عشقم نرگس

فصل نرگس رسیده...

مثل معتادی که خمار باشه دست هر عابر پیاده ای که یه شاخه نرگس می بینم بو می کشم و بی تاب می شم...

مگه میشه عاشق این زیبای دوست داشتنی نبود؟

مگه میشه با دیدن این خوشبوی نازنین مست نشد؟



نیازمندی ها...

یه روزایی توی زندگی آدم هست که آدم دلش می خواد یه تابلوی ورود ممنوع بزرگ بزنه سردر حریم خصوصیش، یه نگهبان نامرئی هم بذاره کنارش تا اگر کسی سرک کشید به داخل، نگهبانه محکم بزنه پشت دستش و جلوی ورودشو بگیره و بگه :حتی شما دوست عزیز...

اما نمی دونم چه کوفتیه که دقیقا همون روزا که دوست داری عالم و آدم نباشن دوست داری یه نفر باشه...یه نفر که با تمام دنیا برات فرق داشته باشه، یه نفر که تا ته ته ته ته ته تو رو بشناسه...جنس دلخوری و دلتنگیتو بشناسه...بلد باشه حالتو چه جوری خوب کنه، بلد باشه چه جوری گرد و غباری که همه ی دنیا جمع شدن روی قلبت بریزن پاک کنه و قلبتو برق بندازه... یه نفر که لازم نباشه دنبالش بری یا بگردی ، خودش باشه همون لحظه که باید باشه…یه کسی که بگه گور بابای دنیا منو ببین :) 

وگرنه مجبوری پشت همون تابلوی ورود ممنوع چندمتر اون طرف تر از نگهبان نامرئی تنهایی بشینی و زل بزنی به در و دیوار اطرافت و انقدر غصه بخوری تا یه تار موت سفید بشه،بعدم که خسته شدی از دلگیری و غصه خوردن، خودت بلند بشی خاک لباستو بتکونی و نگهبانو مرخص کنی و اون تابلوی ورود ممنوع لعنتی رو بندازی گردنت و برگردی به دنیای آدمای غریبه، با یه عالمه موی سفید  :/


لایف استایلی به سبک serek

اولین بار که چهارزانو نشسته بودم رو مبل و یه آب نبات چوبی اندازه توپ گلف انداخته بودم گوشه ی لپم واکنش اعضای خانواده دیدنی بود؛

مادری:محض رضای خدا تو بزرگ نمی شی دختر؟…الان بچه های خواهرت میان بالا اینو دستت ببینن قیامت میشه هاااا، براشون خریدی؟

خواهری کوچیکه:قد مبارکت اندازه ی دروازه شیراز شده هنوز شالاپ شالاپ آب نبات لیس می زنی؟ کودک درون من دیشب عروسیش بود تو هنوز کودک درونت تو مرحله ی شیشه شیر مونده!

پدری:نی نی کوچولوی باباااااا... یه وقت بیرون از خونه از این کارا نکنی بابا می فهمن یه تخته ت کمه رو دستم می مونی

خواهری بزرگتر:پاشو پاشو قایمش کن الان بچه م میاد می بینه دلش می خواد...

ضحی بانو (بچه ی خواهری) از آستانه ی در:نه مامانی اینا همش رنگ مصنوعیه من به بابا قول دادم نخورم به جاش برام آجیل شور بخره:) 

خواهری بزرگتر:الهی قربون دختر گلم برم بله شما بزرگ شدی دیگه...دعا کن خاله هم بزرگ بشه :)

من :|

.

.

.

وضعیت خانواده ی گرام هم اکنون...

من دوباره چهارزانو روی مبل نشسته م آب نبات چوبی به همون گندگی گذاشتم گوشه لپم ملچ مولوچ می کنم.

مادری با عجله میاد می گه:بازم که تنها تنها داری می خوری مگه نگفتم برای منم بخر؟

من:چرا انفاقا همون طعمی که سفارش دادید خریدم بانوی من...هندوووووننننه اااایییی...

چشماش برق می زنه و آب نبات چوبی شو می گیره و کنار خواهری کوچیکه می شینه که آب نبات چوبی اکسترا ترش آلبالویی سفارشی رو با لذت مزه مزه می کنه و دوتایی ذوق می کنن.

