يكشنبه ۲۳ بهمن ۰۱
- از کی شکایت دارید؟
- از همسایهی در به درم😮💨
- باشه اما لطفا مودب باشید...
- خب همسایهی در به در ما میشه دیگه! واحدشون کنار ماست ، در ایشون چسبیده به در ما...
- 😐😂
- از کی شکایت دارید؟
- از همسایهی در به درم😮💨
- باشه اما لطفا مودب باشید...
- خب همسایهی در به در ما میشه دیگه! واحدشون کنار ماست ، در ایشون چسبیده به در ما...
- 😐😂
از اونجایی فهمیدم عاشقش شده که وقتی رفت ازش پرسیدم منظور حرفاشو فهمیدی؟
گفت به نظرت وقتی اونجوری به چشمام زل زده بود میتونستم بفهمم چی میگه؟
بعد با یه حالتی به میز نگاه کرد و گفت: فهمیدن حرف آدمایی که چشماشون قشنگه خیلی سخته...
بارون که میباره ضربان قلبم با ریتم مخصوصی میزنه
انگار یه ملودی شاد درونم نواخته میشه
کودک درونم دلش میخواد بدون چتر زیر قطرات سرد بارون بدویم و با این ملودی برقصیم.
هیچ وقت نفهمیدم چرا بعضیا معتقدن کسانی که هوای بارونی و ابری رو دوست دارن افسرده هستن!
زمانی که بارون میباره من اصلا افسرده و بی حال نیستم؛ حتی بالاترین سطح هیجان و انرژی توی رگهام میریزه.
وقتی هوای خنک و مرطوب رو به ریههام میکشم حس زندگی و تولد دوباره دارم.
زیر بارون میشه فکرهای تاریک و سیاه رو شست، نفس عمیق کشید و برای حداقل چند دقیقه تمام اضطراب ها رو دور ریخت؛
میشه خاطرات خوش فراموش شده رو مرور کرد و به آینده امیدوار شد.
میشه حال هوا رو بهانه کرد و دلتنگیها رو یه دل سیر گریه کرد.
بارون عاشقه و انقدر قشنگ دلبری بلده که آدما رو هم عاشق میکنه.
بارون لطیف و خالصه مثل اولین عشق؛
راستی تا حالا عاشق شدی؟
اولین باری که دلت برای یه نفر لرزیده یادته؟
زیر بارون برای عشق اولت گریه کردی؟
به نظرم هر کسی توی زندگیش حداقل یک بار زیر بارون گریه کرده ؛ حالا به هر علتی...
اگر از من بپرسی بارون چه شکلیه؟ میگم شاید تجسم یه آلبوم بزرگ و نمناک از اشکهای آدماییه که زیر بارون قدم زدن...
صدای بلبل زبونیشو از دفتر شعبه شنیده بودم. خانم ص انقدر براش ذوق کرده بود که همراهش داخل اتاقم اومد.
قدش به زور به میز من میرسید. کلاه بافتنی شل وارفته شو محکم چسبیده بود و با چشمای آبیش کنجکاوانه منو نگاه میکرد.
با دیدن لپای بزرگش نتونستم خندهمو نگه دارم. نیشمو براش باز کردم و پرسیدم: تو بودی که به خانم ص میگفتی میخوای قاضی بشی؟
خندید و گفت: بله میخوام بزرگ شدم قاضی زن بشم.
گفتم: نمیشه آخه تو پسری باید قاضی مرد بشی.
مصرانه گفت: نه میخوام قاضی زن بشم.
گفتم: خب چرا؟
گفت: چون مهربونترن، بهتر به حرف آدم گوش میدن. خیلیم عادلانهترن 😌☝🏻
از طرز تلفظ عادلانه با لپای بزرگش خندهم گرفت. گفتم : مثل اینکه تو از روسای قوه بیشتر فهمیدی کی داره کارشو بهتر انجام میده.
