تربت

ساعت چهار صبح با پاهای ورم کرده و جوراب‌های پر از گل و لای رسیدیم به کربلا

خواستیم برویم به سمت حرم، جمعیت قفل بود.

یک راست به سمت اسکان رفتیم. اذان صبح به خانه‌ی ویلایی شیخ احمد رسیدیم. 

عمارت‌ دو طبقه ی شیک و اعیانی بود.

یک کوه جوراب و چادر گلی جلوی در پذیرایی گذاشتیم و چون دلمان نیامد زندگی شان را کثیف کنیم همان‌جا جلوی پله ها روی موکت خوابیدیم. ساعت نه صبح با صدای ضجه ‌ی زن شیخ احمد از خواب پریدیم. توی صورت خودش می‌زد که چرا اینجا خوابیدید؟ 

سریع حمام را گرم کردند. هیچ کس پیش‌قدم نمی‌شد. همه‌می‌خواستند خاکی و ژولیده به زیارت بروند. 😭

از آقایان کاروان خبر رسید مسیر منتهی به حرم هنوز قفل است و تا نیمه شب شاید نتوانیم برویم پابوس ارباب.

بچه‌ها راضی شدند برویم حمام. با یکی دو نفر دیگر شروع به جمع کردن خاک و گل ها شدیم. جوراب‌هایی که گل‌شان خاک شده بود داخل پلاستیک می انداختیم که دوربیندازیم.دختر صاحبخانه هراسان آمد و گفت: پیاده بدون کفش آمدید؟ گفتیم بله. 

جوراب‌ها را از دستمان گرفت و گفت دور نیندازید خاکش تبرک است. 

نزدیک ظهر گوسفند زمین زدند و در هر دو امارات( زن‌ها و مردها جدا اسکان داشتند) سفره انداختند از سر تا ته سالن بزرگ خانه. نهار کباب بود. پنج نفر در حیاط نشسته بودیم و جلوی‌مان تشت‌های پر از چادر بود. بغض گلوبم را گرفت و گفتم. کربلا گوشت ذبح شده نمی‌خورم من...

انقدر گریه کردیم که رمق از دست‌هایمان رفت. تا پایان نهار معطل کردیم. وقتی سر و صدای جمع کردن سفره به گوش رسید بلند شدیم و داخل رفتیم. دیدند نهار نخوردیم روح‌شان داشت از ناراحتی از بدن‌شان خارج می‌شد. 

رفتیم از آشپزخانه پنیر آوردیم. با ته مانده‌ی نان داخل سفره نان و پنیر خوردیم و دلداری‌شان دادیم. یکی‌شان پرسید نکند چون نهار گوشت بود نخوردید. سکوت کردیم. همه زیر گریه زدند.😭

عین هفت روزی که آنجا بودیم برای ما پنج نفر جداگانه غذای بدون گوشت درست کردند.😔

 

می‌گویند راه کربلا را بسته‌اند امسال... می‌کشی مرا حسین😭😭😭


بغض هلال

حال جنون ز عشقِ پریشانم آرزوست 

غرقه به خون، تنِ چاک چاکم آرزوست

هنگام پر کشیدن از این قفس بی فروغِ تن

 مستانه سر نهادن به کوی یارم آرزوست

زخمم زند به هر نفسی یار بی وفا، باز هم

  قربانیِ این آزرده تن، به بَر یارم آرزوست

در معرکه‌ی بی نفسِ جنگ عاشقان 

اشارتی از یار ، فدای جانم آرزوست 

گویند آمدی که بایستی روی تل؟!

