بزرگ شدم

اول سارای کوچولوی چهار ساله پابرهنه دوید وسط جمع ، هیجان زده و با صدای بلند گفت تولدم شده 😍🎉
سارای مهربون دستی به سرش کشید و گفت مبارکه 😊
سارای دیکتاتور از بالای عینک جدیدش چپ چپ نگاه کرد و گفت باز شروع کردی؟ جمع کن خودتو سنگین باش! 😡
سارای بی حوصله شونه بالا انداخت و گفت تولده که تولده خب که چی؟ چی عوض می‌شه؟ 😒
سارای همیشه نگران گفت واااای بازم یه سال پیرتر شدم؟ هنوز خیلی از کارا مونده! تا الانم که هیچ کاری نکردم. اگه همین‌جوری بمیرم چی؟ 😰
بین این همه ولوله‌ای که به پا شده بود 
سارای بالغ شمع‌های کیک رو روشن کرد و گفت 
ول کنید این حرف‌ها رو، شمع که روشن بشه زود حوصله‌ش سر می‌ره باید قبل از اینکه دیر بشه آرزو کنیم...
و بیست هشت سالگی تحویل شد.🔥


شکلات خانم به روایت تصویر

خب اینم شکلات خانم که خواسته بودید ببینیدش😍


گربه‌ سیاه ‌ها دوست ‌داشتنی‌ترن

قدیمیا اعتقاد داشتن گربه سیاه جن و پریه یا اینکه حداقل فکر می‌کردن بدشگونه 

صبح که از در خونه بیرون رفتم صدای التماسش رو شنیدم 

توی جوب وسط لجن و گل و شل افتاده بود. یه توله‌ی خیلی کوچیک بود، خیلی کوچیک. سیاه بود مثل ذغال؛ انگار داشت نفسای آخرشو می‌کشید.

زنگ زدم به راننده سرویس گفتم نیا. 

رفتم بالا چادر و کیفمو گذاشتم روی مبل دستکش ظرف‌شویی مادری رو برداشتم و برگشتم. 

مادری که از تعجب شاخ درآورده بود دنبالم اومد. تا فهمید جریان چیه دوید رفت پدری رو آورد. پدری گفت اگر بهش دست بزنی توی خونه راهت نمی‌دم. مادری هم که طبق معمول فوبیای گربه‌ش عود کرده بود شروع کرد به تهدید کردن که شیرمو حلالت نمی‌کنم و اگر کرونا بگیری نگاهت نمی‌کنم. 

بچه‌ی سرتقی نیستم. اما نمی‌دونم چراکه حرفاشون گوش ندادم. فتح خدا هم اومده بود پایین دعوام کنه ولی وقتی توی اون حالت حیوون رو دید دلش نیومد. دستکش پوشید و اومد کمکم. با بدبختی برش داشتیم و بردیمش توی حیاط. با شامپو بچه شستیمش، سشوارش کشیدیم و براش جای خواب درست کردیم. تا ظهر تلاش کردم غذا نخورد. فهمیدم یه مشکلی هست. جلوی چشمای ورقلمبیده ی پدری و مادری گذاشتمش توی سبد پیک نیک و بردمش بیمارستان دامپزشکی. عفونت شدیییییید داشت و دکتر گفت زنده نمی‌مونه. گفتم دکتر توی زندگیم خیلی وقتا خیلیا بهم گفتن دیگه کار تمومه ولش کن. ولی من ول نکردم هیچ وقت. درمان شروع شد. هر دوازده ساعت می‌بردمش سرم تراپی و تزریق عضلانی و خوراکی و شستشوی معده و... . بماند که چقدر به خاطر ظاهرم باهام بدرفتاری کردن و مسخره‌م کردن. اما نگاه خاص این بچه که خیره می‌شد به چشمام بهم انگیزه می‌داد. کم کم عفونت خونش پایین اومد و سرپا شد. شروع کرد به بازی کردن و غذا خوردن. کم کم پدری پاش به حیاط باز شد و توی غذا دادن و ریختن قطره‌هاش کمک کرد. حتی مادری اومد دیدنش و نیششو براش باز کرد. کم کم دغدغه‌ی کل ساختمون این شد که غذا براش چی بپزیم و ساعت آنتی بیوتیکش یادمون نره. حالا چهار ماه گذشته، به چشم اهالی ساختمون گربه سیاه من دیگه یه موجود بدشگون و دردسرساز نیست؛ شکلات خانمه که عزیز دلشونه. پدری حاضره به خاطر قطره ریختن توی گوشش دستاشو چنگ بگیره و کلی هم ذوق می‌کنه. مادری نمی‌گه چرا پولاتو حرومش می‌کنی بلکه خودش می‌ره براش جیگر مرغ و پای مرغ می‌خره تا غذای مخصوص براش درست کنه. خواهری ازش عکس می‌گیره و استوری می‌کنه. فتح خدا هرجا می‌شینه بلند می‌شه از نقش قهرمانانه‌ی خودش در نجات شکلات خانم تعریف می‌کنه و مادربزرگی هی می‌گه چرا بهش کم غذا می‌دی؟ 

