بی مخاطب نوشت

به یاد داشته باش که دنیا هرچقدر هم جای بزرگی باشد من تو را گم نخواهم کرد.

شب‌های طولانی زمستان هرچقدر هم که دلت از سردی آدم‌ها یخ زده باشد؛ گرمای دست‌های من یخ‌های دلتنگی‌ات را آب خواهند کرد.

مهم نیست چقدر سخت باشد؛ هر زمان طوفان زندگی ، کشتی وجودت را متلاطم کرد؛ من مانند لنگری محکم شانه‌هایت را می‌گیرم و نمی‌گذارم غرق شوی.

بگذار نامرد‌های روزگار هرچه آرزو خریده‌ای بدزدند؛ من اینجا کنارت می‌مانم تا همه‌شان را از نو با هم بسازیم.

هرگز فراموش نکن که هرچقدر هم دلالان عشق تو را از دوست داشتن ترسانده باشند؛ من نهالی از مهر ورزیدن در وجودت خواهم کاشت که تا ابدیت به شکوفه زدن ادامه دهد...  


مشکلم مشکلای قدیم

قدیمی‌ها همه چیزشان یک رنگ و بوی دیگر داشت. دنیایشان مثل دل‌هایشان ساده بوده؛ حتی گرفتاری‌هایشان هم یک جورهایی جذاب و کمیک بوده؛

اگر عکس‌های زیر خاکی مادربزرگ‌هایمان که رنگ‌ و رویش زرد شده اما هنوز هم بوی صمیمیت می‌دهد را یک نگاه بندازیم کلی حرف برای گفتن دارد. همین دیشب لا‌به‌لای آلبوم های پاره پوره‌ی مادربزرگ یک عکس عتیقه پیدا کردم‌ که باعث شد بعد از مدتها صورتم با لبخند کش بیاید. فتح‌خدای جوان با آن نگاه بی اعصاب با اهل و عیال جلوی عکس ضریح امام رضا ایستاده بود؛ کنارش فیوطی بانو با یک چادر گل گلی سفید ایستاده بود و محکم رویش را گرفته بود و عوضش پر و پاچه را از پایین بیرون ریخته بود. دو جین بچه هم زیر دست و پایشان ریخته بود که با تعداد بچه‌های حال حاضرشان جور در نمی‌آمد. 

پرسیدم: عزیز جون این همه بچه توی عکس شما صاحابشون کیه؟

او هم صورت از خنده کش آمد و گفت: این دو تا پسرا که کچل کردن داداش کوچیکام اکبر و ممد، اینم پسر همسایه‌ست اسمش یادم رفته. این دوتام بهرام و عباس (دایی‌‌هام) این دختر تپله که چسبیده به پای من مامانته. این دختره که کنارش وایساده‌ فرزانه‌ست(خواهر خودش) اون پسر بچه کناری هم بچه‌ی عکاس بود با ممد دوست شده بود اومد تو عکس‌مون. اون موقع‌ها این قرتی بازیای الان نبود که!مسافرتا دسته جمعی بود، عکسا دسته جمعی بود؛ هفت پشت غریبه توی خاطراتت ثبت می‌شد خیلیم راضی بودی... والا 

می‌گم؛ خب اون دختر بچه کوچولوئه که موهاشو دم خرگوشی کرده و بغل فتح خداست کیه؟ 

می‌زنه زیر خنده می‌گه : اون دختر نیست علیه( دایی کوچیکم علی) 

با چشمای ورقلمبیده به عکس نگاه می‌کنم و می‌گم عه واااا این دایی علی بنده خدا رو چرا این شکلی کردی؟ پیرهن دخترونه و موهای دم خرگوشی چی می‌گه؟ 

میگه : خب مادر جان بچه آخر بود دلم می‌خواست دختر باشه تمام لباسا و وسایلشو دخترونه خریدم بعد که به دنیا اومد دیدیم دختر نیست غم دنیا به دلم نشست دیگه منم حوصله دوباره زاییدن نداشتم با همون فرمون اینو دخترونه بزرگ کردیم تا پنج سالگی شبیه دخترا بود داییت. 