روی صندلی رو به روم نشست. پاهاش به زمین نمیرسید. گفتم: چند سالته؟
گفت هشت و نیم ولی کلاس سومم. یه سال زودتر رفتم مدرسه.
گفتم: آفرین حالا بگو چرا اصرار داشتی منو ببینی؟
گفت: اومدم شهادت بدم.
گفتم: اما تو به سن بلوغ نرسیدی نمیتونی شهادت بدی!
گفت ولی من شاگرد اول مدرسهم! بعدشم مامانم دیشب به مامان بزرگ گفت چون موقعی که کتک خورده توی خونه شاهد نداشتیم شما شکایتشو رد میکنید!
نگاهش کردم. یک دنیا درد توی صورت بچه بود. گفتم: اشکالی نداره تو انقدر عاقل هستی که حرفات به درد شکایت مامانت بخوره. پس حالا هر چی دیدی برام بگو تا بنویسم.
مردمک آبی چشماش میلرزید. گفت: بابام مامانمو با لگد پرت کرد. کمر مامانم به تیزی پنجره خورد و شکست. من اونجا بودم. بعدش دیدم دست بابا دور گردن مامان بود و میخواست خفه ش کنه. من بلاخره مَردم نمیشد نگاهش کنم رفتم دستشو محکم گرفتم که مامانمو نکشه. با همون دست گردن منو گرفت بلند کرد. فکر نمیکردم بابام منم مثل مامانم پرت کنه! بعدش که آروم شد مامانمو نمیبرد دکتر ، کلی التماسش کردم تا مامانمو برد بیمارستان باور نمیکرد کمر مامان شکسته تا دکترا گفتن...
وقتی جریانو کامل تعریف کرد گفت: مدرسه که میرم همه از باباهای خوبشون میگن. نمیدونم چرا بابای من باید اینجوری باشه؟!
گفتم: چه جوری؟
گفت: بد... هر روز مامانمو میزنه. بد اخلاقه فحش میده.
جو سنگین شده بود. خانم ص با بغض گوشه اتاق خشکش زده بود و نمیتونست حرکتی بکنه. همیشه بچهها که وارد اتاقم میشن بهشون شکلات میدم که ترسشون بریزه. این بار دستم سمت کشو نمیرفت. فکرم نمیگفت که یه بچه جلومه! انگار دوتا آدم بزرگ چشم تو چشم هم حرف میزدیم.
وقتی حرفاش تموم شد گفت: کجا رو باید امضا کنم؟
گفتم : امضا هم داری؟ گفت بله یه دایره و یه خط، خودم میدونم برای اینکه قاضی بشم باید امضا داشته باشم.
کج و کوله یه دایره و یه خط کشید و کنارشم اثر انگشت زد و رفت. چند دقیقه به جای انگشت کوچیکش خیره شدم. بلند شدم و پنجره رو باز کردم که هوای تازه وارد اتاق بشه. از تصور اینکه اون بچه چی دیده و چه افکار وحشتناکی توی سرش گذشته دلم زیر و رو میشد. برگشتم کلاه بافتنی شل وا رفتهش روی میز جامونده بود. به خانم ص گفتم به خالهی بچه زنگ بزنه بگه برگردن کلاهشو ببرن بیرون هوا سرده. پرونده رو باز کردم و نوشتم: بسمه تعالی ، دفتر متهم جهت دفاع از اتهام ضرب و جرح عمدی منجر به شکستگی احضار شود...
پرسیدم حاج آقا این نرگسها دستهای چند؟
پیرمرد نگاهی بهم انداخت و گفت برای شما که عاشقی دسته ی پنجاه تایی هفتاد تومن.
گفتم از کجا فهمیدی عاشقم؟
گفت عاشقای نرگس از صد فرسخی معلوم میشن. چشماشون یه برق خاصی داره.
خندیدم و گفتم راست میگی من مجنون این گلم.
