صورت‌های بی دهن

می‌دونی حال استیصال کجاست؟ 

‌اونجایی که ده بار می‌نویسی و پاک می‌کنی... 

می‌نویسی 

و پاک می‌کنی

می‌نویسی و عوضش می‌کنی 

بعد دوباره پاک می‌کنی 

و زل می‌زنی به صفحه‌ی سفید خالی و به تجمع کلماتی فکر می‌کنی که حالت از گفتن‌شون به هم می‌خوره

اما به شدت احتیاج داری بیان‌شون کنی‌ اما نمی‌تونی.. . 


معجزه کلمات

نمی‌دونم  خدا چه قدرتی توی کلمات قرار داده که می‌تونن خلق کنن یا معدوم کنن

اما می‌دونم لحظه‌ای که کلمات دارن بین دو نفر یه پیوند خلق می‌کنن و یه دنیای جدید ساخته می‌شه 

من قوی‌ترین حس‌های دنیا رو درون خودم احساس می‌کنم.

قشنگ یادمه یه وجب بچه بودم هنوز حالیم نبود چی به چیه (شاید چهار پنج سالم بود) سر مراسم عقد دخترعموی مامان انقدر حس عجیبی داشتم که به گریه افتادم. از اون موقع هر وقت سر خوندن خطبه ی عقد هرکسی حاضر باشم حتی هفت پشت غریبه 

گریه‌م می‌گیره. حالا ببین اگر طرف آشنا باشه یا دوستش داشته باشم چه می‌کنم😂

ده سال پیش موقع عقد خواهری بزرگه انقدر گریه کردم که مادربزرگم نیشگونم گرفت گفت زهرمار بالا سر عروس عر نمی‌زنن که شگون نداره. الان فکر می‌کنن حسودیت شده داری عر می‌زنی😡 هیچی دیگه گریه خنده‌م قاطی شد 😂😭خانواده داماد رسما فکر کردن خواهر عروس خل و چله😂🤪

خیلی وقت بود که موقع خوندن خطبه عقد دو نفر حاضر نبودم. یادم رفته بود عجب حال خوبی داره😍

خدایا شکرت که با وجود اینکه برکت از رفتارمون رفته هنوز معجزه‌ی کلمات رو ازمون دریغ نکردی🥰


این پست رو سارای پنج ساله ی درونم نوشته

گاهی فکر می‌کنم دنیا داره با سرعت عجیب و غریبی جلو می‌ره یا اینکه من دارم توی زمان به سرعت جلو می‌رم و احساس بیگانگی می‌کنم؟ 

ای کاش می‌شد توی دوران کودکی زمان متوقف می‌شد 

همون روزا که موهامونو مدل کاسه ای کوتاه می‌کردن و یه دست لباس مهمونی بیشتر نداشتیم.

همون روزا که گیلاس رو مثل گوشواره روی گوشم آویزون می‌کردم و کفش پاشنه بلند مادری رو به زور پام می‌کردم و از هر سه قدم دو قدم سکندری می‌خوردم و بی نهایت احساس شاخی می‌کردم😂

همون روزایی که برخلاف دخترای دیگه محله اصرار داشتم با پسرا فوتبال بازی کنم و توی دعواهاشون شرکت کنم و حتی وقتی انگشت کوچیکه مو شکستن سرتق بخندم و بگم درد نداشت بعدم با همون دست ناقص شاپلاق بخوابونم تو گوششون و حس مافیا داشته باشم 😈

همون روزایی که دنیا انقدر ساده بود که روسری مشکی مامانمو از پشت گردنم گره می‌زدم و چاخانکی می‌گفتم موهام بلند شده اصلا هم فکر نمی‌کردم اون روسری هیچ شباهتی به مو نداره و بچه‌های اسکول محله هم کف و خون  می‌بریدن و منو یه دختر جادویی می‌دونستن که یه شبه موهاشو بلند کرده😁

 همون روزایی که انقدر خنگ بودم که وقتی پسرک همسایه که تازه الفبا رو تموم کرده بود اسممو روی کاغذ نوشت و زیرش نوشت دوستت دارم ؛ منم چون سواد نداشتم برگه رو بردم دادم به مامانم برام بخونه که باعث شد دیگه اجازه نده با پسرا بازی کنم. تازه من بازم نفهمیدم که منظور طرف چی بوده و احتمالا این جمله نشون می‌داده که اون دوست داره من توی تیم فوتبال‌شون باشم 🤦🏻‍♀️🤔 به خاطر همینم از واکنش مادری کلی تعجب کردم😂

همون روزایی که فکر می‌کردیم خارج یعنی خیابون و وقتی می‌گفتن دایی عباس رفته خارج زندگی کنه من هر شب به خاطر اینکه دایی عباس توی خیابون زندگی می‌کنه غصه می‌خوردم.