با تعجب به عکس دایی علی نگاه می‌کنم و زیر لب می‌گم: این همه مو داشته چرا الان کچله پس؟ 

می‌گه: بچه‌م زلف داشت شهلا ؛ یه بار بدجور مریض شد زن همسایه گیر داد جنبل جادوش کردن به زور برداشت پیشاب پسر نابالغ سرور خانم رو روی سرش خالی کرد بچه‌م کرک و پرش ریخت.بعدشم فتح‌اله خان یک فصل مفصل منو زد که چرا بچه‌مو ناقص کردی دیگه کی زن این می‌شه! 

حالا هر چی من سعی می‌کنم جلوی خنده‌ام رابگیرم قیافه‌ی محزون عزیز جون که یاد مشکلاتش افتاده نمی‌گذارد. با خودم می‌گویم خوش به حال‌شان ای کاش مشکلات الان ما هم شبیه مشکلات توی این عکس زرد و رنگ و رو رفته بود. همین ‌قدر ساده همین قدر خنده دار... 


چشمت لب یه جاده خشک نشده که معنی انتظار رو بفهمی...

یه رفیق از دوره‌ی کارشناسی دارم که یادمه اونم مثل من زندگیش پر از سربالایی و سرپایینی بود

سال دوم کارشناسی با هم برای اولین بار پیاده رفتیم کربلا ... با شرایط یکسان و حال یکسان...

بعد از سفر کربلامون شکر‌خدا کم کم زندگیش روی روال افتاد و گره مشکلاتش دونه دونه به لطف نگاه ارباب باز شد... 

یادمه سال آخر کارشناسی سر باز شدن یکی از گره‌هاش و در شرف وقوع یه معجزه‌ی خیلی بزرگ توی زندگیش با هم حرف می‌زدیم و می‌گفت ببین انقدرررررر همه‌چیز داره خوب می‌شه که من از خوب بودن همه‌ چیز ترسیدم و استرس گرفتم، گلاب به روت یک هفته‌ست از استرس خوب بودن همه‌چیز بیرون روی گرفتم. 

اون موقع من توی اوج اوج اوج اوج شدت روزگار بودم و احوالم حسابی داغون بود. با خودم گفتم یعنی ممکنه منم به این روزا برسم؟ 

امروز چندین سال از اون روز گذشته؛ من همه‌ی این سال‌ها محکم ایستادم و جنگیدم. یک لحظه هم لبخند از روی لبم نیفتاد که یک وقت کسی نفهمه توی چه جهنمی دست و پا می‌زنم و حتی هیچ کسی رو به زندگیم راه ندادم که یک وقت شریک این سختی‌ها نشه... . امروز توی شرایطی قرار دارم که انقدر سخته ، از شدت بد بودن همه چیز و استرس نابودی همه‌ی تلاشام گلاب به روتون بیرون روی گرفتم...

نمی‌دونم چرا همش ناخودآگاه حرف این رفیقم جلوی چشممه؛ نشستم با خودم فکر می‌کنم چقدر ارزش آدما فرق داره... بعضیا رو ارباب چه جوری می‌خره بعضیا رو چه جوری...


غریبه‌ی آشنا...

سر سجاده‌ی فیروزه‌ای مادری نشسته‌ام و خیره شده‌ام به زری‌های اطراف جانماز ...

تا قضا شدن نماز وقت زیادی نمانده... اما پاهایم بلند نمی‌شوند و دستهایم برای قامت بستن بالا نمی‌آیند. 

لال شده‌ام. 

فکرم با ناامیدی در میان تاریکی‌ها می‌چرخد. 

