شاهد عینی

صدای بلبل زبونی‌شو از دفتر شعبه شنیده بودم. خانم ص انقدر براش ذوق کرده بود که همراهش داخل اتاقم اومد. 

قدش به زور به میز من می‌رسید. کلاه بافتنی شل وارفته شو محکم چسبیده بود و با چشمای آبیش کنجکاوانه منو نگاه می‌کرد. 

با دیدن لپای بزرگش نتونستم خنده‌مو نگه دارم. نیشمو براش باز کردم و پرسیدم: تو بودی که به خانم ص می‌گفتی می‌خوای قاضی بشی؟ 

خندید و گفت: بله می‌خوام بزرگ شدم قاضی زن بشم. 

گفتم: نمی‌شه آخه تو پسری باید قاضی مرد بشی. 

مصرانه گفت: نه می‌خوام قاضی زن بشم. 

گفتم: خب چرا؟ 

گفت: چون مهربون‌ترن، بهتر به حرف آدم گوش می‌دن. خیلیم عادلانه‌ترن 😌☝🏻
از طرز تلفظ عادلانه با لپای بزرگش خنده‌م گرفت. گفتم : مثل اینکه تو از روسای قوه بیشتر فهمیدی کی داره کارشو بهتر انجام می‌ده.

روی صندلی رو به روم نشست. پاهاش به زمین نمی‌رسید. گفتم: چند سالته؟ 

گفت هشت و نیم ولی کلاس سومم. یه سال زودتر رفتم مدرسه. 

گفتم: آفرین حالا بگو چرا اصرار داشتی منو ببینی؟ 

گفت: اومدم شهادت بدم. 

گفتم: اما تو به سن بلوغ نرسیدی نمی‌تونی شهادت بدی! 

گفت ولی من شاگرد اول مدرسه‌م! بعدشم مامانم دیشب به مامان بزرگ گفت چون موقعی که کتک خورده توی خونه شاهد نداشتیم شما شکایت‌شو رد می‌کنید!

نگاهش کردم. یک دنیا درد توی صورت بچه بود. گفتم: اشکالی نداره تو انقدر عاقل هستی که حرفات به درد شکایت مامانت بخوره. پس حالا هر چی دیدی برام بگو تا بنویسم. 

مردمک آبی چشماش می‌لرزید. گفت: بابام مامانمو با لگد پرت کرد. کمر مامانم به تیزی پنجره خورد و شکست. من اونجا بودم. بعدش دیدم دست بابا دور گردن مامان بود و می‌خواست خفه ش کنه. من بلاخره مَردم نمی‌شد نگاهش کنم رفتم دستشو محکم گرفتم که مامانمو نکشه. با همون دست گردن منو گرفت بلند کرد. فکر نمی‌کردم بابام منم مثل مامانم پرت کنه! بعدش که آروم شد مامانمو نمی‌برد دکتر ، کلی التماسش کردم تا مامانمو برد بیمارستان باور نمی‌کرد کمر مامان شکسته تا دکترا گفتن... 

وقتی جریانو کامل تعریف کرد گفت: مدرسه که می‌رم همه از باباهای خوب‌شون می‌گن. نمی‌دونم چرا بابای من باید اینجوری باشه؟!

گفتم: چه جوری؟

گفت: بد... هر روز مامانمو می‌زنه. بد اخلاقه فحش می‌ده.  

جو سنگین شده بود. خانم ص با بغض گوشه اتاق خشکش زده بود و نمی‌تونست حرکتی بکنه. همیشه بچه‌ها که وارد اتاقم می‌شن بهشون شکلات می‌دم که ترس‌شون بریزه. این بار دستم سمت کشو نمی‌رفت. فکرم نمی‌گفت که یه بچه‌ جلومه! انگار دوتا آدم بزرگ چشم تو چشم هم حرف می‌زدیم. 

وقتی حرفاش تموم شد گفت: کجا رو باید امضا کنم؟ 

گفتم : امضا هم داری؟ گفت بله یه دایره و یه خط، خودم می‌دونم برای اینکه قاضی بشم باید امضا داشته باشم. 

کج و کوله یه دایره و یه خط کشید و کنارشم اثر انگشت زد و رفت. چند دقیقه به جای انگشت کوچیکش خیره شدم. بلند شدم و پنجره رو باز کردم که هوای تازه وارد اتاق بشه. از تصور اینکه اون بچه چی دیده و چه افکار وحشتناکی توی سرش گذشته دلم زیر و رو می‌شد. برگشتم کلاه بافتنی شل وا رفته‌ش روی میز جامونده بود. به خانم ص گفتم به خاله‌ی بچه زنگ بزنه بگه برگردن کلاهشو ببرن بیرون هوا سرده. پرونده رو باز کردم و نوشتم: بسمه تعالی ، دفتر متهم جهت دفاع از اتهام ضرب و جرح عمدی منجر به شکستگی احضار شود... 


Love hard

پرسیدم حاج آقا این نرگس‌ها دسته‌ای چند؟ 

پیرمرد نگاهی بهم انداخت و گفت برای شما که عاشقی دسته ی پنجاه‌ تایی هفتاد تومن.

گفتم از کجا فهمیدی عاشقم؟ 

گفت عاشقای نرگس از صد فرسخی معلوم می‌شن. چشماشون یه برق خاصی داره. 

خندیدم و گفتم راست می‌گی من مجنون این گلم. 

یک دسته نرگس تازه برداشت و دور گلها با دقت روزنامه پیچید و زیر لب گفت برای اینکه گلبرگای حساسش زخمی نشن تا برسی به خونه. 

گفتم حاج آقا خودتم که عاشق نرگسی! 