یک دسته نرگس تازه برداشت و دور گلها با دقت روزنامه پیچید و زیر لب گفت برای اینکه گلبرگای حساسش زخمی نشن تا برسی به خونه.
گفتم حاج آقا خودتم که عاشق نرگسی!
گفت چرا نباشم ؟ هم خوشبوئه هم خوشگله؛ گل بی خاره، ارزون و در دسترسم نیست فقط یه فصل خاصی با ناز و ادا منت میگذاره و میاد. نباید عاشقش بود؟
وقتی دور ساقه دسته نرگس من چسب میزد چشماش میدرخشید انگار داره به یه تیکه الماس چسب میزنه. با تمام وجود عطر نرگسها رو به ریههام کشیدم و گفتم راست میگی حاج آقا نرگس رو نباید دوست داشت باید عاشقش بود.
دوران کارشناسی کم سن و سال بودم و پر انگیزه؛ علاوه بر سه سال اول دبیرستان یک سال طوفانی هم برای کنکور کارشناسی درس خونده بودم و موقع انتخاب رشته جلوی همه ایستاده بودم و حتی یه جاهایی پای روی دلم گذاشتم تا برسم به دانشگاهی که عاشقش بودم. اون زمان دستمم توی جیب پدری بود. مثل ابن بچه پولدارای ولنجک نبودم که با ماشین مدل بالا میاومدن و بزرگترین دغدغه زندگیشون جای پارک ماشینشون بود. تاریکی صبح بعد از نماز از خونه میزدم بیرون؛ با اتوبوس و بی آر تی دو ساعت از شرق تهران میکوبیدم تا شمال غرب می اومدم بالا تا برسم به دانشگاهی که عاشقش بودم. به خودم قول داده بودم که سرما و گرما ، سربالایی و سرپایینی ، آدمای رنگارنگ و... نتونن به اندازه یه اتم هم ارادهمو سست کنن. اومده بودم تا از سیاهی که پست سرم بود فرار کنم و یه دنیای روشن برای خودم بسازم. خداییش تمام تلاشم رو هم کردم. اما گاهی مهم نیست چقدر تلاش کنی چون بنا نیست زورت به دنیا برسه. یادمه ، خیلی خوووب یادمه یکی از روزای ترم ۸ بود تا ساعت هفت و نیم بعد از ظهر کلاس داشتیم. وقتی از دانشگاه زدم بیرون دانشگاه تقریبا خالی شده بود. خیابون خالی و خلوت بود. تنها و ویران روی صندلی های معروف ایستگاه اتوبوس بیرون دانشگاه منتظر اتوبوس نشسته بودم؛ به سیاهی پشت سرم نگاه میکردم که همون قدر عمیق و پر رنگ هنوز روی سرم سایه انداخته بود. به حال و روزم نگاه میکردم که ویران و مستاصل بود. به آینده نگاه میکردم که توی هالهی مبهمی از غم و ناامیدی گم شده بود. یادمه با تمام وجود درمونده بودم. برگشتم با یه نظر سر تا ته دانشگاهو نگاه کردم و گفتم: این شب تاریک سحر نداره نه؟
دانشگاه مثل یه پیرزن باتجربه و عاقل توی سکوت نگاهم کرد. بی هیچ حرف و اشارهای... یادمه نشستم یه دل سیییر گریه کردم. بعد اتوبوس اومد. سوار اتوبوسم شدم تا پایانه افشار گریه کردم. بعد سوار بی آر تی شدم و دوباره گریه کردم. تا خود خونه گریه کردم. اگر فیلم سینمایی بود قاعدتا باید یه معجزهای میشد و محاسباتم عوض میشد و از اون شب همه چیز روی غلتک سرازیری میافتاد. اما خب زندگی واقعی با فیلم خیلی فرق داره. از اون شب به بعد بازم کم نیاوردم و با تمام وجود دست و پا زدم. چون تخس بودن و کم نیاوردن توی ذاتم بود و هست. اما وقتی قراره زورت نرسه نمیرسه.
