به بلندی یک قرن

صد سال پیش وقتی سال ۱۳۰۰ تحویل می‌شد و قرن ۱۴ شروع می‌شد، هیچ کدوم از ما نبودیم. پدر و مادرمونم نبودن. پدر بزرگ و مادربزرگ‌مونم نبودن. تصور می‌کنم که مادر مادربزرگ من که احتمالا هنوز با جد عزیزم ازدواج نکرده بوده با دامن چیت گل‌گلی و ابروهای پیوسته‌ی قاجاری ظرف‌های سفالی رو سر سفره‌ی هفت سین می‌چیده. 

احتمالا کلی ذوق عید داشته و منتظر لحظه‌ی تحویل سال بوده تا یواشکی توی دلش آرزو کنه خدا زودتر جد عزیزم رو بفرسته خواستگاریش؛ بعد صدای توپ تحویل سال بلند بشه و ته دلش هری پایین بریزه. از دست آقاجونش عیدی بگیره و چارقد نو سرش کنه تا برای اجرای رسوم نوروز همراه خانواده به خونه‌ی فامیل بره. 

شاید توی دلش فکر می‌کرده که این یه اتفاق بزرگه که داره لحظه ی عوض شدن یک قرن رو تجربه می‌کنه‌. شایدم اصلا حواسش نبوده که چقدر لحظات مهمی رو داره می‌گذرونه. 

شاید به این فکر کرده که صد سال دیگه این موقع زنده نیست و احتمالا نوه‌‌هاشم زنده نباشن و نتیجه‌هاش پا به سن گذاشته باشن. 

شاید از فکرش گذشته که تا صد سال دیگه چند تا پادشاه عوض شده‌ و کی به کشور حکومت می‌کنه؟ 

شاید تصور کرده که صد سال دیگه کوچه و خیابون‌شون چه شکلی شده؟ خونه‌شون هنوز باقی مونده یا از نو ساخته شده؟ مردم چه طوری لباس می‌پوشن و ....

شایدم یه دختر ساده و از هفت دولت آزاد بوده که اصلا به هیچ کدوم از اینا فکر نکرده؛ 

الان صد سال از تحویل ۱۳۰۰ گذشته. داریم به لحظه‌ی تحویل ۱۴۰۰ نزدیک می‌شیم. همه‌مون از اینکه لحظه‌ی تعویض دو قرن رو تجربه می‌کنیم هیجان زده‌ و در عین حال به شدت حیرت زده‌ایم. همه‌مون فکر می‌کنیم که صد سال دیگه موقع تحویل۱۵۰۰ زنده‌ نیستیم و خیلیامون کلی محاسبه کردیم که اگر قرار باشه نسلی ازمون بمونه کدوم یکی ‌شون سر سفره‌ی تحویل سال ۱۵۰۰ می‌نشینه و از فکر اینکه اون لحظه ما زیر دو متر خاک خوابیدم و هیچ کس یادش نیست یه روزی ما بودیم و زندگی می‌کردیم دلمون می‌گیره. 

همه‌مون فکر می‌کنیم صد سال دیگه این موقع وضعیت سیاسی کشورمون چه جوریه؟ مردم در چه حالن؟ کوچه و خیابونا چه شکلی شدن؟ خونه‌هامون چند بار خراب شدن و از نو ساخته شدن؟ 

فکر کردن به همه‌ی اینا باعث می‌شه دلم بریزه. جواب هیچ کدوم از سؤال‌ها رو نمی‌دونم. مهم هم نیست که بدونم. چون زمان جواب اینا رو به نسل‌های بعدی من می‌ده. 

تنها چیزی که خیلی توی ذهنم پررنگ شده اینه که چقدررررر این دنیا مال من نیست! چقدر زود قرار از این مهمونی برم و جامو به بقیه‌ی مهمون‌ها بدم! چقدر عجیبه که تمام فکر‌ها و دل‌مشغولی‌های من یه روزی انقدر بی ارزش می‌شه که هیچ کس روی این زمین خاکی نیست که بهشون فکر کنه! چقدر من بیهوده دارم به خاطر این مهمونی کوتاه دست و پا می‌زنم! 

امسال عمدا ظرف‌های سفالی آبی خریدم تا حداقل یه نشونه از اجدادم که بدون من قرن پیش رو تحویل گرفتن توی خونه‌مون باشه. قصد دارم رسم تحویل گرفتن قرن رو به نحو احسن انجام بدم. 

باشد که نسلی از من به جا بماند که در لحظه‌ی تحویل سال ۱۵۰۰ از من یاد کند. 

