جمعه ۲۷ اسفند ۹۵
به بعضیام باید گفت
داداچ ناموسا بیا یه چند روزی امتحانی آدم باش
شاید خودتم خوشت اومدااااااا ...بعله
به بعضیام باید گفت
داداچ ناموسا بیا یه چند روزی امتحانی آدم باش
شاید خودتم خوشت اومدااااااا ...بعله
ما از اون خانواده هاشیم که سردرد داریم برای خودکفایی در مایحتاج خوراکی و پوشاکی و الخ از مصرفیجات...
در همین راستا پدری که طبق عادات اجدادیشون تو کار طب سنتیه و بارها از روی کتابچه ی دست نویس مرحوم پدر بزرگی محلولا و شربتای دست ساز ساخته و به خورد ما داده و ما رو تا سرحد کما برده چند وقتیه زده تو کار استعمال خارجی و ساخت انواع ضماد و پماد و الخ از مالیدنی ها
در همین راستا دیروز یه گووووونی چربی شتر مرغ خرید و آورد و ریخت توی دیگ و گذاشت روی شعله بزرگه ی گازو تا شب همین جوری روغن شترمرغ تولید کرد ...طوری که ما همه دچار مسمومیت ناشی از استنشاق گازهای متساعد از روغن سوخته شدیم و در ودیوارایی که مادری با زحمت تو خونه تکونی سابیده بود به فنا رفتن :)))
ولی خب الان انقدر روغن شترمرغ داریم که می تونیم حتی بزنیم تو کار صادرات و یه پول حسابی به جیب بزنیم...بگذریم از اینکه تا یک سال حالا هر درد و مرضی بگیریم دواش روغن شترمرغه...
_سرم درد میکنه...روغن شتر مرغ بزن
_دلم درد میکنه… روغن شتر مرغ بزن
_پوستم جوش زده… روغن شترمرغ...
حکایت همون مدرسان شریف و اینا...حالا شانس آوردیم استعمالش فقط خارجیه و نمیشه خوردش! :/
دارم فکر میکنم چه جوری سه_چهار سال حرفی که دونه دونه توی وبلاگ قبلیم چیدم و از یه کلمه دو کلمه رسیدم به جمله و پاراگراف و فصل و ... همین جوری کلی ماجرا و داستان و شخصیت تعریف کردم، اینجا منتقل کنم؟
سخته از صفر شروع کردن...سختتر از اون چیزی که فکر میکردم!
از هر چیزی بیام بنویسم حداقل یکی دو کلمه رمزی توش هست که نیاز به شونصدتا پست داره تاپیشینه شو مشخص کنم:/
منم که فرااااااخ ... کی حوصله دارم این همه توضیح بدم :)))
پس یه کاری میکنیم ...خورد خورد (یا به قول با سوادا خرد خرد ) و نرمک نرمک شخصیتا و ماجراها رو توضیح میدم...تو هر پست یه تیکه شو میگم؛ باشد که قبل از پر شدن پنج هزارتا پست serek جان در خانه ی جدید کامل شناسونده بشه...
پس بزن بریم...
خبببب اینم از استقبال
به محض ورود دوست عزیز قدیمی یه جشن پتوی حسابی گرفت برام...
حس کسی رو دارم که وسط یه صحبت علمی رسمی یهو یه حباب مشتی از سولاخ دماغش زده بیرون و جلسه رو فرستاده رو هوا...
عجب حس نابی :))))
وبلاگی که نکوست از شروعش پیداست