حسرت الملوک

ما آدما ممکنه احساس یه آدم رو بفهمیم اما نمی‌تونیم ادعا کنیم درکش کردیم 

تا زمانی که دقیقا همون لحظه رو با همون شرایط با تمام حواس پنجگانه‌مون ادراک کنیم

اون وقته که می‌تونیم ادعا کنیم به درک احساس اون فرد رسیدیم.

چند وقت پیش کنار مادری آشپزی می کردم و داشتیم برای شام جغور بغور درست می‌کردیم. مادری همین طور که پیازداغ رو هم می‌زد گفت اگه گفتی اسم دیگه‌ی این غذا چیه؟ 

گفتم نه والا واحد تاریخچه‌ی غذا توی دانشگاه پاس نمی‌کنن

گفت اسم دیگه‌ش حسرت الملوکه

گفتم واقعا؟ چرا؟ 

گفت زمان ناصرالدین شاه جغور بغور یه غذای خیلی عامه و سطح پایینی بوده به خاطر همین برای پایین نیومدن شان دربار اجازه نمی‌دادن برای شاه سرو بشه. یه بار که ناصرالدین شاه توی شهر می‌چرخیده بوی جغور بغور به مشامش می‌خوره و خیلی دلش می‌خواد. می‌پرسه این جه غذاییه؟ می‌گن قبله‌ی عالم خوردن این غذا مال رعیته در شان شما نیست. خلاصه ناصر بعد از اونم چند بار توی دربار دستور می‌ده براش جغور بغور درست کنن می‌گن چشم قبله عالم اما جیگر نداریم بذارید بفرستیم بخرن براتون درست می‌کنیم. آخرشم به ناصر جغور بغور ندادن و حسرت به دل مرد. این شد که اسم جغور بغور بین مردم به حسرت الملوک معروف شد.

من اون لحظه که مادری این داستانو گفت خندیدم و گفتم واااا ! مگه می‌شه پادشاه که قدرت همه امور رو داشته توی رودربایستی نتونه یه غذا بخوره؟ خب دستور می‌داده درست کنن دیگه! یعنی چی که به خاطر جایگاهش نتونسته یه غذا بخوره؟!؟!

خلاصه با اینکه حس ناصر رو می‌فمیدم اما نتونستم اصلا درکش کنم.

تا اینکه‌خودم عینا تجربه‌ش کردم. 

دیروز لیوانمو بردم آبدارخونه بشورم دیدم یه سینی نارنجی بزرگ با یه ماهی‌تابه روحی درب و داغون روی میزه و به به عججججب املتی!!! بوش آدمو مشت می‌کرد. یه عالمه هم دورچین داشت، خیارشور و پیاز حلقه شده و چیپس دورش چیده بودن. جای تعجبه من خیلی املت خور نیستم اما واقعا دلم هوس کرد! همچین که داشتم لیوان می‌شستم و زیر چشمی املته رو دید می‌زدم صاحبش اومد. دو تا از کارمندای اداری شعبه روبه‌رویی بودن. با دیدن من دستپاچه شدن و عذرخواهی کردن( آخه غذاخوردن قبل از ساعت نهار و استراحت توی آبدارخونه مرسوم نیست) یکی‌شونم تعارفم کرد. 

منم کلی جلوی خودمو گرفتم و گفتم نه ممنون اشکالی نداره شما بفرمایید. ( ولی توی دلم داشتم با خودم می‌گفتم برم برای خودم سفارش بدم بیارن) 

اون یکی که تعارف نکرده بود با سقلمه به پهلوی تعارف کننده زد و گفت: زشته بابا تا حالا دیدی یه قاضی اینجا املت بزنه که تعارف می‌کنی؟ ببخشید خانم فلانی این بی ادبه زود خودمونی میشه منظوری نداشت. 

من با یه لبخند تلخ گفتم: اشکالی نداره بابا منم مثل شما چه فرقی داره؟ 

از آبدارخونه اومدم بیرون ولی با خودم فکر کردم واقعا حواسم نبوده که خیلیییی از تابوهای عجیب و غریب توی محیط کارم هست که دست پامو بسته؛ چه جوری توقع دارم بتونم اون سینی املت رو بگیرم و ببرم توی شعبه یا حتی آبدارخونه بشینم و بزنم بر بدن در حالی که ارباب رجوع حتی اگر ببینه من یه لیوان چایی دارم می‌خورم چپ چپ نگاهم می‌کنه؟! 

اون لحظه بود که حس واقعی ناصر رو درک کردم. روزهای بعد که سینی‌های متعدد املت توی آبدارخونه بین کارمندای اداری می‌چرخید و سهم من فقط بوی خوبش و حسرتش بود؛ فهمیدم چقدر بده که با تمام وجودت یه چیزی رو دوست داشته باشی اما به خاطر معذوریت‌ها ازش محروم بشی. وقتی این حس دوبرابر بد میشه که اون معذوریت ها کاملا به نظرت مسخره و بی‌معنی باشه. طوری که حتی خودتم باورت نشه که به خاطر همچین چیزی محروم شدی. اون وقته که خوردن یه غذای ساده که در حالت عادی شاید برای بقیه اصلا مهم نباشه برای تو حسرت می‌شه! و شاید انقدر ماجرا مسخره باشه که حتی بقیه خنده‌شون بگیره و نتونن درک کنن که واقعا چرا حسرت شد؟!  

خط خطی های ذهن serek کوچولو

اینجا کودک درون serek جان می نویسد...

آرشیو مطالب
Designed By Erfan Powered by Bayan