امروز وقتی از کوه بر میگشتم طبق هر هفته توی مسیر از کنار همون ایستگاه اتوبوس گذشتم. این بار ماشینو کنار زدم. پیاده شدم. رو به روی دانشگاهی که به اندازه ی همون روز پیر و عاقل بود ایستادم. بازم توی چشمام پر از اشک بود. آهسته گفتم: سلام، من برگشتم. ببین خیلی بزرگ شدم. خیلی زحمت کشیدم. بقیه میگن واسه خودم کسی شدم. اما نتونستم از اون همه سیاهی رد بشم. سرنوشت بعضیا رو تلخ مینویسن... تو جواب سوالمو میدونستی. الانم میدونی... ولی دلت نمیاد بهم بگی نه؟ ولی بذار من بهت بگم... بعضی شبا هم صبح نمیشه. درسته! شب تاریک من سحر نداره...
وقتی داشتم سوار ماشین میشدم دوباره نگاهش کردم. هنوزم معنادار ساکت بود. مثل همون روز. هرچند تلخ بود. اما احساس کردم دوستش دارم. اگر توی اون روزای سیاه یه چیزی بود که برام واقعا دوست داشتنی بود همین دانشگاه بود. با همه ی سربالایی های تند و سختی هایی که برام داشت. دوستش داشتم. مثل حالا.
صدای ضبط رو بلند کردم. چارتار با صدای بلند میخوند:
سحر ندارد این شب تار
مرا به خاطرت نگه دار
مرا به خاطرت نگه دار...
صبح بود. از آن صبحهای سرد پاییزی که روحت را نوازش میکند.
هوا هنوز تاریک بود. مثل همیشه پای کوه نمازمان را خوانده بودیم و حرکت کرده بودیم.
نسیم خنک و مرطوب کوه پوست صورتمان را نوازش میکرد. صدای خرچ خرچ سنگریزهها زیر کفشهای سنگین کوهنوردی سکوت عمیق و معنادار کوه را میشکست. چند روباه سفید پشمالو از جلویمان رد شدند و با نگاه مغروری ما را بدرقه کردند.
چراغهای مسیر یکی در میان روشن بودند و بعضیهایشان هم پت پت میکردند.
از مسافتی دور صدای زمزمهی آواز سوزناک دلِ شکستهای در سکوت کوه میپیچید. گاهی بوی چوب سوخته مخلوط با بوی کاج تازه و هوای مرطوب به مشام میرسید و آن صحنه را تبدیل به تصویری ابدی در یک گوشه ذهنم میکرد.
مثل همیشه شیب تند ایستگاه یک امانم را بریده بود. دستم را با انحنای بازویش گرفته بود و با خنده سعی میکرد جمع و جورم کند و با قربان صدقه مرا تا ایستگاه اول برساند. مثل همیشه با وعده و وعید نیمروی خوشمزهی بوفهی ایستگاه یک مرا تا بالا میکشید. با یک دستش مرا میکشید و با یک دست یک کیسهی سفید را دنبال خودش میکشید. هر از گاهی که نفسم بالا میآمد غر میزدم که "مگه قرار نبود نیمرو بخوریم؟! پس چرا بساط صبحانه آوردی؟ "
پای کوه که از هایپر مارکت فندک میخرید چشمانم را برایش درشت کرده بودم که "مگه سیگار میکشی؟" خندیده بود و کیسه ی سفید را بالا گرفته بود و گفته بود برای بساط صبحانه آوردم.
اول صبح انقدری خون به مغزم نمیرسد که بخواهم به نقاط کور ماجرا پی ببرم و سوال پیچش کنم. سر تکان دادم و تمرکزم را گذاشتم روی شیب تند ایستگاه یک.