گفت چرا نباشم ؟ هم خوشبوئه هم خوشگله؛ گل بی خاره، ارزون و در دسترسم نیست فقط یه فصل خاصی با ناز و ادا منت می‌گذاره و میاد. نباید عاشقش بود؟ 

وقتی دور ساقه‌ دسته نرگس من چسب می‌زد چشماش می‌درخشید انگار داره به یه تیکه الماس چسب می‌زنه. با تمام وجود عطر نرگس‌ها رو به ریه‌هام کشیدم و گفتم راست می‌گی حاج آقا نرگس رو نباید دوست داشت باید عاشقش بود. 


شهید بهشتی

دوران کارشناسی کم سن و سال بودم و پر انگیزه؛ علاوه بر سه سال اول دبیرستان یک سال طوفانی هم برای کنکور کارشناسی درس خونده بودم و موقع انتخاب رشته جلوی همه ایستاده بودم و حتی یه جاهایی پای روی دلم گذاشتم تا برسم به دانشگاهی که عاشقش بودم. اون زمان دستمم توی جیب پدری بود. مثل ابن بچه پولدارای ولنجک نبودم که با ماشین مدل بالا می‌اومدن و بزرگ‌ترین دغدغه زندگی‌شون جای پارک ماشین‌شون بود. تاریکی صبح بعد از نماز از خونه میزدم بیرون؛ با اتوبوس و بی آر تی دو ساعت از شرق تهران می‌کوبیدم تا شمال غرب می اومدم بالا تا برسم به دانشگاهی که عاشقش بودم. به خودم قول داده بودم که سرما و گرما ، سربالایی و سرپایینی ، آدمای رنگارنگ و... نتونن به اندازه یه اتم هم اراده‌مو سست کنن. اومده بودم تا از سیاهی که پست سرم بود فرار کنم و یه دنیای روشن برای خودم بسازم. خداییش تمام تلاشم رو هم کردم. اما گاهی مهم نیست چقدر تلاش کنی چون بنا نیست زورت به دنیا برسه. یادمه ، خیلی خوووب یادمه یکی از روزای ترم ۸ بود تا ساعت هفت و نیم بعد از ظهر کلاس داشتیم. وقتی از دانشگاه زدم بیرون دانشگاه تقریبا خالی شده بود. خیابون خالی و خلوت بود. تنها و ویران روی صندلی های معروف ایستگاه اتوبوس بیرون دانشگاه منتظر اتوبوس نشسته بودم؛ به سیاهی پشت سرم نگاه می‌کردم که همون قدر عمیق و پر رنگ هنوز روی سرم سایه انداخته بود. به حال و روزم نگاه می‌کردم که ویران و مستاصل بود. به آینده نگاه می‌کردم که توی هاله‌ی مبهمی از غم و ناامیدی گم شده بود. یادمه با تمام وجود درمونده بودم. برگشتم با یه نظر سر تا ته دانشگاهو نگاه کردم و گفتم: این شب تاریک سحر نداره نه؟ 

دانشگاه مثل یه پیرزن باتجربه و عاقل توی سکوت نگاهم کرد. بی هیچ حرف و اشاره‌ای... یادمه نشستم یه دل سیییر گریه کردم. بعد اتوبوس اومد. سوار اتوبوسم شدم تا پایانه افشار گریه کردم. بعد سوار بی آر تی شدم و دوباره گریه کردم. تا خود خونه گریه کردم. اگر فیلم سینمایی بود قاعدتا باید یه معجزه‌ای می‌شد و محاسباتم عوض می‌شد و از اون شب همه چیز روی غلتک سرازیری می‌افتاد. اما خب زندگی واقعی با فیلم خیلی فرق داره. از اون شب به بعد بازم کم نیاوردم و با تمام وجود دست و پا زدم. چون تخس بودن و کم نیاوردن توی ذاتم بود و هست. اما وقتی قراره زورت نرسه نمی‌رسه. 

امروز وقتی از کوه بر می‌گشتم طبق هر هفته توی مسیر از کنار همون ایستگاه اتوبوس گذشتم. این بار ماشینو کنار زدم. پیاده شدم. رو به روی دانشگاهی که به اندازه ی همون روز پیر و عاقل بود ایستادم. بازم توی چشمام پر از اشک بود. آهسته گفتم: سلام، من برگشتم. ببین خیلی بزرگ شدم. خیلی زحمت کشیدم. بقیه می‌گن واسه خودم کسی شدم. اما نتونستم از اون همه سیاهی رد بشم. سرنوشت بعضیا رو تلخ می‌نویسن... تو جواب سوالمو می‌دونستی. الانم می‌دونی... ولی دلت نمیاد بهم بگی نه؟ ولی بذار من بهت بگم... بعضی شبا هم صبح نمیشه. درسته! شب تاریک من سحر نداره...

وقتی داشتم سوار ماشین می‌شدم دوباره نگاهش کردم. هنوزم معنادار ساکت بود. مثل همون روز. هرچند تلخ بود. اما احساس کردم دوستش دارم. اگر توی اون روزای سیاه یه چیزی بود که برام واقعا دوست داشتنی بود همین دانشگاه بود. با همه ی سربالایی های تند و سختی هایی که برام داشت. دوستش داشتم. مثل حالا. 

صدای ضبط رو بلند کردم. چارتار با صدای بلند می‌خوند: 

سحر ندارد این شب تار 

مرا به خاطرت نگه دار 

مرا به خاطرت نگه دار...

خط خطی های ذهن serek کوچولو

اینجا کودک درون serek جان می نویسد...

آرشیو مطالب
Designed By Erfan Powered by Bayan