من ... من برام فرقی با روزای اول نداره. هنوزم می‌رم کنارش چمباتمه میشینم و اونم دستاشو روی زانوم می‌ذاره و بلند می‌شه و مثل همون روز اول به چشمام خیره می‌شه و یه دنیا حرف می‌زنه بهم. 

شکلات من در اثر ضربه ها و آلودگی‌ای که توی گوشش رفته ناشنوا شده اما بوی منو خوب می‌شناسه. مثل گربه‌های دیگه تعادل خوبی نداره و هر وقت می‌برمش دکتر می‌گه عه هنوز زنده‌ست؟ 

اما شکلات من مثل خودمه، گربه سیاهی که همه‌ گفتن نباید، نمی‌شه، نمی‌تونه....اما اون تسلیم نشده و تصمیم داره تا آخرین لحظه بجنگه؛ حتی اگر قرار باشه پایان داستانش مثل قصه‌ها خوب و رویایی تموم نشه.🥺


صورت‌های بی دهن

می‌دونی حال استیصال کجاست؟ 

‌اونجایی که ده بار می‌نویسی و پاک می‌کنی... 

می‌نویسی 

و پاک می‌کنی

می‌نویسی و عوضش می‌کنی 

بعد دوباره پاک می‌کنی 

و زل می‌زنی به صفحه‌ی سفید خالی و به تجمع کلماتی فکر می‌کنی که حالت از گفتن‌شون به هم می‌خوره

اما به شدت احتیاج داری بیان‌شون کنی‌ اما نمی‌تونی.. . 


معجزه کلمات

نمی‌دونم  خدا چه قدرتی توی کلمات قرار داده که می‌تونن خلق کنن یا معدوم کنن

اما می‌دونم لحظه‌ای که کلمات دارن بین دو نفر یه پیوند خلق می‌کنن و یه دنیای جدید ساخته می‌شه 

من قوی‌ترین حس‌های دنیا رو درون خودم احساس می‌کنم.

قشنگ یادمه یه وجب بچه بودم هنوز حالیم نبود چی به چیه (شاید چهار پنج سالم بود) سر مراسم عقد دخترعموی مامان انقدر حس عجیبی داشتم که به گریه افتادم. از اون موقع هر وقت سر خوندن خطبه ی عقد هرکسی حاضر باشم حتی هفت پشت غریبه 

گریه‌م می‌گیره. حالا ببین اگر طرف آشنا باشه یا دوستش داشته باشم چه می‌کنم😂

ده سال پیش موقع عقد خواهری بزرگه انقدر گریه کردم که مادربزرگم نیشگونم گرفت گفت زهرمار بالا سر عروس عر نمی‌زنن که شگون نداره. الان فکر می‌کنن حسودیت شده داری عر می‌زنی😡 هیچی دیگه گریه خنده‌م قاطی شد 😂😭خانواده داماد رسما فکر کردن خواهر عروس خل و چله😂🤪

خیلی وقت بود که موقع خوندن خطبه عقد دو نفر حاضر نبودم. یادم رفته بود عجب حال خوبی داره😍

خدایا شکرت که با وجود اینکه برکت از رفتارمون رفته هنوز معجزه‌ی کلمات رو ازمون دریغ نکردی🥰


این پست رو سارای پنج ساله ی درونم نوشته

گاهی فکر می‌کنم دنیا داره با سرعت عجیب و غریبی جلو می‌ره یا اینکه من دارم توی زمان به سرعت جلو می‌رم و احساس بیگانگی می‌کنم؟ 

ای کاش می‌شد توی دوران کودکی زمان متوقف می‌شد 

همون روزا که موهامونو مدل کاسه ای کوتاه می‌کردن و یه دست لباس مهمونی بیشتر نداشتیم.

