چهارشنبه ۳ اسفند ۰۱
فتح خدا همیشه روی مادربزرگم حساس بود. هفته ی آخر که محتضر بود کنارش نشسته بودم یواشی صدام زد
گفتم جانم آقاجون؟ با صدای بی رمقش فقط گفت: مراقب مادربزرگت...
گفتم چشم. چیز دیگهای اگر میخوای بهم بگو. ابروهاشو به علامت نه بالا انداخت.
یادم اومد که وقتی زمینشو ساخت یه واحد از آپارتمانها رو به نام مادربزرگم زد. بهش گفتم آقاجون داری مهریهی زنتو میدی؟ گفت نه بابا این بابت زحمتاییه که توی خونهی من کشیده. مهریهشم گردنمه میدم.
گفتم : دیگه مهریه رو کیداده کی گرفته؟
با عصبانیت گفت نه بابا مگه حدیث حضرت رسول رو نخوندی که گفته هر کی مهریهی زنشو نده دزده؟
گفتم: ولی مردای الان همه دنبال پنهان کردن اموالشون هستن که مهر زنشونو ندن.
گفت: بابا اونا مرد نیستن پسر بچهن. مرد همنسلهای من بودن که از هجده سالگی مسئولیت زندگی رو گردن میگرفتن. الان پسرای هجده ساله یا دنبال شلوار خشتک گشاد میگردن یا دنبال سرگرمی با گوشی و کامپیوتر...
راست میگفت اگر چیزی از مردونگی یاد گرفته باشیم از نسل پدر و پدربزرگهامون دیدیم نه پسربچههای این دوره و زمونه؛ و چقدر بده که یکی یکی با رفتنشون دارن نسل مردونگی رو زیر خاک میبرن😢