جملات قصار

به بعضیام باید گفت 

داداچ ناموسا بیا یه چند روزی امتحانی آدم باش

شاید خودتم خوشت اومدااااااا ...بعله 



دریا...

 بهم گفته بود نرو از این طرف متلاشی میشی...
منم خواستم نرم... اما انگار خودشم می خواست برم...
چون مجبورم کرد همون راهی که گفت نرو برم...
حالا متلاشی شدم...
این حالت وقتی پیش میاد که ظرفیتت کمتر از چیزی باشه که میخوای 
من ظرفیتم کم بود...
در واقع یه کاسه ی چینی کوچیک ترک خورده بودم که آرزوی دریا شدن داشت ... 
حالا بعد از یه طوفان حسابی نه تنها دریا نشدم، بلکه تک تک بلورای دلم متلاشی شد و ریخت زمین؛ و دیگه هیچ وقت مثل اولم نمیشم حتی اگر ماهرترین چینی بندزن دنیا ترمیمم کنه...

دانشگاه یا لوکیشن فیلم هندی؟ مساله این ست

هرچی تو این فیلم ایرانیا میگن چرند پرند و دروغ مروغه ...
این عشق در یه نگاهایی که میگن با برخورد و افتادن کلاسور و پخش و پلا شدن کتاب و جزوه ها و بعدشم دولا شدن هردو برای جمع کردن خرت و پرتا و چشم تو چشم شدن رخ میده، در عالم واقع احتمال اتفاق افتادنش از یه اپسیلوم اتم درصدم کمتره ...
یعنی در حالت عادی هیچ جنس مونث یا مذکری انقدر گاگول و خنگ نیست که  توی راهروی به اون بزرگی کل جهات یمین و یسار رو ول کنه یه راست بیاد با تو شاخ به شاخ بشه که اگر بشه یا کوره احتمالا یا مرضی چیزی داره...تازه اگرم این دو مورد نباشه و برفرض محالتر واقعا اتفاقی برخورد بشه، طرف پس از برخورد یا بر مثال یه حیوانی که نمیخوام اسمشو ببرم سرشو می گیره اونطرف و بدون اینکه به روی مبارک بیاره رد میشه یا بر فرض محالترترترتر اگر شعورش برسه که کمک کنه سال پایینی یا ترمولک از آب درمیاد یا بچه تنبل رشته ی آبیاری گلهای قالیه که دخترای کلاس خودشونم از دیدنش اشتهاشون کور میشه یا اگر اینا نباشه متاهله...
خلاصه احتمالش از کم یه چند درجه اون ور تره پس تورو خدا خودتون سنگین باشید و عین این فیلمای دهه شصتی با کلاسور تو لابی دانشکده با یه حالت امیدوار و منتظری رژه نرید ؛ )))

شترمرغ بیار و باقالی بار کن

ما از اون خانواده هاشیم که سردرد داریم برای خودکفایی در مایحتاج خوراکی و پوشاکی و الخ از مصرفیجات...

در همین راستا پدری که طبق عادات اجدادیشون تو کار طب سنتیه و بارها از روی کتابچه ی دست نویس مرحوم پدر بزرگی محلولا و شربتای دست ساز ساخته و به خورد ما داده و ما رو تا سرحد کما برده چند وقتیه زده تو کار استعمال خارجی و ساخت انواع ضماد و پماد و الخ از مالیدنی ها 

در همین راستا دیروز یه گووووونی چربی شتر مرغ خرید و آورد و ریخت توی دیگ و گذاشت روی شعله بزرگه ی گازو تا شب همین جوری روغن شترمرغ تولید کرد ...طوری که ما همه دچار مسمومیت ناشی از استنشاق گازهای متساعد از روغن سوخته شدیم و در ودیوارایی که مادری با زحمت تو خونه تکونی سابیده بود به فنا رفتن :))) 

ولی خب الان انقدر روغن شترمرغ داریم که می تونیم حتی بزنیم تو کار صادرات و یه پول حسابی به جیب بزنیم...بگذریم از اینکه تا یک سال حالا هر درد و مرضی بگیریم دواش روغن شترمرغه...

