سه شنبه ۱ فروردين ۹۶
ای شاعر بهاری
برایم عاشقانه ای جدید بسرا
از جنس افسانه ها
بگذار همه ی دنیا ناممکن بدانند
من باور میکنم...
بگذار همه مجنونمان بخوانند
من شیفته ی جنونم...
ای شاعر بهاری
برایم عاشقانه ای جدید بسرا
از جنس افسانه ها
بگذار همه ی دنیا ناممکن بدانند
من باور میکنم...
بگذار همه مجنونمان بخوانند
من شیفته ی جنونم...
بین جمعیت دیدمش...
یه دختر کوچولوی شاید شیش_هفت ساله با یه کوله پشتی صورتی کهنه به پشتش بین شلوغیای عید دنبال مردم راه می افتاد و فال حافظ تعارفشون میکرد...منو که دید اومد سمتم گفت :خاله فال میخری؟
خواهری کنارم نشسته بود بستنی تو دستش خشک شد...انگار دیگه از گلوش پایین نمی رفت گفتم:اسمت چیه؟
گفت:صدف...
گفتم:صدف بستنی میخوری برات بخرم؟
گفت:نع دوس ندارم...
گفتم:تعارف نکن...
گفت:نه بستنی دوس ندارم...ولی...
گفتم:ولی چی؟
با تردید گفت:خاله برام لپ لپ میخری؟
نشسته بود با ذوق لپ لپشو باز می کرد و یک دنیا ذوق داشت
منم کنارش نشستم و فالی که ازش خریده بودم میخوندم :
"تو همچو صبحی و من شمع خلوت سحرم ..."
تفسیرشم عاشقونه ست...واسه من خالی و تنها بی معناست...
کاغذشو میندازم تو کیفو با عشق بقیه ی ذوق کردن صدف کوچولو رو نگاه میکنم ، این طوری بهتره...
دردناک ترین قسمت ماجرا اینجاست که هر سال تنهایی نشستم پای سفره ی هفت سین ، ولی با یه حس و فکر امیدوار خیره شدم به تنگ بلوری ماهی قرمزا و گفتم امسال آخرین سال تنهاییه...سال دیگه این موقع حتما کنارمه...
امسالم باز تنهایی میشینم پای سفره ولی دیگه این جمله ی تکراری رو نمیگم... به جاش میگم وقتی تا الان نبودی از این به بعدم به دردم نمیخوره که باشی... شاید به خاطر همینه که امسال به مادری گفتم ماهی قرمز نخر...
یه حالتی از مازوخیسم درونی وجود داره که باعث میشه در برابر بعضی آسیبایی که خودمون به خودمون میزنیم بسی پوست کلفت باشیم ، مثل آسیب عاشق شدن...یا مثل آسیب ترس و هیجان اضافی... این مورد دوم نمونه ی بارزش عطش آدما توی دیدن فیلم ترسناک و تجربه ی بازی های هیجان انگیز وحشیه...
باید اعتراف کنم درجاتی از این مازوخیسم رو دارم ... مثلا با اینکه به ششششششدت از تاریکی و تنهایی و الخ از ترسناکیجات میترسم و سالها طول کشید تا راضی بشم تنها توی اتاقم بخوابم اما یه کرم درازی درونم وجود داره که تا فیلم ترسناک میبینه نیشش تا بنا گوشش باز میشه و به طرز ناخودآگاهی میشینه با جزییات پلان به پلان فیلمه رو میخوره ، بعد نصفه شب که میشه همین کرم عزیز دل درد میگیره و شروع میکنه به وول خوردن و اذیت کردن طوری که دم و دستگاه و بالش مالش و پتو متو رو جمع میکنم میرم اتاق بغلی ور دل خواهری میچپم و تا صب پلک روی هم نمیذارم از ترس...