گسسته رشته ی حیاتِ جهانم آرزوست

گفتی در این دیار بهای عشق با سَر است 

« رقصی چنین میانه‌ی میدانم آرزوست»


خواستگاران ۳

این قسمت رو می‌خوام به تنهایی به یک خواستگار اختصاص بدم که یک تنه خودش ده تا پیت می‌طلبه 😂😂😂👇

دی و بهمن سال ۹۷ بعد از قبولی اختبار به لطف سربازی پسرای گوگولی مگولی دوره‌مون تا زمانی که تقسیم بشیم یه فاصله افتاد. توی این مدت گفتن زیادی بهمون خوش نگذره فرستادن‌مون کارورزی🤦🏻‍♀️😑

منم نزدیک ترین دادسرا به خونه‌مونو انتخاب کردم که به قول پدری با پیژامه تا سر کوچه می‌رفتم درشو ببینم( دادسرای ناحیه ۸ رو زدم) 😂🤪

خلاصه سرخوش سرخوش بلند می‌شد می‌رفتم کارورزی در حالی که همه توی تعطیلات و استراحت بودن و فقط امضا جمع می‌کردن برای فرم کارورزی...

روزای آخر کارورزی دیدم کل همکارا مرد و زن گله‌ای می‌ریزن توی شعبه ی ما که مثلا با دادیار شعبه دیدار کنن و اتفاقی منم می‌دیدن😉😂

منم سرم توی لاک خودم بود در حد سلام و علیک بیشتر بهشون رو نمی‌دادم.

هیچی این گذذذذذذذشت... من تقسیم شدم و افتادم این‌طرف شرق تهران دادسرای ناحیه ۱۴😐🙁😭

بعد از یک سال و نیم دیدم یکی توی واتس اپ پیام داده و سلااااام و احوال پرسی می کنه. گفتم خدایا این دیگه کیه؟! 

گفت خانم فلانی هستم همکار قضایی هستم و دادیار دادسرای ناحیه ۸ هستم و یادته اونجا کارآموز بودی اومدم دیدنت با هم دوست!!!!! شدیم؟! منم برای رعایت ادب باهاش حال و احوال کردم. خلاصه گیر داد که من یه برادر دارم که تحصیلاتش فلانه و شغلش بیساره و اخلاقش بیسته و تازه سربازیشم تموم شده و می‌خوام بیایم خواستگاری تو براش...

منم توی حالت خوااااب و بیداری اصلا هنگ بودم که این منو از کجااااا یادشه؟ شمارمو چه جوری پیدا کرده؟ همین‌جوری گفتم باشه. با خودم گفتم حالا کووووو تا پیگیری کنه. گوشیمم سایلنت کردم دوباره خوابیدم. 

نیم ساعت بعد دیدم مادری اومده بالای سرم می‌گه خانم فلانی کیه؟ 

با چشمای خون افتاده از بی خوابی گفتم چه می‌دونم کدوم حماریه؟ 

گفت: عه وا خب می‌گه همکارته می‌خواد بیاد خواستگاری!! 

خلاصه اولش کلی دعوام کرد که چرا اطلاعات دقیق نپرسیدی و پسره دو ماه از خودت کوچیکتره و فلان بعدم گفت حالا چی بگم؟ منم دوباره تو خواب و بیداری گفتم بگو نیان دیگه...

گفت نه زشته همکارته بذار بیان شاید خوشت اومد منم تاکید کردم قد دخترم بلنده گفتن پسره ۱۸۰ خوبه حالا ظاهرا همه‌شون دکتر مهندس و اصالتا اهل لواسانن و اصیل محسوب میشن...

قیافه من: 😑😐🤦🏻‍♀️( تو که خودت بریدی دوختی چرا از من می‌پرسی؟)

آقا اینا هفت تا بچه بودن پسره بچه آخری بود قرار گذاشتن با خواهرای پسره بیان. فکرشو بکن اون همه خواهر با مادرشون بلند شدن اومدن خونه ما و جالب تر اینکه خواهر اصل کاری که همکار من بود نیومده بود!!! اییییین همه آدم با یه دنیا ادعا که همه ی خانواده شون دکتر و استاد دانشگاهن و فرهیخته و باکلاسن و فلان ، یه جعبه شکلات قلبی اندازه کف دست آوردن گذاشتن روی میز. مادری با دیدن شکلاته یه نگاه به ظرف میوه‌ی ۵۰۰ هزار تومنی روی میز کرد و کبود شد. من توی دلم گفتم این یه سکته ناقص رو زد قشنگ. خواهری بزرگه بعد از تعارف شربت جعبه شکلاتو باز کرد به خودشون تعارف‌ کرد خودشم یه دونه برداشت گذاشت توی بشقابش به رسم میزبانی. مادری اما برنداشت انقدر ناراحت بود. حالا اینا یک عااااالم حرف زدن و زیر و روی ما رو درآوردن بعد گفتن خب حالا بگیم پسرمون دم در ایستاده بیاد بالا؟ 

ما: 😐😳 باعشه خب بگید بیاد.