روبه‌روی چه کسی باید بایستم؟ عبادت است یا عادت ؟ پرستش است یا ترس؟ عاقلانه است یا عاشقانه؟ حقیقت است یا توهم؟ 

به راهی که آمده‌ام فکر می‌کنم. از همان نقطه‌ای که احساس کردم باید دنیایم را عوض کنم و طور دیگری زندگی کنم. 

همان روزهایی که همه‌ چیز داشتم. دنیایی نوجوانانه که هر کسی دنبال آن است. لباس‌های مد روز و جذاب، یک کشو پر از لوازم آرایش، حلقه‌ای از دوستان و دنیایی شاد و رنگارنگ که البته با پیدا شدن سروکله‌ی موجودی که خدا نام داشت مدتی بود برایم بی‌رنگ شده بود. ناگهان از یک دوربرردان با سرعت بالا پیچیدم و رنگ تازه‌ای به دنیایم زدم. دنیا را سه‌طلاقه کردم؛ همه‌ی لباس‌ها و لوازم آرایش و حتی دوستانم را ... که البته خودشان با دیدن رنگ سیاه چادرم نگاه‌هایشان سرد و غریبه شد و رفتند. 

با چنگ و دندان موانع را کنار زدم و پستی و بلندی راه‌ها و حرف‌های سرد و سنگین آدم‌ها را طی کردم و پشت سر گذاشتم. اوایل با خودم می‌گفتم برای به دست آوردن دنیا نیامده‌ای چون دنیا را پشت سرگذاشتی و آمدی. برای به دست آوردن محبت هیچ انسانی هم نیامدی چون پشت سر یک دنیا انسان را گذاشتی و آمدی. برای معامله هم نیامدی چون دارایی‌هایت ارزشی برای معامله ندارد و ذاتا اگر ارزشی هم داشت در گذشته دفن‌شان کردی و آمدی. 

بی هیچ توقع و انتظاری به این دستگاه آمدی... اشتباه می‌کردم؛ یک توقع داشتم. توقع داشتم موجودی که به خاطر ملاقاتش کوچ کرده بودم مرا در آغوش بگیرد و راه بدهد. 

هرچه پیش آمدم درهای بسته‌تری را ملاقات کردم. آدم‌هایی که ظاهرشان شبیه عاشقان آن خدا بود جایگزین دوستان رفته‌ام کردم و مفاهیم عارفانه‌ای که مربوط به آن خدا بود جایگزین همه‌ی سرگرمی‌های رنگارنگی که دفن کرده بودم کردم. اما هر بار آن آدم‌های ظاهرا خدایی خنجرهای زهرآگینی در پهلو و پشتم فرو کردند که زخم بعضی‌هایشان هنوز خوب نشده. کسانی که می‌گفتم دوست و رفیق و همسفر و همسنگر هستند و قرار است رنگ خدایی به زندگی ام بزنند اما هر چه بیشتر به این جماعت نگاه کردم کمتر خدا را یافتم. پشت چادرهای سیاه و محاسن بلند و ادا و ادعاهایشان خیلی چیزها بود جز خدا... . هرچه پیش رفتم فرضیاتی که از عرفان و حکمت و شریعت و احکام داشتم متناقض‌تر شد. از یک جایی به بعد هرچه بیشتر آمدم دورتر شدم. مثل وصله‌ی ناجوری که با هیچ نخ و سوزنی به این لباس دوخته نشود. 