به هر ترتیبی بود مرا تا بوفهی آخر ایستگاه یک کشاند. یک میز و صندلی سنگی پیدا کرد و مرا نشاند گفت رو به منظره بنشین تا بساطم را پهن کنم. محو زیبایی منظره مه آلود که زیر نور سپیده میدرخشید نشسته بودم. خورشید با تنبلی میخواست از طرف مشرق بالا بکشد. سر و صدای پشت سرم که بالا گرفت برگشتم. چشمهایش در نور فشفشه میدرخشید. به پهنای صورت میخندید و تولدت مبارک میخواند. صدایش در کوه میپیچید. تعدادی از رهگذرها ایستادند و برایم دست زدند. کیک کوچک بنفش را روی میز گذاشته بود و حالا سعی داشت استوانهی کوچک پر از کاغذ رنگی را بترکاند. به تلاشش نگاه میکردم و قلب تاریک و خاموشم روشن میشد. نمیدانستم نام این حس را چه بگذارم؟ هنگامی که در مرز سی سالگی سردرگم و غمگین ایستادهای و زندگیات را بن بست کامل میبینی، لبخندهایت مدتهاست مصنوعی شده و دلت خالی از امید و انگیزه است اگر ناگهان و غیرمنتظره یک شعلهی بزرگ و پر قدرت وسط زندگیات بیفتد و گرمایش نه آهسته بلکه سریع و پرقدرت یخهای دلت را آب کند چه نامی برای احساس آن لحظهات میتوانی انتخاب کنی؟ راستش نامش برایم مهم نیست. وقتی عطر و طعمش تا ابد با تک تک سلولهای بدنم عجین شده و هر لحظه گرمایش لبخندی میشود روی لبم، چه کسی اهمیت میدهد که نامش چیست؟!
مادری هر هفته پنجشنبه شب می گوید " چی توی اون کوه هست که تو اگر سنگ از آسمون بیاد بازم صبح جمعه بلند میشی میری اونجا؟ " نمیداند تو آنجا هستی. با آن لبخند مهربان و دستهای گرم و قلب نزدیکت. کسی که میان تمام تاریکیهای این روزها مثل امتداد یک پرتو طولانی درخشید و تمام محاسبات غم انگیزم را نقش بر آب کرد. خودت نمیدانی چه رنگی به این روزهایم زدهای و شاید هرگز ندانی. این خوشبختی حتی اگر کوتاه باشد برای گذر از این روزهای ابری دلتنگ کافی است.
از ارباب بی کفن ممنونم که در کنار قبهی طلاییاش قلبهای ما را به هم نزدیک کرد تا یک تنه جای تمام آدمهای بی ارزشی که رفتند را بگیری.
به گمانم سی سالگی انقدرها که فکر میکردم هم بد شروع نشده باشد. حداقل سنگ ریزههای مسیر توچال که اینطوری میگویند.
به هر حال شاید تولدم مبارک باشد. نمیدانم ❤️🔥
همیشه به جزئیات دقت کنید چون ممکنه با زوم بیش از حد روی کلیات، جزئیات بی نظیری رو از دست بدید
مثلا نسل ما علاوه بر خوره ی کتاب خورهی فیلم هری پاتر هم بودیم. همه درگیر بازیگرای اصلی فیلم بودن انقدر زوم بودن روی هری و رون و هرماینی و یه چندتا بازیگر دیگه که از هنرمندی و پرفکت بودن بقیهی بازیگرا غافل موندن.
