازش تناول کنن انقدر که از دماغ و گوشاشون کشمش و گردو و ماست چکیده بیرون بزنه🤤😋

هیچی دیگه اهالی خونه تکبیر گویان کاسه کوزه‌ها رو گذاشتن توی بغلم که ببرم بشورم و ثواب کنم و بیشتر از این افاضات نکنم😁😂


چقدر خنده بهت میاد😊

مهم نیست زندگی چقدر سخته

وقتی صبح با صدای کبوتری که هر روز سر ساعت میاد لب پنجره می‌شینه و به توری نوک می‌زنه و صدات می‌کنه و بعد از سلام و احوال پرسی می‌ره تا فردا برگرده، بیدار می‌شی.

وقتی جواب لبخند اول صبح رو با لبخند می‌گیری و با یه لبخند ناقابل انرژی مثبت اول صبح رو روی صورت خوابالوی‌ راننده سرویس و مامور حراست جلوی در دادسرا و آقای ه و خانم ک ، می‌نشونی.

وقتی آب‌پاش صورتی رو پر از آب می‌کنی و گلدونای رنگارنگ کنار میز رو با لذت آبیاری می‌کنی و براشون شعر می‌خونی تا سرحال بشن و یهو میبینی اون کاکتوسی که عاشقشی گل داده 😍

وقتی مراجعه کننده میاد و می‌گه رفته بودم مشهد و توی صحن همش شما جلوی نظرم بودی و برات دعا کردم و می بینی یه جانماز و سجاده خوشگل فیروزه‌ای برات سوغات آورده( البته که من قبول نمی‌کنم و اونم از ژرف من هدیه‌ش کرد به خانم ک... ولی حال خوبش که توی جونم نشسته!!!😌) 

مهم نیست زندگی چقدر سخته و حال دلت چقدر آشفته‌ست... مهم اینه که دنیا هنوز جا داره واسه ی خوب بودن. یانی می‌خوام بگم به جای فکر کردن به مشکلاتی که می‌تونه از پا درت بیاره دنبال بهانه برای حال خوب باش و لبخندت رو از بقیه دریغ نکن. یه لبخند کوچولو می‌تونه یه دنیااااا معجزه کنه هم برای تو هم برای بقیه 😊


خنگول

واااای یه سوتی دادم گفتم تا داغه داغه بنویسمش😂😂😂🤦🏻‍♀️🤦🏻‍♀️

رفتیم توی اتاق که صحبت کنیم؛ صندلی رو برای اون گذاشتم کنار در اتاق که خودم لبه‌ی تخت بشینم و رو‌به‌روی هم قرار بگیریم. 

مثلا اومد خوش‌مزه بازی دربیاره باهام شوخی کنه، برگشت گفت صندلی داغه (منظورش همون صندلی داغی بود که سؤالاش داغه) 

ولی از اونجایی که من خیلییییی باهوشم (یکمی هم هول شده بودم🤦🏻‍♀️😁🤓) با تعجب نگاهش کردم و قبل از اینکه بشینه دستمو گذاشتم روی صندلی و با یه حالت متفکری گفتم نه داغ نیست تازه دریچه‌ی کولرم همین بالای سرتونه😊

هیچی دیگه اولش دیدم چرا این جوری با تعجب داره نگاهم می‌کنم؟! 🤨🤔🙄چند ثانیه که گذشت و مغزم لود شد، فهمیدم چه سوتی دادم یهو هر دو با هم زدیم زیر خنده. حالا نخند کی بخند😂😂😂😂😂😂😂😂😂😂

خلاصه که دیگه نتونستیم جدی حرف بزنیم تا می‌اومدیم بحثو تخصصی کنیم یاد حرف من می‌افتادیم و از خنده ریسه  می رفتیم کبود می‌شدیم؛ خدا کنه از این پسر سوسولا نباشه که همه چیزو واسه مامانشون تعریف می‌کنن وگرنه دیگه روم نمی‌شه تو چشم شون نگاه کنم😑🤭

درسته که می‌گن دختر باید خنگ باشه ولی نه تا این حد دیگه عاخه😂😂🤦🏻‍♀️

۱ ۲ ۳ . . . ۹ ۱۰ ۱۱ ۱۲ ۱۳ . . . ۶۳ ۶۴ ۶۵
خط خطی های ذهن serek کوچولو

اینجا کودک درون serek جان می نویسد...

آرشیو مطالب
Designed By Erfan Powered by Bayan