کم کم گفتم نکند اشتباه گرفته باشم؟ نکند خودم با افکار خودم خدایی ساختم جدا از خدای واقعی و دارم مشرکانه به این خدا مومن می‌شوم؟ نکند سبک زندگی ساختگی ذهن خودم را به دین خدا ربط داده باشم و شریعتی جدید و دور از شریعت خدای واقعی را پیروی کرده باشم؟ نکند راه را عوضی آمده‌ام؟ این خدا که سر این سجاده نمی‌فهمم چگونه سجده‌اش می‌کنم ، آن موجودی نیست که به عشقش دنیا را طلاق دادم. من کی هستم؟ کجا آمده‌ام؟ چرا از آدم‌هایی که شبیه‌شان هستم گریزانم؟ خدایی که جستجو می‌کردم کجاست؟ کیست؟ با من چه نسبتی دارد؟ اگر راه را درست آمده‌ام این همه زخم عمیق و زهرآگین از کجا بر پیکرم نشسته است؟ 

مادری رشته‌ی افکارم را می‌برد و می‌گوید نماز نخواندی؟ وقت شرعی گذشت! قضا شد! 

نگاهم هنوز بین دنیای فیروزه‌ای سجاده می‌چرخد. جوابی ندارم بدهم.

تعداد سال‌هایی که از آغاز این سفر عاشقانه و عارفانه گذشته است از انگشتان دو دست رد شده. انقدر که شاید دیگر خودم را در سال‌های قبل از آغاز این تغییر به یاد نیاورم حتی شاید اطرافیانم به یاد نیاورند که قبل از این تغییر چه شکلی بودم؛ در این حد با این مسیر عجین شده‌ام. اما حالا در نقطه‌ای نامعلوم از زمان در محلی مجهول از دنیا روی سجاده نشسته‌ام و با مقصد این سفر بیگانه‌ترینم. با آدم‌های هم مسیر در این سفر بیگانه‌ترم. مثل آن راننده‌ اسنپ که مداحی فاطمیه گذاشته بود و وقتی از او خواستم مداحی را خاموش کند با نگاه متعجب و بیگانه از آینه‌ی ماشین پرسید شما که مذهبی هستی دیگه چرا؟ 

راستش را بگویم نمی‌دانم چرا... روزهاست که از خودم می‌پرسم چرا؟ و این سوال بی جواب ترین سوال زندگی‌ام شده است... . 


چه بلایی بر سر دخترها آورده‌اید؟

سکانس اول : معرف ازدواج بود. کنارش نشسته بودم و محو صحبت‌هایش با مادرهایی بودم که دنبال گزینه‌ی مناسب برای پسرشان می‌گشتند و در مورد ویژگی ظاهری مورد نظرشان سفارش می‌کردند. 

- خانم فلانی پسر من خودش خوشگله براش مهمه زنشم خوشگل باشه... خانم فلانی جان سفید باشه سایزشم بیشتر از ۴۲ نباشه قد زیر ۱۶۵ هم نمی‌خوام. می‌دونی یه فاااامیل نشستن ببینن گل پسر من چه نصیبی داره، بس که پسرم کامله😇

همین طور که اراجیف زنک توی سرم می‌پیچه دفتر مشخصات دخترا رو برمی‌دارم و ورق می‌زنم. هر صفحه یک دختر ، اسم، فامیل، رنگ پوست، رنگ چشم، قد، وزن، تحصیلات، شغل پدر...!!!

دقیقا عین کاتالوگ و ژورنال سفارش کالا...

به خانم فلانی که به زور از شر مادر وراج خلاص شده می‌گم اگر یه دختری سفید و بور با قد ۱۶۵ و وزن ۴۰ کیلو و سایز ۴۲ نبود تکلیفش چیه؟ 

یه نگاهی بهم می‌کنه و با تاسف آه می‌کشه... 

سکانس دوم: از داخل راهرو سر و صدایشان بلند بود. آقای ه آرامشان کرد و خارج از نوبت داخل فرستاد.وقت مواجهه‌ی حضوری تعیین کرده بودم تا راست و دروغ شان دربیاید. پرونده را نگاه کردم. چند سالی بیشتر از زندگی شان نگذشته اما طوماری از شکایت علیه هم نوشته بودند. از ترک انفاق تااااا نزاع دسته جمعی... شوهر استاد دانشگاه بود و زن دانشجویش بود. خیر سرشان عاشق هم شده بودند. زن می‌گفت گول ظاهرش را خوردم حالا که عکس ناجورش با هزار تا دختر را برایم فرستادند می‌فهمم پشت این ظاهر قشنگ یک دنیا لجن‌زار است. شوهر با پررویی گفت خلاف شرع که نکردم صیغه بوده. وقتی در دانشگاه کلی دختر بلوند کمرباریک ریخته و تو مثل مادربزرگا می‌مونی خب نباید توقع داشته باشی چشمم هیچ جایی رو نبینه. 