قرن نو پیشاپیش مبارک...🌺❤️


جغجغه

مادربزرگ می‌گفت چهل سال پیش محله ما این جوری نبود 

همه‌ی همسایه ها مثل یه خانواده بودن، هر مناسبت، عید، عروسی، عزا که می‌شد از سر تا ته کوچه همه جمع می‌شدن و یکجا جشن می‌گرفتن یا عزاداری می‌کردن. 

الان خونه‌های یک طبقه ساختمون بلند شدن و خیلی از همسایه ها از محله رفتن؛ یکی دوتایی که باقی موندن هم توی طبقات این ساختون‌ها گیر افتادن و به جز سلام و علیک اتفاقی و گاه و بی‌گاه توی پیاده روی جلوی ساختمون‌شون ارتباط خاصی با هم‌دیگه ندارن.

اما به نظر من هنوزم اون روح اصیل توی کوچه جریان داره.

دیشب یه جعبه میوه برداشتم و جلوی در خونه‌ی خودمون یه آتیش مشتی راه انداختم. 

اولش فقط خودم و خواهری کوچیکه و بچه‌های اون یکی خواهری بودیم. بعد فتح خدا دست مادربزرگ رو گرفت و اومد توی کوچه که از روی آتیش بپرن. بعد چند تا خانم با بچه‌هاشون اومدن کنار آتیش ما که از محله‌ی ما نبودن اما ما به گرمی باهاشون جوش خوردیم. بعد یکی یکی در خونه‌ها باز شد و هم‌بازی‌های قدیمی من بیرون اومدن یواش یواش تعدادمون زیاد شد. آتیش بزرگ تر شد. خمپاره و بمب نداشتیم اما همون هفت ترقه هایی که انداختیم صدای خنده‌ی یه کوچه رو‌ بلند کرد. از بین جمعیت یه دنیاااااا خاطره‌ی زیرخاکی و ارزشمند راجع به شبای یلدا و چهارشنبه سوری و عید نوروز و ... بیرون اومد که مثل موهای سفید بزرگ‌ترهای کوچه زیبا بود. 

بعد از مدتها حال خیلی خوبی داشتم. بدون فکر و دغدغه می‌خندیدم و از روی آتیش می‌پریدم. دست بچه‌های کوچیک سیگارت و هفت ترقه می‌‌دادم و سر و صدا درست می‌کردم. خانمی که از محله‌ی ما نبود بهم گفت معلومه خیلی شیطونی ... . خندیدیم و گفتم: تازه از شور و حال افتادم، وقتی کم سن بودم باید منو می‌دیدی. 

یه حرفی زد خیلی بهم چسبید. گفت: با یه آتیش همه‌ رو از خونه‌ها بیرون کشیدی. هر خونه‌ای که سر و صدا داره یعنی زنده‌ست. خوبه که آدم سرو صدای خونه‌ش باشه. 

به فتح خدا نگاه کردم که بعد از یه دوران خونه‌نشینی طولانی توی سن ۸۰ سالگی از روی آتیش می‌پرید و می‌خندید. 

با خودم فکر کردم چقدر خوبه که بقیه آدمو سر و صدای خونه‌ بدونن. 

بعد از مدتها تو سری زدن به سارای درونم، حس کردم دوستش دارم و ازش ممنونم. 


خوب بودن یا خنگ بودن مساله این عست 😂

بعضی وقتا آدمایی رو می‌بینم که خوبن اما وقتی مردم بهشون بد می‌کنن بد می‌شن

بهشون حق می‌دم که به خاطر زخم‌هایی که خوردن بی اعتماد و محتاط بشن

گاهی خودمم فکر می‌کنم باید همین‌کار رو بکنم اما نمی‌تونم. نمی‌دونم این نتونستن از خوب بودنه یا از خنگ بودن. 

همین چند روز پیش که به یه بنده خدایی محبت کردم و ازم سوءاستفاده کرد، خواهری دعوام کرد و گفت چقدر بی سیاستی تو عاخه؟ 

چرا یاد نمی‌گیری که با همه مهربون نباشی؟ چرا انقدر رفتارت ساده‌ ست که بقیه باور نمیکنن منظوری نداشته باشی؟  

چرا صفر تا صد شخصیتت برای بقیه مثل آفتاب روشنه؟ 

چرا زرنگ نیستی؟ چرا بلد نیستی از آدمایی که دور و اطرافت هستن نفع ببری؟ والا هر کسی ندونه اصلا باورش نمی‌شه تو شغلت چیه؟! از بس که خنگی...

راست می‌گفتاااا؛ اما خب من نفهمیدم منظورش اینه که من خوبم یا منظورش اینه که من خنگم!!!؟ 

من همه‌ی اینایی که خواهری گفت هستم. به خاطر همه‌ی اینا هم ضربه خوردم. عموما هم از نزدیک ترین افراد زندگیم خوردم. اما خب این انتخاب من بوده که این شکلی باشم.