پسرشون اومده بالا تا از در اومد داخل مادرش نه گذاشت نه برداشت با یه لحن زشتی گفت عهههههه دختره شما که بلندتره!؟!؟!؟! 

درست می‌گفت ما خودمونم متوجه شدیم پسره قدش ۱۸۰ نبود. از اینایی بود که احساس قد بلندی دارن ولی ۱۷۵  به زور می‌رسن. اما لحن مادره خیلی زشت بود و اصلا لازم نبود بگه ما کور نبودیم. مادری هم گفت : من که به شما گفتم!!!  

خلاصه یه پنج دقیقه ای در سکوت نشستیم به زمین خیره شدیم؛ تا اینکه یکی از خواهرای داماد شکلاتی که برداشته بود گذاشت دهنش و تارااااااق زیر دندونش منفجر شد. بله شکلات تاریخ گذشته در حدی داغون بود که مربای وسطش مثل سنگ خشک شده بود و نزدیک بود دندون خواهرشوهر رو بشکنه. خودشون فهمیدن چه گندی زدن بقیه شون دست به شکلات نزدن. 

این هیچی ، خواهرش اصرااااار که حالا برن حرفاشون بزنن. من گفتم حالا پنج دقیقه دوتا سوال می‌پرسم تمومش می ‌کنم. مگه پسره ول می‌کرد؟؟! هی سوال هی سوال؛ ۱:۳۰ سوال پرسید؛ آخرش دیگه مادرش در ادامه سریال رفتارهای بی ادبانه زنگ زد به پسرش که بسه بلند شو بریم. فکر کن!!!! زل زده تو تخم چشمای مامانم و زنگ زده به پسرش!

دو دقیقه بعدم بلند شد اومد جلوی در اتاق دنبال بچه‌ش 😵

خلاصه مادری با لبخند زوووورکی اینا رو بدرقه کرد. بعدش منفجر شد و نشست هر چی بد و بیراه تونست به آدمای تحصیل کرده ی بیشعور گفت. خواهری اول از همه رفت سراغ جعبه شکلات و بعد از تحقیقات میدانی متوجه شد تاریخ انقضاء برای ۲ سال پیش بوده و با ماژیک دستکاری شده. شکلات‌های بدخت هم یه چند ماهی قبل از اینکه به ما برسن توی فریزر بودن!!! 

بعد در حالی که جعبه شکلات رو توی سطل زباله پرتاب می‌کرد گفت خوبه دو ساعت تمام با اصالت لواسانی و ملک و املاک و باغ‌شون چشم و چال ما رو کور کردن بعد پول شون نمی‌رسید یه کیلو شیرینی بخرن؟!؟! 

منم گفتم: حالا نبودید ببینید آقا زاده به من می‌گفت ما هیچ رسمی انجام نمی‌دیم واسه عروسی هیچ کاری نمی‌کنیم چون فقط باید پول جمع کنیم و قناعت کنیم تازه شمام باید بیای یه ده - دوازده سالی بالای سر مادرم زندگی کنی تا ببینیم چی می‌شه؟!

هیچی دیگه بعد از اینکه مادری دوتا قرص فشار خون خورد و یه سبد میوه برای همسایه بالایی فرستاد. سکوت بر خانه‌ی ما حکم‌فرما شد تا وقتی پدری میاد بتونیم نقش بازی کنیم و نگیم چه 💩 بازاری بوده. 

از همه جالب‌تر اینکه بندگان خدا رفتن نه یه تماس گرفتن برای عذرخواهی و پرسیدن نتیجه نه حتی دخترشون دوباره به من پیام داد!!!