به زن نگاه می‌کنم زیبایی افسانه‌ای ندارد اما زشت هم نیست. از همان هایی بوده که ملاک پوست سفید و قد ۱۶۵ به بالا و سایز ۴۲ برای انتخابش اعمال شده است. ولی خب اهل آرایش و لباس مکش مرگ ما‌ نیست. وسط دعواها زن گوشی‌اش را بیرون کشید و عکس آن کسی که دوپایی وسط زندگی‌شان پریده را نشانم داد. از همان‌هایی بوده که احتمالا هیچ کدام از این ملاک‌ها را نداشته؛ البته قیافه‌ی اولیه‌اش خیلی مشخص نبود چون هیچ جای چهره و اندامش از جراحی و تزریق در امان نمانده بود. ولی خب تلاشش موفق بوده و توانسته خودش را به حدود استاندارد برساند.

سکانس سوم: برای عمل جراحی بینی خواهری همراهش بودم. بار اول دکتر کلی خرابکاری کرده بود. حالا سه برابر هزینه از جیب پدری مبارک رفته تا خرابکاری‌ها درست شود و بینی خواهری به معیارهای استاندارد نزدیک شود. 

در اتاق انتظار کلینیک نشسته‌ام تا خواهری از اتاق عمل بیرون بیاید. کنارم یک خانمی نشسته که می‌گوید عمل پلک دارد. هر‌چی دقت می‌کنم پلک‌هایش ایراد و مرضی ندارد. می‌گوید می‌خواهم چشم‌هایم کشیده و درشت شود. کنار دستی‌اش گفت شنیدم خانم دکتر فلانی که همین‌جا ویزیت می‌کنه با لیزر رنگ پوست رو هم روشن می‌کنه. درسته؟ خانمی که عمل پلک دارد می‌گوید آررررره منم شنیدم کارش حرف نداره منم بعد از کار پلکم می‌خوام امتحانش کنم. 

با دهن باز نگاه‌شون می‌کردم که از پذیرش صدام زدن و گفتن مریض‌تون از اتاق عمل بیرون اومده. 

رفتم طبقه بالا خواهری نیمه هوشیار روی اولین تخت خوابیده بود. اولین چیزی که بعد از وارد شدن به اتاق نظرمو جلب کرد بوی شدید عفونت بود. تخت کنار خواهری یه زن حدود سی سال بود. دور کمرش پر از پوشک و گاز بود. چرک و خون همه‌ جای تختش را پر کرده بود. از پرستار پرسیدم این خانم چه عملی کرده؟ گفت لیپوماتیک عزیزم. زن بیچاره رنگ به رو نداشت و مثل بید می‌لرزید. هرچند دقیقه با جان کندن به کمک دو نفر همراهش بلند می‌شد و به دستشویی می‌رفت. بعد دوباره با جان کندن بر‌می‌گشت و روی تخت می‌افتاد. از بوی بد اتاق حالت تهوع گرفته بودم. تا زمانی که خواهری کاملا هوشیار شود کنارش نشستم و در اینستاگرام درباره‌ی عمل لیپوماتیک سرچ کردم. با دیدن ویدیوهای عمل جراحی سرگیجه هم به حالت تهوع اضافه شد. شوهرش که برای ترخیص آمد از ذوق‌زدگی‌اش تعجب کردم. دست زنش را گرفته بود و می‌گفت عوضش خوشگل شدی. 

