شب چرا می‌کشد مرا…

اوایل شیوع کرونا بود. همه جدی جدی ترسیده بودیم و حتی عید آن سال خودمان را در خانه حبس کردیم که قرنطینه بمانیم. 

از آنجا که اهل یکجا نشستن نیستم میز چوبی و بساط نقاشی‌ام را زیر بغل می‌زدم و می‌رفتم روی خرپشته می‌نشستم. از آنجایی که توی محل ما کمتر خانه‌ای از طبقه چهارم بالاتر آمده خرپشته در طبقه ششم هیچ مشرفی نداشت. روزهای عجیبی بود. موهایم را در باد خنک بهاری رها می‌کردم و ذهنم را در موسیقی غرق می‌کردم. با چرخش قلم روی مقوا فکرم همه‌ جا می‌چرخید. قلم می‌رقصید و ذهن من نیز... افکارم را از نوک قلم روی صفحه میریختم و خالی می‌شدم.

آن روزها غمگین بودم. با خودم فکر می‌کردم ممکن چرخ روزگار غمگین‌تر از این بچرخد؟ امروز به خودم آمدم و دیدم چقدر غمگین‌ترم!!! در یک انتظار درد آور و کشنده غوطه‌ور شده‌ام. وقتی تلفنم زنگ می‌خورد قلبم می‌ریزد. وقتی صدایم می‌کنند قلبم می‌ریزد. وقتی تلفن خانه زنگ می‌خورد قلبم می‌ریزد. وقتی زنگ آیفون خانه را می‌زنند قلبم می‌ریزد. تا به حال شده ریز ریز از زهر انتظار جان بدهی؟ انتظار خوبش آدم را از پا درمی‌‌آورد، چه برسد به بدش... .

این انتظار مثل دور باطل عقربه‌های ساعت در رگ‌هایم می‌چرخد و تمام نمی‌شود. باور کن که حتی اگر خبری که منتظرش هستم برسد هم باز این انتظار ادامه خواهد داشت. مثل آن ساعتی که زنگ زدند و گفتند پای راستش از بالای انگشت‌ها قطع شد اما هنوز زنده‌ است. مثل وقتی که به خانه آمد و جای خالی انگشت‌هایش را دیدم و چشمم سیاهی رفت و افتادم. مثل حالا که دکتر گفته از عمل پنجشنبه زنده برنمی‌گردد و کارم شده پای تلفن اشک‌های مادری را بشمارم و به پدری غر بزنم که چرا مادری را با آن حال گذاشتی به بیمارستان برود خودت باید می‌رفتی؟! 

این روزها دیگر حتی حوصله‌ام آنقدر هم نیست که بساط نقاشی‌ام را روی پشت‌‌بام ببرم و اندکی در هوای آزاد نفس بکشم. قلمو ها و رنگ‌ها و کاغذها وسط اتاق خودم پهن شده. گاهی قلم را می‌چرخانم و رنگ را درون قطره اشکی که وسط صفحه افتاده پخش می‌کنم و با خودم می‌گویم چه خوب شد که آب‌رنگ انقدر راحت می‌تواند غم‌ها را حل کند. گاهی خسته می‌شوم و دست می‌کشم و به سقف خیره می‌شوم. می‌دانم این غم‌ها تمام شدنی نیست و کار به جایی می‌رسد که دیگر زور آب‌رنگ هم نرسد. روزهایی در پیش است که از این هم غمگین تر شوم... . 

همیشه گفته‌اند شب ماندنی نیست. 

راستش خیلی قبول ندارم. من با چشم خودم دیده‌ام که شب آمده و نرفته. 

قصد رفتن هم ندارد...

خط خطی های ذهن serek کوچولو

اینجا کودک درون serek جان می نویسد...

آرشیو مطالب
Designed By Erfan Powered by Bayan