خلاصه نهایت مراتب ادب و احترام رو به جا آوردن... 

پ.ن : می‌خواستم آخرش یه نتیجه اخلاقی بگم دیدم آدم خوابو می‌شه بیدار کرد آدمی که خودشو به خواب زده نمی‌شه پس ولش کن 🤐😶


پرستو

کاغذ و قلم برده بودم که شاه‌ واژه ها رو بنویسم 

مموری گوشی هم برای ضبط ساعت‌ها جمله آماده بود

تمام حواسم رو ذره ذره از گوشه و کنار مغزم جمع کرده بودم

و در ‌پنجره های قلبم رو گردگیری کرده بودم 

همه چیز رو برده بودم...

وقتی زیر نور سبز و صورتی کافه صورت رنگ پریده‌ش رو دیدم زلزله‌ی صد ریشتری به جونم افتاد

با مهربونی سلام کرد و تابی به چادر سیاهش داد و روبه‌ روم نشست.

سلام کردم. با همین سلام گره خوردیم. گویا من بود. با قلبی شکسته‌تر و زخمی‌تر. با تجربه‌تر و قوی‌تر... و زیباتر

وقتی شروع کرد به تعریف از دیباچه‌ی داستان افسانه‌ای که قرار بود رسالتش روی دوش من بیفته جرقه‌ای سرخ درونم اتفاق افتاد.

زبانش گرم بود و من مشتاق... نیمه‌های راه دیگه جرقه نبود، همه شعله شده بودم و می‌سوختم.

دیگه دستم توان چرخاندن قلم نداشت. کاغذ خیس از اشک رو کنار گذاشتم و صفحه‌ی گوشی رو چک کردم که به ضبط کردن ادامه بده. 

نگاهش روی صفحه گره خورده بود. کمی معذب و بسیاااااار مودب گفت: بعد از نوشتن صداهایی که ضبط شدن؟

با اطمینان دست‌های سردش رو میان کوره‌ی انگشت‌هایم گرفتم و گفتم: امانت دار خوبی هستم. پاک می‌شه همش...

لبخند زد و چشم‌هاش‌ پشت پرده‌ی اشک برق زد.گفت: چه جمله ی آشنایی؟

نمی‌دونم با چه توانی تا انتهای حرف‌ها طاقت‌ آوردم. نور‌های سبز چراغ بالای میز روی صورتش افتاده بود و من انگار در انتهای تونلی تنگ و تاریک کیلومترها دورتر نشسته بودم و سعی می‌کردم از ورای صدای محکم تپش قلبم صدای ظریف و مهربانش رو بشنوم. 

هنگامی که چهارمین فنجان رو خالی از تلخی قهوه کردم از تعریف ایستاد. تلفنش رو جواب داد. چندبار صبورانه گفت: چشم نازنینم میام...  

 و بعد به خاطر غلبه‌ی حال مادرانه‌ی او بلند شدیم و بساط آتش گرفته ی روی میز رو جمع کردیم و از کافه بیرون زدیم. 

سه چهارراه پایین‌تر خداحافظی کردیم. صدای اذان مغرب بین شلوغی خیابون پیچیده بود. 

ایستاده بودم و پیچ و تاب خوردن چادرش رو در میان جمعیت نگاه می‌کردم. او دور می‌شد و من هر لحظه بیشتر احساس نزدیکی داشتم. با قدم‌های سست و نفس های حبس شده پشت ماسک پزشکی به سمت خونه راه افتادم. 

کاغذها رو محکم به قلبم چسبوندم و فکر کردم: همه چیزو از روی میز برداشتم؟!

حواسم ... حواسم رو جا گذاشته بودم. بین پیچک‌های روسری سبزش...

گویا چیزی هم اضافه شده بود... سردردی لعنتی که احتمالا تا دو روز آینده باید زیر گره محکم چفیه‌ی سبزم پنهانش کنم. 


