سه شنبه ۱۴ آبان ۰۴
زلیخا مصری نبود. دختر پادشاه مغرب بود. وقتی ۹ ساله بود جوانی زیباروی را در خواب دید. به نحوی زیبایی جوان او را مدهوش کرد که از خواب و خوراک افتاد. چند شب پیاپی خواب برایش تکرار شد و به زلیخا گفته شد که این مرد همسر تو ست و جز این شخص با کسی هم بالین نمی شوی. ( در سریال یوسف پیامبر هم زلیخا وقتی یوسف را دید گفت این غلام را قبلا در عالم رویا دیده ام. پس این موضوع تایید تاریخی و دینی دارد) زلیخا به خاطر این خواب تمام خواستگاران خود را رد می کرد؛ چون وقتی چهره آنها را می دید میفهمید آن جوان نیستند. یک شب مجدد در خواب به او ندا دادند که این جوان عزیز مصر است و برای وصال او باید به مصر بروی. زلیخا به پدرش گفت که اگر عزیز مصر از او خواستگاری کند قبول می کند. پدرش به فرعون مصر نامه نوشت و موضوع را به او گفت. فرعون مصر با اینکه می دانست عزیز مصر پوتیفار مردی عقیم است به خاطر مصالح سیاسی این ازدواج را پذیرفت و هیاتی را برای خواستگاری و آوردن زلیخا به مغرب فرستاد. زلیخا وقتی به مصر رسید و پوتیفار را دید متوجه شد که پوتیفار آن جوانی که به خواب دیده نیست. پس مریض شد و به بستر افتاد و لب به غذا نزد. شبی به او ندا دادند که در قصر پوتیفار بمان چرا که او تو را به آن جوان می رساند. زلیخا آرام گرفت و صبر کرد. پوتیفار نمی توانست شوهر او باشد زیرا ناتوان و عقیم بود. به همین خاطر در فیلم هم بیان شده است که این زوج فرزندی ندارند. حتی نقل است که زلیخا تا زمان ازدواج با حضرت یوسف دوشیزه بوده!
وقتی یوسف را به زلیخا هدیه کردند زلیخا فورا او را شناخت و عشقش از همان لحظه آغاز شد. بر خلاف روایت سریال زلیخا در آن زمان ۱۵ ساله و یوسف ۹ ساله بوده پس فاصله سنی زیادی با هم نداشتند! مطلب دیگری که در سریال ذکر نشده این ست که یوسف هم دلباخته ی زلیخا بود. لیکن به خاطر عصمت و ایمان به خدا و وفاداری به پوتیفار خودداری می کرد. در آیه ۲۴ سوره حضرت یوسف آمده که ( لقد همت به و هم بها لو لا آن رأی برهان ربه...) نشانگر این است که یوسف دلباخته زلیخا بود ولی عصمت و برهان الهی او را از ارتکاب فحشاء منع می کرد. -البته تفاسیر و احادیث مختلفی از این آیه هست و من متخصص تفسیر قرآن نیستم و ممکنه این برداشت ظاهر آیه باشه و تفسیر مقصود باریتعالی نباشه-. در هر صورت یوسف گریخت و به خشم زلیخا زندانی شد اما زلیخا آرام نگرفت و به درد هجران مبتلا شد و از شدت گریه برای یوسف نابینا شد.
در خصوص انتهای داستان نقل های مختلفی هست و اتفاقا با توجه به اینکه شفای زلیخا و جوان کردن او در معجزات حضرت یوسف در تاریخ ذکر نشده این پایانی که در سریال به تصویر کشیده شده کمتر محتمل هست.
نمی دانم خداوند به چه حکمتی در قرآن از انتهای داستان زلیخا سخن نگفت و نمی دانم زلیخا بلاخره به آغوش یوسف رسید یا نه؛ اما می دانم حتما عشق زلیخا خیلی مهم بود که خدا از آن سخن گفت. زلیخا سالها رنج کشید؛ طعنه و کنایه و توهین شنید. از یوسف نبی دوری و بی مهری دید ( که البته ناحق نبود ) ؛ جگر سوخته و پاره پاره او ضرب المثل شد. اما دست از عشق نکشید. شاید چیزی که در مورد زلیخا مهم بود همین حقیقت ناب عشق خالص او بود نه پایان داستان او؛ اینکه بدانی نمیرسی اما بمانی. بسوزی خاکستر شوی اما بمانی. اینکه تمام دنیا ملامتت کنند اما تو استوار بمانی و عواقب احساست را ( درست یا غلط - خوب یا بد) بپذیری. حتما زلیخا در آتش این عشق به ققنوسی زیبا بدل شده و از خاکستر این رنج ها موجودی دوست داشتنی متولد شده که خداوند داستان او را در تاریخ زنده نگه داشته و آوازه ی عشقش را مطرح کرده است.
من فکر می کنم حتی اگر زلیخا به دامان یوسف رسیده باشد هم پایان داستان او خوش نبوده. شاید آنجا که به یوسف رسیده آنقدر دیر شده بوده که دیگر وصال هم درمان آن زخم های عمیق نشده است. وقتی کار از کار گذشت نوش دارو با زهر فرقی ندارد...
نمی دانم ؛ در هر صورت زلیخا را دوست دارم. حس می کنم رشته ای نامرئی از قلبم به سمت این زن کشیده می شود. هر بار که سریال یوسف پیامبر پخش می شود تا مدتها بار سنگینی در قفسه سینه ام حس می کنم. گویی سالهاست جایی در اعماق قلبم زلیخایی بی صدا در حال سوختن و جان دادن است...