خواهری که به هوش آمد گفتم هروقت حس کردی بهتری بگو از این جهنم فرار کنیم.

چند روز است که به دخترها و زنان سرزمینم فکر می‌کنم. به عزت نفس‌شان، به ارزش‌هایشان، به دردها و دغدغه‌هایشان... کاش یک تریبون داشتم و سر همه‌ی مردها فریاد می‌زدم حواستان هست چه بلایی سر زن‌ها آورده‌اید؟ حواستان هست که زیبایی‌های ذاتی که آفریده‌ی دست خدا بود را از آنان گرفتید و آنها را تبدیل به یک مشت عروسک یک شکل و توخالی تبدیل کرده‌اید؟ حواستان هست که زمین گرد است؟ فردا که دختردار شدی حواست جمع خواهد شد؛ البته اگر بفهمی از کجا خورده‌ای ...


یک عاشقانه‌ی سبز

خاک بازی یکی از آرامبخش‌ترین کارای دنیاست.

زمانی که یه گل رو می‌کارم یا زمانی که دارم جابه‌جاش می‌کنم عمیقا خدا رو حس می‌کنم 

لمس ریشه‌های گیاه و تنفس بوی خاک برام مثل اینه که خدا مستقیم باهام حرف بزنه

گاهی انقدر محوش می‌شم که حتی وقتی دارم گلدون یکی از کاکتوسای تیغ تیغی‌مو عوض می‌کنم و اون لجباز کوچولو تیغ‌هاشو تا ته توی انگشتام فرو می‌کنه اصلا متوجه نمی‌شم. 

دیروز برای خودم زیر انداز پهن کرده بودم و ز غوغای جهان فارغ داشتم گلدون کاکتوس پارودیا رو عوض می‌کردم که یهو مادری با وحشت داد زد: پس دستکشت کووووووو؟ 

منم به کاکتوسی که سر و ته توی دستم نگه داشته بودم تا بذارم روی بستر خاک و تمام تیغاش کف دستم فرو رفته بود یه نگاه کردم و گفتم: حواسم هست بهش آسیب نمی‌زنم!

مادری با چشمای گرد شده گفت: دستت سوراخ شد بچه!!!! 

تازه فهمیدم منظورش چیه. خندیدم و گفتم نترس من انقدر اینو دوستش دارم که خارش اذیتم نمی‌کنه. 

خواهری که لم داده بود روی کاناپه و چپ چپ نگاهم می‌کرد به مادری گفت ولش کن این از اولشم یه تخته‌ش کم بود 😂😂

مادری گفت نه تخته‌ش کم نیست عاشقه😂 

 حرف مادری شوخی بود اما باعث شد توی فکر غرق بشم. راست می‌گه من عاشقم. وقتی دستم بین خاک و ریشه و برگ و خار گیاه باشه فقط به خدا فکر می‌کنم و عشق خالصی که توی سبزی این موجودات خلق کرده.

عاشق بودن به ادعا نیست. زمانی عاشقی که حتی زخم تیغ معشوق برات شیرین باشه وگرنه هر بچه‌ای از دیدن زیبایی یه گیاه به هیجان میاد. همون بچه با اولین خاری که به دستش بره دستشو پس می‌کشه. تنها باغبونه که بین همین خارها و تیغ‌ها با دست پینه بسته از زخم، عاشقانه زندگی می‌کنه و دونه دونه موهاشو در راه سبز نگه داشتن گیاه سفید می‌کنه. زمانی که فصل گل دادن کاکتوس برسه هیچ کس به اندازه‌ی اون باغبون از عشق این زیبایی سرشار نمی‌شه. چون فقط باغبون می‌دونه که خداوند با چه حکمت و سابقه‌ای این گیاه رو از عدم خلق کرد و بهش زندگی داد و بعد در کنارش در تمام سختی‌ها و سرد و گرم ها و خوبی و بدی‌هاش صبورانه حاضر بود تا لحظه‌ای فرا برسه که بالغ بشه و بتونه گل بده. 