بازی کثیف

تا امروز بیشتر از سوءاستفاده‌ی جنس مذکر از ابزارهای قدرت که از گذشته در اختیار داشتن گفتم و هی به بدی های مردها نق زدم. 

این پست رو می‌خوام خطاب به دخترا و هم جنس‌های خودم بگم

شما رو به خدا... شما رو به خدا اگر کسی رو دوست ندارید بازیش ندید.

می‌دونم حس دوست داشته شدن برای خانم‌ها خیلی لذت بخشه اما به چه قیمتی؟! 

وقتی می‌دونید با طرف آینده‌ای ندارید چرا معطل و خمار خودتون نگهش میدارید؟ چرا از احساساتش از امکانات مادیش و ... استفاده می‌کنید؟ 

من حاضرم بهم بگن خودخواه، بگن بی احساس و افاده‌ای (حتی مورد داشتیم بهم گفته وحشی😂🤦🏻‍♀️) ولی کسی رو توی آب نمک نگه ندارم. 

چطوری قلب یه نفر رو به بازی می‌گیرید و بعد شب راحت می‌خوابید؟ 

خدا شاهده سه سال پیش در جریان فضولی بیش از حدم و یکسری حرف و حدیث که ایجاد شد فکر کردم یکی از پسرای همکلاسیم بهم علاقه‌مند شده، به یه دلایلی به سرعت از خودم دورش کردم؛ یک ساااااال تمااااام عذاب وجدان من رو کشت. همش به خودم می‌گفتم تو خیلی بی لیاقتی که علاقه‌ی یک نفر رو نادیده گرفتی و رد کردی. با هر موردی که برای ازدواج برام پیش می‌اومد یا یکم جدی می‌شد خودمو سرزنش می‌کردم و میگفتم تو احساس یک نفر رو زیر پا گذاشتی حالا حق نداری احساس خوشبختی رو به دست بیاری. (بماند که بعدا فهمیدم طرف نه تنها علاقه‌ای به من نداشته بلکه از من متنفرم هست و تمام این جریانات به خاطر فضولی خودم ختم به یه سوءتفاهم شده ... حالا شاید یه روز درباره‌ش مفصل نوشتم) می‌خوام بگم تا زمانی که مطمئن نشدم قلب اون آدم برای فرد دیگ‌های می‌تپه نتونستم خودمو تبرئه کنم ( که البته اونم یه پروسه‌ی عجیب غریب بود که با خشم و عصبانیت شروع شد و به درک و احترام و بخشش خودم و طرف مقابل درون قلبم ختم شد). 

اینو تعریف کردم که بگم به خاطر یه سوءتفاهم یک سال خودخوری کردم و حالا درک نمی‌کنم چه طوری بعضی از همجنسام با آگاهی عواطف یه نفرو به بازی می‌گیرن و عین خیال شون نیست؟!؟!؟! 

امروز برای اولین بار یه مرد جلوم نشست و مثل ابر بهار گریه کرد و از بلاهایی که یه زن سرش آورده بود تعریف کرد(که با توجه به حرفایی که خانومه قبلا گفته بود و احوالات زشتش موقع اخذ اظهارات می‌دونستم این آقا راست می‌گه)  و برای اولین بار برای دردهای دل یه جنس مخالف بغض کردم و سردرد گرفتم. 

خانوما ... آقایون ... نکنید؛ اگر کسی رو دوست ندارید کنارش نباشید. محکم ردش کنید و خودتون رو نقش منفی داستان کنید ولی کسی رو بازی ندید. ارزش نداره زندگی با این همه دروغ و بدجنسی 🥺😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭 


نیایش

جانمازم بوی تربت می‌دهد

اما دلم ، بوی غربت...

 


و من شر حاسدٍ ادا حسد...

