برگه‌ها بالا

خداوند آدم‌ها رو با آرزوهاشون امتحان ‌می‌کنه. نه همه‌ی آرزوها و نه هر آرزویی. اون آرزویی که از همممممه بیشتر برات مهمه انقدر که به عنوان یه هدف بلند مدت بهش نگاه می‌کنی و همیشه در هر حالتی گوشه‌ی ذهنت نشسته. اون آرزویی که گاهی از ترس نرسیدن بهش‌ دل‌شوره می‌گیری. همون که تمام وجودت طلبش می‌کنه ، همون که فکر می‌کنی اگر بهش برسی زندگیت ثمر داده و اگر نرسی پوچ و بیهوده بودی. دقیقا خدا دست می‌گذاره روی همون. بهت اجازه نمی‌ده بهش برسی. یا ازت می‌گیردش. بعد می‌شینه و دست و پا زدن و تقلا کردن و زمین خوردن تو به خاطر اون‌ آرزو رو نگاه می‌کنه. و تو مثل مرغ سرکنده از این طرف به اون طرف می‌دوی و التماس می‌کنی که آرزومو بدید. بعد با سر زمین می‌خوری و گل و لجن توی دهنت پر می‌شه. اگر خیلی سرتق باشی ممکنه تمام استخوان های روح یا جسمت رو به خاطرش بشکنی. اگر اهل تلاش کردن و سرتق بودن نباشی ممکنه کم بیاری یه گوشه بنشینی و افسرده بشی. حتی شروع کنی با خدا دعوا کنی و ازش دور بشی. و چشمت به در خشک بشه که معجزه از راه برسه و همه چیز درست بشه.

بگذار بهت بگم که اون معجزه هرگز نمیاد. جمله‌ی تلخ و دردناکیه اما حقیقته. چه اهل تلاش باشی چه گوشه‌نشین ، اون معجزه نمیاد. چون تو باید یاد بگیری که آرزوها علت بودن تو در این دنیا نیستن. اونا فقط سنگ محک‌ خدا هستند برای سنجیدن اصل مطلب در وجود تو. آرزو سواله نه جواب. جواب همونیه که آخر امتحان می‌فهمی. اینکه اصلا رسیدن به این هدف یا آرزو موضوع امتحان نبوده. ممتحن فقط می‌خواسته ببینه تو چه جوابی به این سوال می‌دی!؟ خواستن تو، تلاش تو، پذیرش و صبر تو، توانایی تو در رها کردن و گذشتن از دلت، ترس تو و اعتمادت ، خویشتن داری و حفظ خودت از زمین خوردن یا بلند شدن بعدش، شاید جواب اینا باشه... . 

بدترین حس اینه که امتحان تموم بشه و تو نتونی جواب رو پیدا کنی. وقتی برگه‌ی تصحیح شده رو می‌بینی که روی جوابای غلطت خط قرمز کشیدن و می‌فهمی که جواب درست تمام مدت جلوی چشمت بوده و آسون‌تر از چیزی بوده که تصور کنی. اون لحظه بدترین لحظه‌ست. اینه که می‌گن قیامت یوم‌الحسرته. 

ولی خیلی غم‌انگیزه که خدا آدما رو با آرزوهاشون امتحان می‌کنه...


هر لحظه در خودم جوانه می‌زنم سپس دوباره می‌میرم…

همیشه فکر می‌کردم یه زندگی پربار و عاقبت به خیر اون زندگیه که وقتی موهات سفید شد و برگشتی به گذشته نگاه کردی ببینی به همه یا مهمترین هدف‌هات رسیدی و جلوی همه‌ی جمله‌های زندگیت نقطه گذاشتی و به یه نقطه ی خاص نهایی رسیده باشی. در اون لحظه می‌تونی بگی توی زندگی رشد کردی. 

اما الان فکر می‌کنم شایدم رشد واقعی همه‌ش رسیدن نباشه. گاهی روح آدمیزاد با نرسیدن رشد می‌کنه. اونجایی که برای یه هدف تلاش کردی و حقیقتش رو درک کردی و نرسیدی، لحظه‌ای که دیگه حس کردی اونو نمی‌خوای؛ شاید خیلی بیشتر از لحظه‌ای که اگر بهش می‌رسیدی ، بزرگ شده باشی حتی اگر موهات هنوز سفید نشده باشه.

خط خطی های ذهن serek کوچولو

اینجا کودک درون serek جان می نویسد...

آرشیو مطالب
Designed By Erfan Powered by Bayan