همون روزا که گیلاس رو مثل گوشواره روی گوشم آویزون می‌کردم و کفش پاشنه بلند مادری رو به زور پام می‌کردم و از هر سه قدم دو قدم سکندری می‌خوردم و بی نهایت احساس شاخی می‌کردم😂

همون روزایی که برخلاف دخترای دیگه محله اصرار داشتم با پسرا فوتبال بازی کنم و توی دعواهاشون شرکت کنم و حتی وقتی انگشت کوچیکه مو شکستن سرتق بخندم و بگم درد نداشت بعدم با همون دست ناقص شاپلاق بخوابونم تو گوششون و حس مافیا داشته باشم 😈

همون روزایی که دنیا انقدر ساده بود که روسری مشکی مامانمو از پشت گردنم گره می‌زدم و چاخانکی می‌گفتم موهام بلند شده اصلا هم فکر نمی‌کردم اون روسری هیچ شباهتی به مو نداره و بچه‌های اسکول محله هم کف و خون  می‌بریدن و منو یه دختر جادویی می‌دونستن که یه شبه موهاشو بلند کرده😁

 همون روزایی که انقدر خنگ بودم که وقتی پسرک همسایه که تازه الفبا رو تموم کرده بود اسممو روی کاغذ نوشت و زیرش نوشت دوستت دارم ؛ منم چون سواد نداشتم برگه رو بردم دادم به مامانم برام بخونه که باعث شد دیگه اجازه نده با پسرا بازی کنم. تازه من بازم نفهمیدم که منظور طرف چی بوده و احتمالا این جمله نشون می‌داده که اون دوست داره من توی تیم فوتبال‌شون باشم 🤦🏻‍♀️🤔 به خاطر همینم از واکنش مادری کلی تعجب کردم😂

همون روزایی که فکر می‌کردیم خارج یعنی خیابون و وقتی می‌گفتن دایی عباس رفته خارج زندگی کنه من هر شب به خاطر اینکه دایی عباس توی خیابون زندگی می‌کنه غصه می‌خوردم.

اون روزایی که زندگی ساده و رنگی رنگی بود درست مثل کارتونی. که البته خب کارتونای دوران ما هم با کارتونای الان خیلی فرق داره👻

نه که مشکل نباشه. می‌دیدیم اشکای مادری رو ، توی گچ بودن دست و پا و صورت پدری رو ، دائم خونه عوض کردن و هی کوچیکتر شدن خونه‌مون و فروختن چیزایی که دوستشون داشتیم بدون جایگزین کردن یا برگشتشون  و... اون روزا هم زندگی سخت بود مثل الان ؛ اما اون روزا ما خر بودیم. حالیمون نبود دور و برمون چه خبره. برای خودمون خوش خوش شلنگ تخته می‌انداختیم و تنها غصه مون ناراحتی قلبی داشتن میزوگی (رقیب سوباسا) توی کارتون فوتبالیستا بود. 

می‌گم سختیای زندگی که دست ما نیست ولی کاش نگه داشتن سن توی یه مقطع خاص دست ما بود. یه جوری که همیشه خر می‌موندیم. که کمتر درد بکشیم حداقل🥺


چطور می‌توانی عاشقم نباشی؟

تصور کن پاییز باشد؛ هوا سرد و کوچه نم باران زده باشد. روی شیشه‌ی بخار گرفته اسمت را بنویسم و بعد تو را از میان اشک‌های شیشه ببینم.

تصور کن که همان کت چرمی که پشت شیشه‌ی یک مغازه نشانت دادم و گفتم چقدر قشنگ است پوشیده باشی ولی شال گردن دست‌بافی که دو ماه طول کشید تا ببافم دور گردنت انداخته باشی و کلا کلاس کار را پایین آورده باشی اما من دلم برای این تیپ ناهماهنگ و شلخته قنج برود.

تصور کن که لباس پوشیده نپوشیده پله‌ها را دوتا یکی پایین بیایم و دست‌های گرمت را محکم بگیرم و بگویم: این وقت شب مجنون شدی؟ 

بخندی و بگویی:اگر مجنون شده باشم می‌آیی با هم سر به بیابان بگذاریم؟! 

تصور کن هوا هنوز سرد باشد و نم نم باران هم شروع شده باشد. دوشادوش هم کوچه ها را متر کنیم و خیس شویم و حرف‌ چشم‌هایمان را در سکوت بشنویم و دلمان ذوب شود.

تصور کن دور میدان کنار گاری یک لبو فروش بایستیم و لبو بخوریم و با دندان‌های قرمز برای هم لبخند بناگ‌وش در رفته بزنیم. بعد از پسرک فال فروش همه‌ی فال‌هایش را بخری و با صدای بلند عاشقانه ترینش را بخوانی و به عابرین پیاده ای که نگاهت می‌کنند بخندی. بعد کتت را دربیاوری و به زور به من که لباس نپوشیده‌ام و از سرما می‌لرزم بپوشانی و در دستهای یخ زده‌ام ها کنی و بگویی بقیه‌ی دیوانگی ها بماند برای یک شب دیگر... برگردیم.