چشم‌هایمان به خوشبختی‌ یکدیگر تنگ می‌شود ،
قلب‌هامان از خوشحالی همدیگر می‌گیرد ،
لب‌هامان با خنده‌ی دیگری گریان می‌شود ،
با شنیدن حال خوب یک نفر زبان‌مان به بی‌رحمانه‌ترین شکل ممکن شروع به بافتن قضاوت‌های منفی و بخیلانه می‌کند؛
چه بر سر ما آمده؟ 
زندگی‌مان سخت شده؟ 
به خیلی از آرزوهایمان نرسیدیم؟ 
مشکلات کمرمان را خم کرده؟ 
غمگین هستیم؟ 
عقل‌مان توان درک این مساله را ندارد که نباید ظاهر زندگی دیگران را با باطن زندگی خودمان مقایسه کنیم ؟
جز خودمان خوشبختی را برای هیچ کس طاقت نداریم؟ 

نمی‌خواهیم باور کنیم که ممکن است دیگران با لیاقت و تلاش به چیزی رسیده باشند؟ 


واقعا همه‌ی اینها دلیل کافی برای توجیه این حجم از تنگ نظری و بخل هست!؟ 
چه بر سر ما آمده که هیچ کسی جرات نمی‌کند بلند بخندد مبادا با خنده‌ی او کسی آه حسرت بکشد و خنده‌اش را تبدیل به گریه کند!؟
چه بر سر ما آمده که هیچ کس جرات نمی‌کند یک زیبایی کوچک را در زندگی اش نمایان کند مبادا شعله‌ی حسادت دیگران زیبایی کوچکی که به سختی به دست آورده است را به خاکستر تبدیل کند؟! 
 چه شده که می‌ترسیم داشته هایمان را نمایان کنیم مبادا به ناحق قضاوت شویم!؟
باید تبدیل شویم به آدم‌هایی تاریک که یک بقچه زندگی را بغل کرده و گوشه‌ی دیوار به دنیا پشت کرده‌اند؟
به خدا یک عشق صدا ندارد. از پیوند عشق‌هاست که خوشبختی‌های تازه متولد می‌شوند...
قلب‌هایی که کشتزار حسد و بخل کرده‌ایم هرگز بستر تولد نور در جامعه ی تاریک نخواهند شد...

😔🥺


بی‌خوابی

ساعت سه نصف شب 

من: خوابم نمی‌بره...

صدای عقلم: چون اون پرونده‌ای که منع تعقیب زدی یادت رفت راجع به مزاحمت ملکی بدل مفید بفرستی دادگاه🤦🏻‍♀️

خاک بر سرت از بس گیجی... شنبه برو به آقای ه بگو از بایگانی بیاره دستور بده،  

من: لامصب این کار کوفتی رو ول کن...

صدای عقلم: خب لابد به خاطر بوی روغن تقویتیه که به موهات زدی! اوف راستی روغنه رنگ فانتزی رو کمرنگ نکنه؟ به زووووور این بدمصبا رو صورتی کردی!

من: خدا مرگت بده دلشوره گرفتم...

بعد از اینکه رفتم بالای سر خواهری و ازش پرسیدم این روغن صنعتیه رنگ مو رو خراب نکنه!؟؟ اون بهم فحش داد و گفت نه نمی‌کنه و برگشتم که دوباره بخوابم... صدای مغزم: 

حالا لازم نبود بری بپرسی همیشه خنگ بازی دربیار مثل امروز که شاهد موقع بیرون رفتن گفت خداحافظ تو بهش گفتی خسته نباشید...

من با چشمای گرد شده توی تاریکی: یا خداااا این چه گ.و.ه.ی بود من خوردم!؟

دوباره من: راستی آقای ه چرا صبح‌ها گریه می‌کنه؟ 

صدای مغزم : گ.و.ه خوریش به تو نیومده. مگه تو از این دلسوزیای فضولانه درس عبرت نگرفتی؟ هر مرگیش باشه خودش حل می‌کنه به کمکم احتیاج داشت خودش زبون داره کمک بخواد لازم نکرده تو نخود آش بشی. 

من : راست می‌گی هنوز جای داغی که پشت دستم گذاشتم هست 

صدای مغزم : ولی باز توی فضول آدم نمی‌شی من می‌دونم؛  

... 

چند ثانیه سکوت

صدای مغزم: خوابی؟ 

من: مرررررررض...

