پاگیر

شکلات (گربه‌م)* تقریبا دو سال و نیمه شده. با اینکه یک ساله که دیگه مریض نیست و سالم و سرحال کل پاسیو و حیاط ما رو قلمرو خودش کرده، اما به خاطر ضربه ی بدی که جمجمه شو شکسته بود و ناشنوا بودنش نسبت به بقیه ی گربه ها جثه ی کوچک‌تری داره و ضعیف‌تر از بقیه ست. به خاطر همین علیرغم گربه های قبلی که امداد کرده بودیم به دامان طبیعت برنگشت و طوری خودش رو توی دل من جا کرد که شد یکی یه دونه‌ی من و صاحب امکانات بلامنازع. 

چند ماه پیش اتفاقی چندتا جعبه کنار دیوار گذاشته بودیم و فکرشم نمی‌کردیم انقدر وروجک باشه که از روی جعبه ها بپره. ولی پرید و اتفاقا از روی دیوارم پرید. وقتی رفتم غذاشو بدم دیدم نیست. از غصه داشتم دق می کردم. چون سرکار خانم فقط می تونه غذای پخته میکس شده بخوره و هم اینکه ناشنواست و احتمال تصادف کردنش زیاده. تا صبح تمام کوچه ها و میدون و پارک اطراف رو گشتم. هر صدای ترمزی میشنیدم نصف گوشت تنم می‌ریخت. تا اینکه دم صبح دیدم پشت دیوار حیاط کنار یه جدول کز کرده و زل زده به پنجره‌ی ما...حتی دو قدمم از خونه دور نشده بود. اون وقت من تا کجاها دنبالش رفته بودم. 

چند روز پیش من خونه نبودم پدری رفته بود غذاشو بده دیده بود بعله جا تره و بچه نیست. وقتی برگشتم دیدم همه رنگاشون پریده و جرات ندارن به من چیزی بگن. خواهری با کلی مقدمه چینی گفت فکر کنیم شکلات حوصله‌ش سر رفت، رفته بیرون یه دوری بزنه. 

انتظار داشتن از کوره در برم یا از غصه ضعف کنم. اما اون بار یه چیزی رو از خود شکلات یاد گرفته بودم. رهاش کن. اگر رشته‌ش به تو وصل باشه برمی‌گرده. اگرم وصل نباشه نمیشه به زور وصلش کرد. اگر وظیفه تو نسبت به این حیوون تا همین جا بوده تلاش بیشتر لازم نیست. خدایی که تو رو موظف کرد تا اینجا مراقبش باشی از اینجا به بعد یکی دیگه رو می‌فرسته. پس نگران نباش.

اتفاقا این دفعه غیبت شکلات دو روز طول کشید. طوری بیخیال بودم که خودم از ریلکس بودن خودم تعجب کردم. روز سوم گفتم خب دیگه باید قبول کنیم که برنمی‌گرده. ولی برگشت. صبح علی الطلوع وسط حیاط نشسته بود و به پنجره زل زده بود. رفتم توی حیاط و بهش غذا دادم. همسایه کوچه پشتی که دیوارش چسبیده به دیوار حیاط ما از بالکن گفت این گربه شماست؟ گفتم آره. گفت از روی دیوار پرید توی حیاط ما ولی نتونست برگرده. دو روزه پای دیوار نشسته با التماس بالا رو نگاه می‌کنه. چند بارم در کوچه رو باز گذاشتم که بره نرفت. غذا هم بهش دادم زیاد نخورد. امروز گذاشتمش لب دیوار دیدم پرید توی حیاط شما ...  گفتم حتما مال همین خونه‌ست. 

ازش تشکر کردم و در حالی که شکلات رو نوازش می‌کردم گفتم: آره کفتر جلد همین خونه‌ست. دیگه‌ عضوی از خانواده‌ شده. 