تصور کن چنین عشقی خیال نباشد. تنها یک متن کوتاه عاشقانه‌ نباشد. تصور کن نیمه شبی زیر آسمان این شهر دو نفر این‌قدر عاشق و مجنون باشند. تصور کن دو قلب این قدر گرم و جوشان باشند.

فکر می‌کنی خدا دلش می‌آید آن شب بر کوچه های آن شهر عذاب بفرستد؟ 


چندمین ربیع؟

ربیع الاول که شروع می‌شه خوشحال‌ترینم 

مخصوصا ربیعی که با معجزه اومده باشه😍😍😍

خدایا شکرت 

 


عشق زنده‌ست

رفته بودم ترنجستان بهشت توی خیابان شریعتی برای خودم جایزه بخرم 😍

همین جوری شاد و سرخوش توی قسمت جیگیلی بیگیلی جات می‌چرخیدم و قربون صدقه‌ی تزئینی کوشولو موشولو ها می‌رفتم. دیدم یه زن ‌‌شوهر خیلی کوشولو (شاید هر کدوم بیست و دو ساله اینا بودن) اومدن مثل من برای خودشون جایزه بخرن. دختره زوم کرده بود روی یه مجسمه ی خیلییییی جذاب می‌گفت مسعود اینو برای میز تلویزیونی بردارم؟ پسره هم ذوووووق می‌گفت آررررره اینارم ( اشاره به چندتا شیشه‌ی تپل رنگی پنگی خیلی خوشگل) برای روی اپن برداریم گل بذاریم توش خوب می‌شه. 

من آنچنان ناخواسته محوشون شده بودم که متوجه شدن. دختره با یه لبخند شیرینی گفت: خیلی خل و چلیم نه؟ 

محکم سرمو تکون دادم و گفتم نهههههه انفاقا خیلی خوبید؟ دارم از این همه حال خوبی که دارید لذت می‌برم. البته قصد فضولی ندارم. 

پسره خندید. دختره گفت: شیش ماهه عقد کردیم الان داریم جهیزیه ی منو می‌چینیم. خیلی پول نداریم خونه مونم خیلی کوچیکه اما با همین چیزای کوچولو خیلی ذوق می‌کنیم😊

گفتم: مهم همین ذوق کردن‌تونه دیگه.

پسره گفت خانومم خیلی ماهه عروسی نتونستیم بگیریم ولی تا حالا به روم نیاورده

دختره با همون لبخند شیرینش گفت عوضش ماشین زیر پاتو فروختی که خونه بخریم اینم بگو دیگه 

یه نگاه خیلی محبت آمیزی به هم کردن و خندیدن. 

انقدر شیرین بودن که دلم براشون مثل قند آب شد. حتی لباساشونم ست کرده بودن.😍

پرسیدم از قبل دوست بودین؟ دختره گفت نه پسرعمو دختر عموییم از بچگی همو دوست داشتیم. 

کلی با هم حرف زدیم و دوست شدیم. براشون یه یادگاری کوچولو خریدم و اونام انقدر ذوق کردن که من داشتم قالب تهی می‌کردم. آخرشم کلی برای هم آرزوهای قشنگ قشنگ کردیم و خداحافظی کردیم. 

توی راه برگشت فکر می‌کردم چقدر خوبه که وسط این هرج و مرج احساسات و پوچی افکار جوونا نسبت به تشکیل خانواده و عدم تعهدشون به خودشون و دیگران و نگاه دو دوتا چهارتا توی انتخاب و مسابقه‌ای برای برنده شدن و زرنگی در برابر شریک زندگی، هنوزم از این مدل عشقای پاک و قشنگ و درست پیدا می‌شه و چه خوب‌تره که همچنین عشق قشنگی به وقت بهارش برای هر جوونی پیش بیاد. 


دلخوشی

لم داده روی کاناپه

کتاب عبید زاکانی نیمه باز کنارش 

چشماشو بسته و دمنوش به لیمو با پونه‌شو بو می‌کنه

مادری نگاهش می‌کنه و با خنده می‌گه غرق نشی توی لیوان؟

با ذوق پدرانه میگه دخترم برام درست کرده...

این حرفشو با دنیا عوض نمی‌کنم😍

۱ ۲ ۳ . . . ۷ ۸ ۹ ۱۰ ۱۱ . . . ۶۳ ۶۴ ۶۵
خط خطی های ذهن serek کوچولو

اینجا کودک درون serek جان می نویسد...

آرشیو مطالب
Designed By Erfan Powered by Bayan