_سرم درد میکنه...روغن شتر مرغ بزن

_دلم درد میکنه… روغن شتر مرغ بزن 

_پوستم جوش زده… روغن شترمرغ...

حکایت همون مدرسان شریف و اینا...حالا شانس آوردیم استعمالش فقط خارجیه و نمیشه خوردش! :/




جونم برات بگه...

دارم فکر میکنم چه جوری سه_چهار سال حرفی که دونه دونه توی وبلاگ قبلیم چیدم و از یه کلمه دو کلمه رسیدم به جمله و پاراگراف و فصل و ... همین جوری کلی ماجرا و داستان و شخصیت تعریف کردم، اینجا منتقل کنم؟

سخته از صفر شروع کردن...سختتر از اون چیزی که فکر میکردم!

از هر چیزی بیام بنویسم حداقل یکی دو کلمه رمزی توش هست که نیاز به شونصدتا پست داره تاپیشینه شو مشخص کنم:/ 

منم که فرااااااخ ... کی حوصله دارم این همه توضیح بدم :)))

پس یه کاری میکنیم ...خورد خورد (یا به قول با سوادا خرد خرد ) و نرمک نرمک شخصیتا و ماجراها رو توضیح میدم...تو هر پست یه تیکه شو میگم؛ باشد که قبل از پر شدن پنج هزارتا پست serek جان در خانه ی جدید کامل شناسونده بشه... 

پس بزن بریم...



بی هیثیتی های serek جان بلاگ ندیده

خبببب اینم از استقبال

به محض ورود دوست عزیز قدیمی یه جشن پتوی حسابی گرفت برام...

حس کسی رو دارم که وسط یه صحبت علمی رسمی یهو یه حباب مشتی از سولاخ دماغش زده بیرون و جلسه رو فرستاده رو هوا...

عجب حس نابی :))))

وبلاگی که نکوست از شروعش پیداست 


شروعی جات

 عادت چیز عجیبیه
مثل یه موجود نامرئی می چسبه به دست و پای روحت
محکم میگرتت و یه جا میخکوبت میکنه 
مثل یه پیچک موزی میپیچه دورت و هی رشد میکنه هی رشد میکنه 
به یه جایی میرسه که میبینی انقدر محکم احاطه ت کرده که نمی تونی حتی راحت نفس بکشی!!!
از یه جایی به بعد اگر از خودت جداش نکنی کارت تمومه...
آخرین رمق زندگیتم میگیره و...تمام...لابه لای روزمرگی و تکرار دفنت میکنه و فاتحه ی پیشرفتتو میخونه...
باید قبل از اینکه دیر بشه پنجه های روحتو فرو کنی توی ریشه هاش و با تمام قدرتی که مونده بکشیش بیرون از خاک زندگیتو تلپی بندازیش دووووور...بعد یه نفس عمییییق بکشی و راهتو بکشی و بری ...همین
وبلاگ قدیمیم یه عادت بود برام...اگرچه عادت دوست داشتنی بود ولی خعلی دست و پامو بسته بود با یه سری حواشی بی ربط به دنیای وبلاگی...راستش لو رفته بود و طبق فیلمای ایرونی مهره ی سوخته باید ناچارا منهدم بشه ...یه شب بارونی شروعش کردم و یه شب بارونی هم ازش کندم و کوچیدم...
و حالا اینجا بساط کردم ... میدونم یه عادت دیگه در راهه ولی خب چه کارش میشه کرد برخلاف عادت وبلاگی ترک اعتیاد نوشتن محاله...
پس سلام به عادت جدید...بسم الله
۱ ۲ ۳ . . . ۶۳ ۶۴ ۶۵
خط خطی های ذهن serek کوچولو

اینجا کودک درون serek جان می نویسد...

آرشیو مطالب
Designed By Erfan Powered by Bayan