می‌دونی فلسفه‌ی من اینه که آدمایی که ذات‌شون شیشه خرده داره خوب نمی‌شن فقط شکل بد بودن‌شونو عوض می‌کنن. آدمایی که خوب هستن هم خوب بودن مثل اکسیژن برای ادامه‌ی حیاتشون لازمه. شاید در اثر ضربه خوردن شکل خوب بودن‌شونو عوض کنن اما از خوب بودن دست نمی‌کشن. دسته‌ی سومی هم هستن که هم توی خوب بودن هم توی بد بودن دست و پا چلفتی هستن. می‌خواد بد باشه گند می‌زنه، می‌خواد خوبم باشه گند می‌زنه.  

آدمی که ضربه خورده و بد شده از سه حال خارج نیست. یا خوبه داره ادای آدم بدا رو درمیاره که خیلی زود خسته می‌شه و اکسیژن کم میاره و دوباره خوب می‌شه. یا از اولشم خوب نبوده و داشته آدای آدم خوبا رو درمیاورده. خوبی براش یه نفعی داشته. حالا که نفع نداره پس رهاش می‌کنه. یا از همون دسته خنگاست. یه رفتاری کرده برعکس از آب دراومده؛ حالا گیج شده نمی‌دونه باید چه خاکی بخوره. داره سعی می‌کنه استراتژی‌شو عوض کنه تا همه‌چیز درست بشه ولی خب طبق معمول داره گند می‌زنه😂🤦🏻‍♀️

من ذاتا آدم خوبی نیستم اما انتخابم این بوده که خوب باشم. نه به خاطر اینکه نفعی برام داشته، اتفاقا همش ضرر بوده؛ به خاطر اینکه قلبم طاقت سنگینی بد بودنو نداره. اما خب همیشه توی خوب بودن گند زدم. بعد اومدم مثلا با بد بودن درستش کنم نتونستم گند زدم. قربانی اول و آخر گندامم خودم بودم و هستم همیشه. 

تحمل ندارم مرموز و دورو باشم. خیلی راحت می‌شه تا ته شخصیتمو حدس زد چون بلد نیستم دروغ بگم. هر وقت دروغ می‌گم انقدر حالم بد می‌شه که به دقیقه نرسیده لو می‌رم. البته مادری می‌گه این خنگ بودنه نه راستگو بودن. می‌گه یه خانم باید سیاست رفتاری داشته باشه تا حکیمانه و عمیق رفتار کنه. خب در این صورت من بی سیاست و خنگم. در واقع اگر یه زن باهوش و سیاست مدار از نظر مادری مثل یه چاه با عرض کم اما عمیییییق باشه من مثل یه حوض پهن ولی با عمق نیم‌مترم😂

اگر از یه نفر خوشم بیاد زود بهش می‌گم. اگر از کسی بدم بیاد نقش بازی نمی‌کنم سریع توی قیافه‌م مشخص میشه که چقدر حالم ازش به هم می‌خوره. اگر کسی به کمک احتیاج داشته باشه تا ته خودمو براش خرج می‌کنم. اصولا هم بعدش می‌فهمم ازم سوءاستفاده شده. اگر از یه نفر دلخور بشم منفجر می‌شم و باهاش دعوا می‌کنم و مثل رخت می‌شورمش. اما دو دقیقه بعد یادم می‌ره جریان چی بود و کلا در جریان کینه مینه نیستم. اگرم مقصر باشم مثل بچه‌ها می‌رم معذرت خواهی. 🤦🏻‍♀️

خلاصه با دو دوتا چهارتایی که از خودم دارم آدم بدی نیستم پس میشه گفت خوبم. حالا که خوبم چرا باید بد باشم. آیا بد بودن دیگران از نظر عقل قابل قبوله؟ اگر نیست چرا منم باید بد باشم؟  اگر زخم زدن درد داره چرا منم باید زخم بزنم؟ چه جوری خودمو توجیه کنم که به خاطر بد بودن بقیه بد بشم؟ چون به خاطر بد بودن دیگران بد نمی‌شم پس خنگم؟  

البته اگر به من باشه انقدر بی عرضه و چلفتی هستم که اگر انتخاب کنم بد باشم، توی بد بودن هم خرابکاری می‌کنم و همه‌چیز بد می‌شه. 

حالا اگر یه کار بد رو بد انجام بدی یعنی کار خوبی کردی یا کار بدتری کردی؟ احساس می‌کنم سلول‌های مغزم دارن بندری می‌زنن... 🤪

خط خطی های ذهن serek کوچولو

اینجا کودک درون serek جان می نویسد...

آرشیو مطالب
Designed By Erfan Powered by Bayan