پدری از راه می رسه با لب و لوچه ی آویزون می گه :پس من چییییی؟

میگم:سفارش شمام اینجااااست...آب نبات چوبی شیرین طعم قهوه

با ذوق میاد سهم شو می گیره و می ره روی صندلی چوبیش میشینه و می پرسه آدامسم داره دیگه؟

میگم:بعلللللله

مادری میگه:خواهرتو بچه هاش چی؟

میگم:سفارش اونارم خریدم تو کیفمه اومدن بالا تقدیم می کنم...

و اینگونه لایف استایل خانواده را با شیب ملایم و نامحسوسی به وسیله ی جنگ نرم فرهنگی پوکوندیم رعفت...:)


پیشونی سفید

بدی ما آدمای برون گرا اینه که اگه یه روزیم دلمون پر باشه یا حالمون گرفته باشه همه ی عالم و آدم میفهمن ... :|

این میشه که یهو توی مترو خانم بغل دستی برمی گرده میگه حالتون خوبه؟(ایموجی شلیک به مخ)   :)))


دلتنگی

ای کاش یه معجزه بشه

و من دوباره خود سابقم بشم...

خودِ دوست داشتنیِ پنج سال پیشم :(


هذیون نوشت

به شخصه دارم از خودم قطع امید می کنم:/

خب این چه وضعشه؟

چرا هیچیم مثل دخترای هم سن و سالم نیست؟

این سوالو شیش صبح امروز خطاب به خودم جلوی آینه پرسیدم

خودِ رنگ پریده ی صورت اصلاح نکرده ی زیر چشم سیاهی که علیرغم تداوم بی وقفه ی استغراق توی کتاب و جزوه و درس و کوفت و زهرمار طی چند سال اخیر زندگیش، آدم نشده و هنوز به طرز خودآزارنده ای غیرآدمیزادی زیست میکنه :/

خب چه مرگته؟ 

چرا انقدر خودآزاری؟

چرا نمی تونی راحت زندگی کنی؟

چرا باید حتما یه چیزی گیر بیاری که خودتو توش گیر بندازی و زجر کش بشی؟

چرا مثل بقیه دخترا تو فاز لباس گل گلی خریدن و ست کردن لاک و رژ لبت نیستی؟ 

چرا دنبال جمعای دوستانه و شلوغ کاری و دورهمی و درد و مرض نیستی؟

چرا دوست پسر نداری یا حداقل مثل دخترای هم شکل خودت مذهبی، دنبال ازدواج و جهاز و لباس عروس و کوفت نیستی؟

چه مرگته؟

تو چه جور دختری هستی؟

ازت بدم میاد لعنتی... 

بمیر...


بعله بعد از تقدیم این همه قربون صدقه به خود گرامم کیفمو روی دوشم انداختمو از خونه زدم بیرون تا بعد از دو شب بی خوابی به ضرب چایی و قهوه و کافی میکس و درد و مرض برای جویدن کتاب و جزوه و قانون و رای وحدت رویه، برم همه ی محتویات ذهنمو روی برگه ی آزمون خالی کنم و برگردم …

و بعدش برگردم خونه تا بازم به خودکشی تدریجی ادامه بدم و برای آزمون بعدی آماده بشم ...

و...

ای خدا بکُش راحتم کن :(


بی مقدمه

چند روز پیش مادربزرگی نماز استغاثه ی بارون می خوند...

مادری میگفت امسال آسمون قهرش گرفته انگار…

.

.

.

انگار یک نفر با سر انگشت با شیشه ی پنجره ی قدی اتاقم ضرب گرفته، پرده رو کنار می زنم...بارونه! 

داره روی سر زمین نقل بی رنگ می ریزه

خودش اما گریه می کنه...دل ابرا تنگه

درختا برگ زرد به زمین تعارف میکنن که اشکای آسمونو از صورتش پاک کنه...

منتظر هدیه ی تولد بودم از عصر...یه هدیه ی خاص!

ممنونم خدا :)




از اتاق فرمان اشاره میکنن پرستار بر قفایت زد وقت جیغ زدنه...

نشستم روی تخت...

چهارزانو...

کپه ی ورقه و کتاب و جزوه روبه روم....

گوشی به دست، در حال جواب دادن به سیل تبریکات و محبتای پیامکی و تلگرامی و کلا مجازی... 

حتی فرصت نمی کنم فکر کنم که عاخ...بیست و پنج سال رو رد کردم... ربع قرن ساله شدم که!!! 

