پنجشنبه ۸ دی ۰۱
دوران کارشناسی کم سن و سال بودم و پر انگیزه؛ علاوه بر سه سال اول دبیرستان یک سال طوفانی هم برای کنکور کارشناسی درس خونده بودم و موقع انتخاب رشته جلوی همه ایستاده بودم و حتی یه جاهایی پای روی دلم گذاشتم تا برسم به دانشگاهی که عاشقش بودم. اون زمان دستمم توی جیب پدری بود. مثل ابن بچه پولدارای ولنجک نبودم که با ماشین مدل بالا میاومدن و بزرگترین دغدغه زندگیشون جای پارک ماشینشون بود. تاریکی صبح بعد از نماز از خونه میزدم بیرون؛ با اتوبوس و بی آر تی دو ساعت از شرق تهران میکوبیدم تا شمال غرب می اومدم بالا تا برسم به دانشگاهی که عاشقش بودم. به خودم قول داده بودم که سرما و گرما ، سربالایی و سرپایینی ، آدمای رنگارنگ و... نتونن به اندازه یه اتم هم ارادهمو سست کنن. اومده بودم تا از سیاهی که پست سرم بود فرار کنم و یه دنیای روشن برای خودم بسازم. خداییش تمام تلاشم رو هم کردم. اما گاهی مهم نیست چقدر تلاش کنی چون بنا نیست زورت به دنیا برسه. یادمه ، خیلی خوووب یادمه یکی از روزای ترم ۸ بود تا ساعت هفت و نیم بعد از ظهر کلاس داشتیم. وقتی از دانشگاه زدم بیرون دانشگاه تقریبا خالی شده بود. خیابون خالی و خلوت بود. تنها و ویران روی صندلی های معروف ایستگاه اتوبوس بیرون دانشگاه منتظر اتوبوس نشسته بودم؛ به سیاهی پشت سرم نگاه میکردم که همون قدر عمیق و پر رنگ هنوز روی سرم سایه انداخته بود. به حال و روزم نگاه میکردم که ویران و مستاصل بود. به آینده نگاه میکردم که توی هالهی مبهمی از غم و ناامیدی گم شده بود. یادمه با تمام وجود درمونده بودم. برگشتم با یه نظر سر تا ته دانشگاهو نگاه کردم و گفتم: این شب تاریک سحر نداره نه؟
دانشگاه مثل یه پیرزن باتجربه و عاقل توی سکوت نگاهم کرد. بی هیچ حرف و اشارهای... یادمه نشستم یه دل سیییر گریه کردم. بعد اتوبوس اومد. سوار اتوبوسم شدم تا پایانه افشار گریه کردم. بعد سوار بی آر تی شدم و دوباره گریه کردم. تا خود خونه گریه کردم. اگر فیلم سینمایی بود قاعدتا باید یه معجزهای میشد و محاسباتم عوض میشد و از اون شب همه چیز روی غلتک سرازیری میافتاد. اما خب زندگی واقعی با فیلم خیلی فرق داره. از اون شب به بعد بازم کم نیاوردم و با تمام وجود دست و پا زدم. چون تخس بودن و کم نیاوردن توی ذاتم بود و هست. اما وقتی قراره زورت نرسه نمیرسه.
امروز وقتی از کوه بر میگشتم طبق هر هفته توی مسیر از کنار همون ایستگاه اتوبوس گذشتم. این بار ماشینو کنار زدم. پیاده شدم. رو به روی دانشگاهی که به اندازه ی همون روز پیر و عاقل بود ایستادم. بازم توی چشمام پر از اشک بود. آهسته گفتم: سلام، من برگشتم. ببین خیلی بزرگ شدم. خیلی زحمت کشیدم. بقیه میگن واسه خودم کسی شدم. اما نتونستم از اون همه سیاهی رد بشم. سرنوشت بعضیا رو تلخ مینویسن... تو جواب سوالمو میدونستی. الانم میدونی... ولی دلت نمیاد بهم بگی نه؟ ولی بذار من بهت بگم... بعضی شبا هم صبح نمیشه. درسته! شب تاریک من سحر نداره...
وقتی داشتم سوار ماشین میشدم دوباره نگاهش کردم. هنوزم معنادار ساکت بود. مثل همون روز. هرچند تلخ بود. اما احساس کردم دوستش دارم. اگر توی اون روزای سیاه یه چیزی بود که برام واقعا دوست داشتنی بود همین دانشگاه بود. با همه ی سربالایی های تند و سختی هایی که برام داشت. دوستش داشتم. مثل حالا.
صدای ضبط رو بلند کردم. چارتار با صدای بلند میخوند:
سحر ندارد این شب تار
مرا به خاطرت نگه دار
مرا به خاطرت نگه دار...