چند روز پیش داشتم اینستاگرام رو چک میکردم اتفاقی یه پست درباره بازیگر نقش ویکتور کرام دیدم. همین طور که از هندسام بودنش انگشت حیرت به دهان گرفته بودم با خودم گفتم غفلت کارگردانها از جزئیات باعث شد این جذابیت اون طور که باید به درخشش نرسه 🥲
استانیسلاو یانوسکی هرجا هستی بدون من شدید طرفدارتم داداش ❤️😂
سال نود و شش گفتیم شما را به هرچه میپرستید دوباره به روحانی رای ندهید مملکت را فلج خواهد کرد. بلندتر گفتند تا ۱۴۰۰ با روحانی؛ گفتیم هر چه خودتان انتخاب میکنید همان باشد. روحانی رای آورد به عنوان ستون پنجم دشمن کاری با اقتصاد ما کرد که دیگر کمر راست نکنیم. به خاطر همین وقتی پایان هشت سال دولتش رسید با بی شرمی گفت کاری کردم که سقوط نظام جمهوری اسلامی حتمی باشد. همین مردمی که به او رای دادند مسئولیت انتخاب اشتباهشان را به گردن نگرفتند و هنوز میگویند خوب کردیم.
و میدانی دردم از کجاست؟ اینکه اگر این اعتراضاتشان هم منجر به فاجعههایی بزرگتر شود؛ نظیر اینکه سبب تجزیه ایران یا آغاز حمله ی خارجی( که عربستان صعودی در صف اول انتظار نشسته است) یا کشتار داخلی بشود هیچ کدام از این جماعت قرار نیست مسئولیت کارشان را بر عهده بگیرند و باز هم زحمت قربانی شدن بر دوش مظلومین واقعی است.
وقتی آن دختر بی گناه جوان فوت شد دل همه ما داغدار شد. همه به خون خواهی اش اعتراض کردیم. عده ای اما به قول خودشان انقلاب کردند. از آنجایی که اهل زود قضاوت کردن و تکفیر کردن نیستم اول سعی کردم سکوت کنم و استدلالها را بشنوم. اوایل حرفهای خوبی میزدند. حرف از اعتراض به خاطر شکستن کمرها از گرانی و دزدی مسئولین بی کفایت نظام بود. خب حرف حق را باید گرفت و توتیای چشم کرد. اوایل طرفدار اعتراضات بودم و در کنار مردم ایستادم. اما حق خاصیت عجیبی دارد. اینکه یک جاهایی مرز از مو باریک تر میشود و میتوانی خودت و حق را با هم گم کنی. به نظر من از یک جایی به بعد حرکت مردم این مرز باریک حق را ندید و منحرف شد!
وقتی رئیس کوموله که به دختر خودش تجاوز کرده است شعار زن زندگی آزادی میسازد و ما قبول میکنیم از آن استفاده کنیم یکجای کار میلنگد.
وقتی حرف از آزادی میزنیم اما دختر بی گناه چادری را فقط به خاطر حجابش لخت کردیم و کتک زدیم و بعد او را کشتیم یک جای کار میلنگد.
وقتی از آزادی حرف زدیم و سر هموطن خود را با کاشی شکسته بریدیم یک جای کار میلنگد.
وقتی مردم بی گناه را در حرم سر نماز به رگبار بستیم یک جای کار میلنگد.
وقتی جسد هموطنی که کشتهایم با چسب صنعتی روی آسفالت میچسبانیم و به صلیب میکشیم.
وقتی نخبهی مملکت به عنوان تظاهرات در دانشگاه به جای شعارهای پرمغز و دانشگاهی دهانش را باز کرد و فحشهایی را داد که اراذل و اوباش ته جوانمرد قصاب هنوز این الفاظ را راحت به کار نمیبرند ، یک جای کار میلنگد.