الان شد بیست و پنج سال و یک لحظه...بیست و پنج سال و دو لحظه بیست و پنج سال و سه لحظه... 

پیر شدم؟ بزرگ شدم؟ پخته شدم؟ 

شایدم هیچ کدوم ... فقط دلم میخواد زمان همین لحظه متوقف بشه و پیشتر نرم...شاید که از چیزایی که قراره پشت پیچ بعدی زمان عمرم ببینم می ترسم...

گوشی رو میذارم زمین، دست می برم ثانیه شمار ساعتو نگه دارم که جیغش می ره هواااا...بدوووو خانم فلانی پیام داده زشته جواب تبریک نگی...

همینه زندگی منتظر من نمی مونه به سرعت داره از ربع قرن موجودیت انسانی به نام serek می پیچه و شاید بعد از پیچ زمان برای سفر من تموم بشه حتی...

گیج می شم و شایدم دست پاچه، وقت ندارم به عقب نگاه کنم هرچند که می دونم خیلی هم برام خوشایند نیست دیدنش شاید بهتر باشه بقیه ی مسیر رو دریابم!!!

با خودم میگم اگر قرار باشه سالگرد نیم قرن عمرم رو هم ببینم ترجیح میدم از این باشکوه تر باشه … در حال جواب دادن به سیل پیامای محبت آمیز پاشنه ی کفش قلبمو ورمی کشم برای تدارک آینده و ایضا ورود به اولین ساعت از بیست و پنج سالگی و اندی...

سلام بیست و پنج سالگی :)


عیدانه نوشت

شعر اگر از تو نگوید همه عصیان باشد

زنده در گور، غزل های فراوان باشد

 

نظم افلاک سراسیمه به هم خواهد ریخت

نکند زلف تو یک وقت پریشان باشد

 

سایه ی ابر پی توست دلش را مشکن

مگذار این همه خورشید، هراسان باشد

 

مگر اعجاز، جز این است که باران بهشت

زادگاهش برهوت عربستان باشد

 

چه نیازی ست به اعجاز، نگاهت کافی ست

تا مسلمان شود انسان اگر انسان باشد

 

فکر کن فلسفه ی خلقت عالم تنها

راز خندیدن یک کودک چوپان باشد

 

چه کسی جز تو چهل مرتبه تنها مانده

از تحیر دهن غار حرا وا مانده

 

عشق تا مرز چنون رفت در این شعر محمد

نامت از وزن برون رفت در این شعر محمد

 

شأن نام تو در این شعر و در این دفتر نیست

ظرف و مظروف هم اندازه ی یکدیگر نیست

 

از قضا رد شدی و راه قدَر را بستی

رفتی آن سو تر از اندیشه و در را بستی

 

رفتی آن جا که به آن دست فلک هم نرسید

و به گرد قدمت بال ملک هم نرسید

 

عرش از شوق تو جان داده کمی آهسته

جبرئیل از نفس افتاده کمی آهسته

 

پشت افلاک به تعظیم شکوهت خم شد

چشم تو فاتح اقلیم نمی دانم شد

 

آن چه نادیده کسی دیدی و برگشتی باز

سیب از باغ خدا چیدی و برگشتی باز

 

شاعر! این سیب حکایات فراوان دارد

چتر بردار که این رایحه باران دارد

 

#سید حمیدرضا برقعی

#عیدتون مبارک


فلج مغزی

گاهی آدمیزاد دچار خلاء میشه

یه جورایی پوک میشه، مغزش دچار بی وزنی میشه

کلمه ها و جمله ها از ذهنش پاک میشن 

دچار لکنت فکری میشه 

زمان و مکان از دستش در میره 

گیج و گنگ میشه

خوشحالی و بدحالیش رو گم میکنه

خلاصه که احوالاتش شیر تو شیر میشه 

خودشم نمی دونه دقیقا خاک کدوم گلدون رو به سر مغز رگ به رگش بریزه که آروم بگیره...

این دسته از آدمیزادها رو اذیت نکنید، چون یهو از حالت کمای عمیق دچار مرگ روحی میشن می مونن رو دستتون :/

۱ ۲
خط خطی های ذهن serek کوچولو

اینجا کودک درون serek جان می نویسد...

آرشیو مطالب
Designed By Erfan Powered by Bayan