صدای مغزم: اگر نظافتی تا آخر تابستون بازی دربیاره کار پایان‌نامه تموم نشه چی خاکی بخوریم؟

من: سیانور

صدای مغزم: راستی سیانور از چی درست ‌میشه؟

من: لابد یه گیاهه

صدای مغزم: اوخیییی مثل حشیش؟ راستی گلدون اون کاکتوس پیوندها رو باید عوض کنی جاشون کوچیکه.

من : فردا یه ساعت مرخصی می‌گیرم می‌رم بازار گل 😍

 صدای مغزم: بیخود کردی پولت این ماه کمه باید مدیریت کنی. از مادری گلدون بگیر ببر. 

من: اوخ تازه عروسی دوستمم هست باید کادو بدم تازه لباسم باید بخرم

صدای مغزم: بیخود ... لباس داری همونا رو بپوش 

من : عاخه اندازه‌م نمی‌شه چند وقته باشگاه نرفتم چاقیدم...

صدای مغزم : خااااعک... سر ماه برو ثبت نام کن مثل بشکه شدی زشته والا

من : حالا اونو ولش کن به نظرت پدری می‌ذاره تنهایی برم یه شهر دیگه عروسی؟ 

صدای مغزم : زرشک

من: با نمک

صدای اذان صبح: جفت‌تون خفه‌شید... توم بلند شو خبر مرگت نمازتو بزن به کمرت 


صدای بال فرشته‌ها

باشکوه‌ترین لحظه‌ای که می‌شه نهایت معجزه‌ی خلقت رو دید 

لحظه‌ایه که یه پیرمرد نورانی توی گوش یه نوزاد چند ساعته‌ی نورانی اذان و اقامه می‌گه.😇

منم که اشکم لب مشکه...😭🥺


حاج خانم به تار موت قسم😂

متهم نشسته بود روبه روم و سفره‌ی دلشو باز کرده بود:

آره حاج خانم (انگار که مثلا ۶۰ سالمه) من شغلم مشروب فروشیه ، خدا شاهده وانت وانت مشروب جا به جا کردم اما هیچ وقت طمع نکردم وانت رو بکنم خاور ؛ چون می‌دونم باید نونم حروم بشه تا به جای بار وانت بار خاور بزنم...

اما این زن و مادرش(که ازش شکایت کرده بودن به جرم ضرب و جرح  و...) پدر منو درآوردن من همین‌طوری عرق ریختم نون حلال بیارم سر سفره‌ش بعد اینو مادرش پولای منو به فنااااا دادن... ما مشروب فروشا مرام خودمونو داریم خود من خیلیییی چشم و دل سیرم اما این زن و مادرش دستشون کج بود... شما فکر کن من شب ۲۴ تا کارتن مشروب وارداتی اصل... می‌گم اصل، اصلاااااا یه چیزی که باید از زیر سنگ پیدا کنی؛ می‌آوردم خونه. صب که وانت می‌اومد بار بزنه می‌دیدم ۲۲ تاست !!! کی بود کی بود؟! ننه‌ی خانم خنده خنده می‌گفت سهم مهمونیامو برداشتم. یه وقتایی هم که مطلقاااا به روی مبارک نمی‌آوردن همین‌طوری ریز ریز بار مارو می‌زدن...

 

کارآموز بیچاره هاج و واج نشسته بود گوشه‌ی اتاق زل زده بود به این متهمه نمی‌تونست چیزایی که می‌شنوه باور کنه😂😂🤦🏻‍♀️

وقتی طرف رفت دیگه نتونست تحمل کنه گفت : من کارآموزی زیاد رفتم ندیدم متهم انقدر راحت حرف بزنه 😳

خندیدم و گفتم: بحث اعتماده؛ وارد کار ‌می‌شی می‌فهمی. 

این دو کلمه رو مادرم خیلی سال پیش بهم گفت. اون موقع ها من مقطع راهنمایی بودم خونه‌مون توی یه مجتمع ۱۶ واحدی بود که همه ی ساکنین برعکس ما که زار و زندگی‌مونو چلونده بودیم تا بتونیم اونجا رو بخریم خفن و پولدار بودن. کلا خیلیاشون مارو در حد خودشون نمی‌دونستن چون خرررر پول نبودیم. اما یادمه همیشه هر وقت مدیریت بحران لازم بود اولین دری که می‌زدن در واحد ما بود. 