یادمه یه روزی یه نفر ازم پرسید اگر این شغل الانت رو نداشتی چه کاره بودی؟ 

اون موقع یه چیزی گفتم که از علاقه‌هام بود. اما اگر الان بازم همون سوال رو ازم بپرسه می‌گم باغبون می‌شدم. 

یه باغبون که تمام زندگی رو از دریچه‌ی سرانگشت‌هاش دیده باشه.

 

پ.ن: اگر یه روزی احساس کردی عاشق یه گل شدی، برای اینکه بفهمی واقعا عاشق شدی یا یه چیز دیگه؛ نگاه کن ببین براش باغبونی یا نه؟ 


بزرگ شدم

اول سارای کوچولوی چهار ساله پابرهنه دوید وسط جمع ، هیجان زده و با صدای بلند گفت تولدم شده 😍🎉
سارای مهربون دستی به سرش کشید و گفت مبارکه 😊
سارای دیکتاتور از بالای عینک جدیدش چپ چپ نگاه کرد و گفت باز شروع کردی؟ جمع کن خودتو سنگین باش! 😡
سارای بی حوصله شونه بالا انداخت و گفت تولده که تولده خب که چی؟ چی عوض می‌شه؟ 😒
سارای همیشه نگران گفت واااای بازم یه سال پیرتر شدم؟ هنوز خیلی از کارا مونده! تا الانم که هیچ کاری نکردم. اگه همین‌جوری بمیرم چی؟ 😰
بین این همه ولوله‌ای که به پا شده بود 
سارای بالغ شمع‌های کیک رو روشن کرد و گفت 
ول کنید این حرف‌ها رو، شمع که روشن بشه زود حوصله‌ش سر می‌ره باید قبل از اینکه دیر بشه آرزو کنیم...
و بیست هشت سالگی تحویل شد.🔥


شکلات خانم به روایت تصویر

خب اینم شکلات خانم که خواسته بودید ببینیدش😍


گربه‌ سیاه ‌ها دوست ‌داشتنی‌ترن

قدیمیا اعتقاد داشتن گربه سیاه جن و پریه یا اینکه حداقل فکر می‌کردن بدشگونه 

صبح که از در خونه بیرون رفتم صدای التماسش رو شنیدم 

توی جوب وسط لجن و گل و شل افتاده بود. یه توله‌ی خیلی کوچیک بود، خیلی کوچیک. سیاه بود مثل ذغال؛ انگار داشت نفسای آخرشو می‌کشید.

زنگ زدم به راننده سرویس گفتم نیا. 

رفتم بالا چادر و کیفمو گذاشتم روی مبل دستکش ظرف‌شویی مادری رو برداشتم و برگشتم. 

مادری که از تعجب شاخ درآورده بود دنبالم اومد. تا فهمید جریان چیه دوید رفت پدری رو آورد. پدری گفت اگر بهش دست بزنی توی خونه راهت نمی‌دم. مادری هم که طبق معمول فوبیای گربه‌ش عود کرده بود شروع کرد به تهدید کردن که شیرمو حلالت نمی‌کنم و اگر کرونا بگیری نگاهت نمی‌کنم. 