سال ۵۷ که انقلاب شد خانواده من در جمعیت انقلابیون نبودهاند. اما جدای از تاریخ نوشته تاریخ شفاهی مسجلی هم از آن دوران داریم، چیزی که مسلم است مردم در سال ۵۷ انقلاب کردند و حتی صدها برابر از کشتههای اعتراضات امروز بیشتر شهید شدند اما هیچ جای تاریخ ثبت نشده که آن مردم انقلابی کسی را برای انقلابشان کشته باشند/ سربریده باشند/ آتش زده باشند / عریان کرده باشند و... . اصلا شاید همین مظلومیت رمز پیروزی شان بود. اگر یک سر بهگلزار شهدا بزنیم از تعداد شهدایی که در انقلاب ۵۷ کشته شدند حیرت میکنیم! با این حال دست هیچ کدام از آنها به خون هموطنشان ( چه نظامی چه غیر نظامی و حتی ساواکی) آلوده نشد. حتی ساواکیهای شکنجه گر را به محکمه قضایی تحویل دادند و شکنجه نکردند و به قتل نرساندند. آن انقلاب با آن قداست امروز به این نقطه رسیده که برای خیلیها مشروعیت ندارد. آن وقت انتظار داریم انقلابی که با این خشونت دارد ایجاد میشود ادامهی خوبی داشته باشد. به نظر من این حرکت جدید اصلا برای آزادی ایران نیست، بلکه تلاش برای ایجاد دیکتاتوری جدیدی است که تفکری متضاد با جمهوری اسلامی دارد.
وقتی قرار باشد عده کثیری از ملت از جان و مال و ناموس خود پس از پیروزی یک انقلاب هراس داشته باشند این اسمش آزادی نیست. وقتی قرار باشد زیر یک سقف مادر از فرزند و خواهر از خواهر خود بترسد این اسمش آزادی نیست. آزادی که اسرائیل کودک کش و مریم رجوی خونخوار برایش کف بزند برای من اسمش آزادی نیست دیکتاتوری دیگری است که اتفاقا هیچ حد و مرزی هم برای خفقان ندارد.
شاید اوایل همصدای مردم بودم، حالا اما حالا هم صدای کسانی که در خیابان به من میگویند صبر کن تا پیروز شویم خودت را با حجابت آتش میزنیم نیستم. دیگر نه...
اللهم عجل لولیک الفرج...
پ.ن: چون میدانم قرار است به خاطر بیان عقیدهام مورد هجوم و فحاشی چه قشر هتاکی قرار بگیرم (#آزادی بیان) با احترام به همه دوستان حتی هتاکان نظرات را میبندم.
بعضی ویژگیها در آدم هیچ وقت از بین نمیرن. شاید تاثیر سن و سال و تجربه باعث تغییرشون بشه اما اینکه کاملا از بین برن نوچ. دست کم این جمله در مورد من که صادقه. حتی میتونم ادعا کنم یه تعدادی خصوصیت دارم که حتی سن و تجربه هم عوضشون نکرده. یکی از این خصوصیتا تخس و شر بودنه. نمیدونم چرا اصرار دارم تمام تجربههای خطرناک دنیا رو در ریسکی ترین حالت ممکن امتحان کنم! با اینکه در مواردی فجایعی هم به بار آوردم اما بازم آدم نمیشم. این آدرنالین بی صاحاب وقتی توی خونم ترشح میشه آدم خطرناکی میشم.