اون روزایی که زندگی ساده و رنگی رنگی بود درست مثل کارتونی. که البته خب کارتونای دوران ما هم با کارتونای الان خیلی فرق داره👻

نه که مشکل نباشه. می‌دیدیم اشکای مادری رو ، توی گچ بودن دست و پا و صورت پدری رو ، دائم خونه عوض کردن و هی کوچیکتر شدن خونه‌مون و فروختن چیزایی که دوستشون داشتیم بدون جایگزین کردن یا برگشتشون  و... اون روزا هم زندگی سخت بود مثل الان ؛ اما اون روزا ما خر بودیم. حالیمون نبود دور و برمون چه خبره. برای خودمون خوش خوش شلنگ تخته می‌انداختیم و تنها غصه مون ناراحتی قلبی داشتن میزوگی (رقیب سوباسا) توی کارتون فوتبالیستا بود. 

می‌گم سختیای زندگی که دست ما نیست ولی کاش نگه داشتن سن توی یه مقطع خاص دست ما بود. یه جوری که همیشه خر می‌موندیم. که کمتر درد بکشیم حداقل🥺


چطور می‌توانی عاشقم نباشی؟

تصور کن پاییز باشد؛ هوا سرد و کوچه نم باران زده باشد. روی شیشه‌ی بخار گرفته اسمت را بنویسم و بعد تو را از میان اشک‌های شیشه ببینم.

تصور کن که همان کت چرمی که پشت شیشه‌ی یک مغازه نشانت دادم و گفتم چقدر قشنگ است پوشیده باشی ولی شال گردن دست‌بافی که دو ماه طول کشید تا ببافم دور گردنت انداخته باشی و کلا کلاس کار را پایین آورده باشی اما من دلم برای این تیپ ناهماهنگ و شلخته قنج برود.

تصور کن که لباس پوشیده نپوشیده پله‌ها را دوتا یکی پایین بیایم و دست‌های گرمت را محکم بگیرم و بگویم: این وقت شب مجنون شدی؟ 

بخندی و بگویی:اگر مجنون شده باشم می‌آیی با هم سر به بیابان بگذاریم؟! 

تصور کن هوا هنوز سرد باشد و نم نم باران هم شروع شده باشد. دوشادوش هم کوچه ها را متر کنیم و خیس شویم و حرف‌ چشم‌هایمان را در سکوت بشنویم و دلمان ذوب شود.

تصور کن دور میدان کنار گاری یک لبو فروش بایستیم و لبو بخوریم و با دندان‌های قرمز برای هم لبخند بناگ‌وش در رفته بزنیم. بعد از پسرک فال فروش همه‌ی فال‌هایش را بخری و با صدای بلند عاشقانه ترینش را بخوانی و به عابرین پیاده ای که نگاهت می‌کنند بخندی. بعد کتت را دربیاوری و به زور به من که لباس نپوشیده‌ام و از سرما می‌لرزم بپوشانی و در دستهای یخ زده‌ام ها کنی و بگویی بقیه‌ی دیوانگی ها بماند برای یک شب دیگر... برگردیم.

تصور کن چنین عشقی خیال نباشد. تنها یک متن کوتاه عاشقانه‌ نباشد. تصور کن نیمه شبی زیر آسمان این شهر دو نفر این‌قدر عاشق و مجنون باشند. تصور کن دو قلب این قدر گرم و جوشان باشند.

فکر می‌کنی خدا دلش می‌آید آن شب بر کوچه های آن شهر عذاب بفرستد؟ 

خط خطی های ذهن serek کوچولو

اینجا کودک درون serek جان می نویسد...

آرشیو مطالب
Designed By Erfan Powered by Bayan