بچه‌ی سرتقی نیستم. اما نمی‌دونم چراکه حرفاشون گوش ندادم. فتح خدا هم اومده بود پایین دعوام کنه ولی وقتی توی اون حالت حیوون رو دید دلش نیومد. دستکش پوشید و اومد کمکم. با بدبختی برش داشتیم و بردیمش توی حیاط. با شامپو بچه شستیمش، سشوارش کشیدیم و براش جای خواب درست کردیم. تا ظهر تلاش کردم غذا نخورد. فهمیدم یه مشکلی هست. جلوی چشمای ورقلمبیده ی پدری و مادری گذاشتمش توی سبد پیک نیک و بردمش بیمارستان دامپزشکی. عفونت شدیییییید داشت و دکتر گفت زنده نمی‌مونه. گفتم دکتر توی زندگیم خیلی وقتا خیلیا بهم گفتن دیگه کار تمومه ولش کن. ولی من ول نکردم هیچ وقت. درمان شروع شد. هر دوازده ساعت می‌بردمش سرم تراپی و تزریق عضلانی و خوراکی و شستشوی معده و... . بماند که چقدر به خاطر ظاهرم باهام بدرفتاری کردن و مسخره‌م کردن. اما نگاه خاص این بچه که خیره می‌شد به چشمام بهم انگیزه می‌داد. کم کم عفونت خونش پایین اومد و سرپا شد. شروع کرد به بازی کردن و غذا خوردن. کم کم پدری پاش به حیاط باز شد و توی غذا دادن و ریختن قطره‌هاش کمک کرد. حتی مادری اومد دیدنش و نیششو براش باز کرد. کم کم دغدغه‌ی کل ساختمون این شد که غذا براش چی بپزیم و ساعت آنتی بیوتیکش یادمون نره. حالا چهار ماه گذشته، به چشم اهالی ساختمون گربه سیاه من دیگه یه موجود بدشگون و دردسرساز نیست؛ شکلات خانمه که عزیز دلشونه. پدری حاضره به خاطر قطره ریختن توی گوشش دستاشو چنگ بگیره و کلی هم ذوق می‌کنه. مادری نمی‌گه چرا پولاتو حرومش می‌کنی بلکه خودش می‌ره براش جیگر مرغ و پای مرغ می‌خره تا غذای مخصوص براش درست کنه. خواهری ازش عکس می‌گیره و استوری می‌کنه. فتح خدا هرجا می‌شینه بلند می‌شه از نقش قهرمانانه‌ی خودش در نجات شکلات خانم تعریف می‌کنه و مادربزرگی هی می‌گه چرا بهش کم غذا می‌دی؟ 

من ... من برام فرقی با روزای اول نداره. هنوزم می‌رم کنارش چمباتمه میشینم و اونم دستاشو روی زانوم می‌ذاره و بلند می‌شه و مثل همون روز اول به چشمام خیره می‌شه و یه دنیا حرف می‌زنه بهم. 

شکلات من در اثر ضربه ها و آلودگی‌ای که توی گوشش رفته ناشنوا شده اما بوی منو خوب می‌شناسه. مثل گربه‌های دیگه تعادل خوبی نداره و هر وقت می‌برمش دکتر می‌گه عه هنوز زنده‌ست؟ 

اما شکلات من مثل خودمه، گربه سیاهی که همه‌ گفتن نباید، نمی‌شه، نمی‌تونه....اما اون تسلیم نشده و تصمیم داره تا آخرین لحظه بجنگه؛ حتی اگر قرار باشه پایان داستانش مثل قصه‌ها خوب و رویایی تموم نشه.🥺


صورت‌های بی دهن

می‌دونی حال استیصال کجاست؟ 

‌اونجایی که ده بار می‌نویسی و پاک می‌کنی... 

می‌نویسی 

و پاک می‌کنی

می‌نویسی و عوضش می‌کنی 

بعد دوباره پاک می‌کنی 

و زل می‌زنی به صفحه‌ی سفید خالی و به تجمع کلماتی فکر می‌کنی که حالت از گفتن‌شون به هم می‌خوره

اما به شدت احتیاج داری بیان‌شون کنی‌ اما نمی‌تونی.. . 

۱ ۲ ۳ . . . ۷ ۸ ۹ ۱۰ ۱۱ . . . ۶۴ ۶۵ ۶۶
خط خطی های ذهن serek کوچولو

اینجا کودک درون serek جان می نویسد...

آرشیو مطالب
Designed By Erfan Powered by Bayan