آخر هفتهای که گذشت خیر سرم دو روز مرخصی گرفتم با رفقا رفتیم شمال؛ تاثیر ذغال خوب و رفیق ناباب ما رو به سمت تفریحات آبی کشید. اینجانب گییییرررر دادم میخوام جت اسکی سوار شم مربی هم لازم ندارم؛ تنهایی سوار میشم. هیچی دیگه خواهری دید خیلی مغزم تاب داره نشست پشت فرمون جت اسکی منم ترک خواهری نشستم. تحت تاثیر همون آدرنالین بی صاحاب که انگار ارثیه؛ من داد میزدم گاااااز بده خواهری هم تا تههههه گاز رو فشار میداد. آقا این موجا میزدن زیر ما، سرعت هم که بالاااااا ما پرت میشدیم بالا دوباره بر میگشتیم پایین، دوباره گاز میدادیم. هیچی دیگه انگار صدای جیغ و نعره سرخوشی ما دریا رو زابهراه کرد. همین که به گفته حضرت آدرنالین شروع به دورهای پلیسی زدن کردیم دریا مواج شد. ما هم خلاف موجا گااااز دادیم رفتیم به عمق ۴۰ متری پرچم مجاز رو هم رد کردیم بعد دوباره با همون عقل ناقص یه دور پلیسی دیگه و.... بعله دریا که بدجوری بهش برخورده بود با یه موج بلند زد زیر ما و جت و خود مارو دو متر پرت کرد بالا بعدم شترررق افتادیم توی آب😐
چشم باز کردم دیدم ده متر زیر آبم. همونجا اشهدمو خوندم و منتظر حضرت عزرائیل شدم. جالبه که اون لحظه با خودم فکر کردم دارم در اوج خداحافظی میکنم. 😐🤦🏻♀️ آماااا(به قول رفیقم) در واقع قرار نبود خداحافظی کنم چون جلیقه نجات مارو بالا کشید. حالا از اون طرف کسی توی ساحل نبود. صاحب جت هم گویا دیده بود ما دور پلیسی میزنیم گفته بود اینا حرفهاین ( در جریان نبود بار اولمونه سوار جت میشیم😁) به همین علت به همراه غریق نجات رفته بودن نهار بخورن. بقیه رفقا هم رفته بودن توی ویلا، ما هم انقدر از ساحل دور بودیم که صدامون نمیرسید بهشون. جت هم واسه خودش از ما دور میشد و امواج کلا ما رو میبرد یه سمت دیگه که احتمالا تا نیم ساعت بعد میرسیدیم روسیه. خلاصه چند دقیقه ایمرگ رو به چشم دیدیم. تا اینکه یه پسری که داشته با زوم گوشی از غروب آفتاب عکس میگرفته ما رو در افق دیده و به غریق نجات خبر داده. اعتراف میکنم هیچ وقت از نزدیک شدن یه پسر شمالی موفرفری با یه عالمه تتو روی گردن و یه شلوار کردی دبل گشاد ، به خودم انقدر خوشحال نشده بودم. دیگه تعریف نکنم که بنده خدا با چه بدبختی ۷۵ کیلو هیکل منو با چه روشهایی از آب کشید بیرون😂😂
اما تخس بودن ذاتی اونجایی خودشو نشون داد که بچه با بدبختی ما دوتا رو از آب کشیده بیرون نشونده روی جت اسکی ، حالا ما گفتیم هنوز پنج دقیقه از تایممون مونده شما برو ما بازم دور بزنیم میایم. قیافه بچه خیلیییی دیدنی بود واقعا😂😂🔪 ولی بازم گذاشت ما بریم دور بزنیم به شرطی که دور پلیسی نزنیم😌
حالا ترومای قضیه کی خودشو نشون داد؟ وقتی بعد از خشک کردن خودمون و لباس گرم پوشیدن توی ساحل با بروبچز بساط پیک نیک پهن کردیم و در حین دود کردن تنباکوی آدامس نعنا و فوت کردن چایی داغ به امواج دریا توی تاریکی خیره شدیم و حس کردیم فقط چند لحظه تا مرگ فاصله داشتیم و درک نکردیم! در اون لحظه فقط با تعجب به خودم میگفتم عاخه تو چرا هیچ وقت آدم نمیشی؟!؟!؟ بعدش خواهری گفت تو هیچ وقت بزرگ نمیشی! و بقیه اتفاق نظر داشتن که من در هشتاد سالگی هم احتمالا با همین مقدار از کله خرابی در حال پریدن از یه هواپیمای تفریحی چتر نجاتم باز نمیشه و خودمو به کاج میدم و تمام ...
البته خودمم بیشتر ترجیح میدم زندگیم هپی عند باشه تا اینکه روی تخت بیمارستان در حالی که پرستار زیرم لگن گذاشته تلف بشم. ولی خب غرق شدن دیگه خیلی نوبره، برای پایان یکم ناعادلانهست. خوشحالم که نمردم🥲