جالبه که اسباب اثاثیه و البسه و اطعمه وکلا کائنات هم در این زهره ترک شدن همراهی میکنن مثلا فیلم کینه رو که دیدیم یادم نیست کدوم قسمتش بود ولی اونی که لوکیشن کلیدی فیلم که روحه ازش زخم خورده بود وسرنخ ماجرا اونجا بود حمام بود، بعد شبش ما دسته جمعی به ردیف دراز و کوتاه وسط حال خوابیدیم و از اونجایی که من محبوبترین عضو خانواده م افتادم آخرین نفر که موقعیت مکانیم دقیقا ور دل حمام بود،حالا این هیچی نصف شب یهو به صورت بی سابقه ای دوش حمام با آخرین درجه باز شد... هیچی دیگه کل خونه رو بیدار باش زدم نذاشتم بخوابن :))))
اولین باریم که فیلم حلقه رو دیدم یادمه تا چند ماه هر چی تلویزیون و ال سی دی کامپیوتر و... میدیدم نصف گوشت تنم میریخت و رعشه میگرفتم با این حال عادم نشدم تا کینه اومد به بازار بدو بدو رفتم گرفتمش...خب چه کاریه عاخه!!؟؟ راستش خودمم خودمو درک نمیکنم خعلیم تلاش کردم یه کاریش بکنماااا نشد که نشد...خلاصه عاخرش با قضیه کنار اومدم و قبول کردم که بلاخره هر کسی باید به نحوی یه خر درون داشته باشه دیگه ...آپشنای خر درون منم این مدلین :)))
اینا رو گفتم که بگم دیشب دوتا فیلم ترسناک زبان اصلی از یه دسفروش که توی شلوغیای عید بساط کرده بود خریدم ...خدا به خیر کنه
به بعضیام باید گفت
داداچ ناموسا بیا یه چند روزی امتحانی آدم باش
شاید خودتم خوشت اومدااااااا ...بعله
ما از اون خانواده هاشیم که سردرد داریم برای خودکفایی در مایحتاج خوراکی و پوشاکی و الخ از مصرفیجات...
در همین راستا پدری که طبق عادات اجدادیشون تو کار طب سنتیه و بارها از روی کتابچه ی دست نویس مرحوم پدر بزرگی محلولا و شربتای دست ساز ساخته و به خورد ما داده و ما رو تا سرحد کما برده چند وقتیه زده تو کار استعمال خارجی و ساخت انواع ضماد و پماد و الخ از مالیدنی ها
در همین راستا دیروز یه گووووونی چربی شتر مرغ خرید و آورد و ریخت توی دیگ و گذاشت روی شعله بزرگه ی گازو تا شب همین جوری روغن شترمرغ تولید کرد ...طوری که ما همه دچار مسمومیت ناشی از استنشاق گازهای متساعد از روغن سوخته شدیم و در ودیوارایی که مادری با زحمت تو خونه تکونی سابیده بود به فنا رفتن :)))
ولی خب الان انقدر روغن شترمرغ داریم که می تونیم حتی بزنیم تو کار صادرات و یه پول حسابی به جیب بزنیم...بگذریم از اینکه تا یک سال حالا هر درد و مرضی بگیریم دواش روغن شترمرغه...
_سرم درد میکنه...روغن شتر مرغ بزن
_دلم درد میکنه… روغن شتر مرغ بزن
_پوستم جوش زده… روغن شترمرغ...
حکایت همون مدرسان شریف و اینا...حالا شانس آوردیم استعمالش فقط خارجیه و نمیشه خوردش! :/
دارم فکر میکنم چه جوری سه_چهار سال حرفی که دونه دونه توی وبلاگ قبلیم چیدم و از یه کلمه دو کلمه رسیدم به جمله و پاراگراف و فصل و ... همین جوری کلی ماجرا و داستان و شخصیت تعریف کردم، اینجا منتقل کنم؟
سخته از صفر شروع کردن...سختتر از اون چیزی که فکر میکردم!
از هر چیزی بیام بنویسم حداقل یکی دو کلمه رمزی توش هست که نیاز به شونصدتا پست داره تاپیشینه شو مشخص کنم:/
منم که فرااااااخ ... کی حوصله دارم این همه توضیح بدم :)))
پس یه کاری میکنیم ...خورد خورد (یا به قول با سوادا خرد خرد ) و نرمک نرمک شخصیتا و ماجراها رو توضیح میدم...تو هر پست یه تیکه شو میگم؛ باشد که قبل از پر شدن پنج هزارتا پست serek جان در خانه ی جدید کامل شناسونده بشه...
پس بزن بریم...