يكشنبه ۱۲ آبان ۰۴
یک نوع خجالت اجتماعی شدید در خانواده ما به صورت ارثی هست که باعث میشه همیشه در هر موقعیتی فقط به حال طرف مقابل مون اهمیت بدیم. به این نحو که مهم نیست الان ما مهمانیم یا میزبان؛ راننده ایم یا مسافر؛ مقصریم یا غیر مقصر؛ دست بالا هستیم یا دست پایین ؛ در هر صورت مهم نیست که ما چه حالی داریم و در سختی و عذاب هستیم یا راحت و خوشحال. چیزی که مهمه اینه که در اون لحظه باید طرف مقابل حالش خوب باشه و معذب و اذیت نباشه!!! در این حد که اگه حتی در موقعیتی باشیم که یه نفر در حال به قتل رسوندن ما باشه از اینکه با مقتول بودن مون براش زحمت ایجاد کنیم شرمنده میشیم و سعی می کنیم حتی الامکان مقتول کم دردسری باشیم و از رو دربایستی ممکنه حتی اعتراضم نکنیم تا به خاطر رفتار شدید ما حین مقتول بودن قاتل عزیز بهش برنخوره که ما اعتراض کردیم و اذیت نشه و ما شرمندهش نشیم!!!
برای مثال چند وقتیه مامان دست و پاهاش خیلی ورم داره و نمی تونه خوب کار کنه. منم که خیر سرم با این کارآفرینی جدید از ۲۴ ساعت، دو سوم ساعات شبانه روز خونه نیستم بقیه شم خوابم. اینه که مامان دست تنهاست و به خاطر افسردگی از دست دادن شوهر دو ساله که خونه تکونی هم نکرده! ماحصل همه اینا شد یه خونه چرک که شبیه خونه ی پیرزنای از پا افتاده شده. هفته پیش در یک اقدام انقلابی قاطی کردم و زنگ زدم دو نفر تمییز کار بیان زیر و روی خونه رو بشورن و بسابن. قرار بود امروز بیان. جالبه که یک هفته ست مامان داره دور از چشم من ریز ریز گوشه و کنار خونه رو تمییز می کنه تا از حجم کار تمییز کار کم کنه و اونا رو کمتر به زحمت بندازه. امروز که از سر کار اومدم دیدم خودشم لباس کار پوشیده همراه اینا بشور و بساب. هر چند دقیقه هم هی می گه تو رو خدا ببخشید فلان جا خیلی خاک داشت اذیت شدید !!! رفتم سر گاز دیدم براشون مرغ شکم پر با ته چین زعفرونی درست کرده از اون مرغ درسته و مخلفات شکمشم فقط یه بال و قسمت پشتش رو برای من نگه داشته بود😐 البته نوش جون شون کار کرده بودن خسته بودن؛ ولی خب منم بچهش بودم گرسنه و تلف از سرکار برگشته بودم و باید به سر کار دیگر میرفتم 🥲
آخر سر هم موقع رفتن دو تا پلاستیک بزرگ بهشون داد ببرن که نفهمیدم محتواش چی بود ولی مشخص بود کلی ذوق کرده بودن. شبش هم زنگ زد بهشون کلی تشکر کرد و عذر خواهی کرد که بهشون زحمت داده!!! بعدم به من گفت پونصد بیشتر از مبلغ توافقی بزن براشون شرمنده نشیم!!! خب مادر من آخه چرا باید شرمنده بشیم؟ چرا شما با مردم این شکلی هستی؟ نقطه تاریک این ماجرا اینه که من هر چی بیشتر پا به سن می گذارم احساس میکنم دارم بیشتر به این مازوخیسم اجتماعی مبتلا میشم و حس تر می کنم به خاطر ریشههای ارثیش آنچنان قدرت تغییرش رو هم ندارم و این بده...