همسایه بالایی‌مون یه زن و شوهر جوون بودن که بعد از هشت سال بچه‌دار شده بودن و این بچه روی تخم چشم‌شون بزرگ می‌شد و بغل احد‌الناسی نمی‌دادنش. ولی وقتی مادر بچه حالش بد شد و مجبور شدن ببرنش بیمارستان شوهره بچه شش ماهه رو گذاشت تو بغل مامانم و رفت. وقتی برگشت گفت جز شما به هیچ کسی اعتماد نداشتم. در حالی که واحد بغلی‌شونم یه زن و شوهر بودن که با اینا جون جونی بودن و رفت و آمد داشتن در حد بنز. یا مثلا یکی‌شون که شوهرش با منشی شرکتش بهش خیانت کرده بود اومد خونه ما دو ساعت تمااام گریه کرد و درد و دل کرد و آخرش به مادری گفت دعام کن و رفت. 

طبقه بالا سر ما یه دختر دانشجو بود که در حال نوشتن رساله‌ی دکتری بود. بعد این از یه خانواده فوووووق‌العاده باز و بی قیدی بود. به شدتم خوشگل بود. یه شب که نمی‌ دونم چه اتفاقی براش افتاده بود تا خرخره آب شنگولی خورده بود. به حدی که از خود بی‌خود شده بود و راه افتاده بود تو کوچه‌ و داد می‌زد. آخرش اومد زنگ خونه ی مارو زد و تا مامانم در رو باز کرد روی ‌پادری خورد زمین. مادری می‌تونست بیرونش کنه ولی گفت این عزیز یه خانواده‌ست. پدری که اوضاعو دید سریع لباس پوشید و از خونه زد بیرون. گفت اگر کاری داشتید زنگ بزنید من توی ماشین  می‌شینم و رفت. حیوونکی ساعت‌ها بیرون تو سرما اسیر شد. 

 تا ما زنگ زدیم خانواده دختره بیان چند ساعتی طول کشید. چند ساعت با این آدم برای ما که توی خونمون جز سجاده و کتاب دعا چیزی سبب حال خوب نمی‌شد خیلی بود. 

این بشر روی فرش دستباف مادری ( که ایییین همه روی وسایلاش حساسه) ادرار کرد. توی دستشویی‌مون کلی بالا آورد. کلی حرفای نامربوط زد. طوری که من یادمه مادری تا بیست روز بعدش داشت خونه رو می‌سابید و پدری کلی هزینه‌ی قالی‌شویی داد، اما وقتی پدر و مادر دختره اومدن و زیر بغلشو گرفتن و با صورت قرمز و سر پایین دخترشونو بردن مادری حتی نگاه کج بهشون نکرد. از فردای اون روزم مثل همیشه با دختره سلام و احوال پرسی کرد و حتی ازش نپرسید چی شده بوده!!!البته چند روز بعد خود دختره اومد برای مادری درد و دل کرد که خب چون خیلی منشوری بود مادری من و خواهری رو فرستاد توی حیاط دنبال نخود سیاه و داغش به دلم مونده که بفهمم چی شده بود😑😐.

 بعدا که ازش پرسیدم به نظرت چرا خانم فلانی از بین شونزده‌تا واحد در خونه‌ی ما رو زد؟ 

بهم گفت: بحثه اعتماده... بزرگ ‌میشی می‌فهمی. 

شاید اون کارآموزم یه روزی به یه همچنین سوالی همین جوابو بگه. می‌خوام بگم این یه چرخه‌ست؛ یه زنجیره که شاید نازک بشه اما هرگز قطع نمی‌شه. مطمئنم. 

خط خطی های ذهن serek کوچولو

اینجا کودک درون serek جان می نویسد...

آرشیو مطالب
Designed By Erfan Powered by Bayan