سه شنبه ۱۵ آبان ۹۷
هوا سرده
فصل چهچهه زدن گنجشکا نیست
ولی کلاغا خوب بلدن غوغا کنن
یک دنیا حرف برای گفتن هست که فاصلهها اجازه نمیدن
بیشتر از فاصله... یه قلب خسته و بی اعتماد اینجا نشسته که دوست داشتن براش یه دروغ بزرگ و دردناکه...
تو داری به چمن های یخ زدهی باغچهی چندمتر اونطرف تر نگاه میکنی
و من به عکس عباس روی زمینهی گوشیم خیره شدم...
تو حرف میزنی،
من حتی یک کلمه از حرفاتو نمیشنوم
به چی فکر میکنم!؟
به قلبی که شش ساله هیچکسی حریف قفلش نشده،
به دنیایی که برای پر کردن این همه تنهایی خیلی خالیه
در عوض پر از آدمای بی ربطه...
به کتابای تلمبار شده توی اتاقم،
به استرس اختبار و پایاننامهی بلاتکلیف و بورسیهی در حال لغو و ابلاغی که ممکنه هرگز صادر نشه...
به ضربان نامنظم قلب پدری...
چه کابوس تکرار در تکراری شدم برای خودم...
چرا بیدار نمیشم؟