يكشنبه ۷ خرداد ۰۲
آلارم گوشی که روشن شد توی تاریکی لبهی تخت نشستم.
حال عجیبی داشتم. انگار حس و حالم قاطی شده بود. ترکیبی از غم و شادی و هیجان و آرامش و بی حوصلگی و انرژی بودم.
ساعت چهار صبح توی پارکینگ توچال ایستاده بودم ؛ ماشینش پیچید داخل پارکینگ. منو که دید نیشش باز شد. نسیم خنک کوه صورتمو زنده کرد. همین طور که بالا میرفتیم هوا کم کم روشن میشد. وقتی آفتاب دامنشو پهن کرد زیبایی اطرافمو دیدم. لباس قهوهای کوه پر از گلای رنگارنگ بود. ناخودآگاه خم شدم و یه شاخه گل چیدم. چیزی نگذشت که توی دستم یه دسته گل بزرگ زرد و سفید بود. اولش مسخرهم میکرد و میگفت چرا مثل بچه ها علف جمع میکنی؟ چون حوصلهمو نداشت بی توجه بهم جلو جلو میرفت. چند باری برگشت دید رهگذرا به خاطر دسته گلم ذوق میکنن و باهام حرف میزنن و حتی کمکم میکنن. خندهش گرفته بود که مثل ویروس به بقیه سرایت کردم. سرعتشو کم کرد و گفت ببین اینجا پر از شقایقه ؛ قرمز بین زرد و سفید قشنگ میشه. چند تا شقایق گذاشتم مرکز دسته گلم. انصافا قشنگ شد. عطر گلها رو با تمام وجود نفس کشیدم. اون روز توی کوه خیلیا از دخترک گل چین حرف میزدن. من قصد نداشتم با گل چیدن جلب توجه کنم. اما احساس واقعی من به دل خیلیا نفوذ کرده بود. وقتی دسته گلمو روی صندلی شاگرد کنارم گذاشتم با خودم گفتم برای به دست آوردن دل آدما هر چی بیشتر زور بزنیم مصنوعی تر میشیم. باید خودمون باشیم مثل همین دسته گل علفی کوهی من ساده و واقعی ؛ اون وقت ناخودآگاه دیگران جذب میشن.