* کسانی که نمی‌دونن جریان شکلات چیه پست گربه سیاه ها دوست داشتنی‌ترن -از آرشیو آذر ۹۹- رو بخونن  


تمام می‌شوم شبی…

کنارم بنشین

دستم را محکم بگیر

بگذار گلایه‌هایم را اشک کنم و روی شانه های امنت بریزم 

روزهای زیادی به انتظار این لحظه ی آخر نشسته‌ام

راه‌ طولانی و سختی را تا به اینجا طی کرده‌ام 

بغض‌های بی‌شماری را فرو خورده‌ام

ناامیدی‌های بی پایانی در این سینه هست... آرزوهای مرده...

زخم‌های عمیقی بر پیکر این جان نشسته که شاید مرهمی برایشان نیست

اما 

گریه کردن با تو تسکین خوبی ست برای دردها

می‌دانم خودت نیز در درون آتشی شعله ور داری 

دست‌هایت می‌سوزد و چشم‌هایت زبانه می‌کشد

اما همچنان آرام و صبور کنار بی قراری‌هایم نشسته ای و آتشم را می‌نشانی؛

رسم عجیبی دارد دنیا، قصه‌ی سهراب و نوش دارو را بسیار دوست می‌دارد. 

این روزها داستانی تکراری شده؛

مرا ببخش 

می‌خواستم نوش‌دارویت باشم اما دیر آمده‌ام ، می‌خواهی نوش‌دارویم باشی اما دیر آمدی.

دیگر بیمار نیستم ، توده‌ی سرطانی بدخیمی هستم که لحظه‌های پایانی اش رسیده

تمام شده‌ام

اما تو کنارم بنشین

دستم را محکم بگیر

بگذار در این انتها مانند ابر بی جان بهاری آخرین بارانم را برای تو ببارم.

تمام شدن روی شانه‌هایت را دوست دارم. 


ولی باشگاه حرمت داره نه لذت 😁

یکی از بزرگ‌ترین لذت‌های دنیا اینه که یه روزایی شانسی باشگاه خالی و خلوت باشه 

اینکه واسه خودت بین دستگاه‌ها شلنگ تخته بندازی عااالیه؛ 

فکر کن مجبور نباشی توی صف دستگاه بایستی یا حین ورزش کردن یه عده توی صف بایستن و زل بزنن بهت! تازه هیچکسم‌ وسط کار دمبل و هالتر رو ازت نمی‌دزده یا بهت نمی‌گه داداش از رو نیمکت بلند شو دارم سوپر میزنم 😕 

تازه می‌تونی مثل فیلما سیس ورزش کردن بگیری و جلوی آینه از خودت عکسای فیگوری بندازی، هیچکسم‌ از بغلت رد نمی‌شه پوزخند بزنه یا عکستو خراب کنه🙃

امروز با کتک خودمو بردم باشگاه ولی وقتی دیدم به خاطر دم عید بودن باشگاه خلوته خیلی حال کردم 

قشششنگ هندزفری گذاشتم آهنگ جدید بی بی رکسا رو پلی کردم و نیم ساعت یه نفس هوازی سنگین زدم در حد چربی سوزی 

الان در وضعی پست می‌گذارم که ریه و شش‌هام جر خورده و شبیه شیمیایی‌ها خس خس می کنم. ولی خیلی راضیم 🤌🏻😁


بهانه می‌گیرد دلم

باید از محشر گذشت 

این لجنزاری که من دیدم 

‌سزای سخره‌هاست

گوهر روشندل از کان جهانی دیگر است

عذر می‌خواهم پری 

من نمی‌گُنجم در آن چشمان تنگ 

با دل من آسمان‌ها نیز تنگی می‌کنند 

روی جنگل‌ها نمی‌آیم فرود 

شاخه‌ی زلفی گو مباش

آب دریاها کفاف تشنه‌ی این درد نیست

جوی باریک عزیزم راه خود گیر و برو

یک شب مهتابی از این تنگنا بر فراز کوه‌ها پر می‌زنم

می‌گذارم می‌روم 

ناله‌ی خود می‌برم

دردسر کم می‌کنم

...

می‌روم وعده‌ی آنجا که با هم روز و شب را آشتی‌ست 

صبح چندان دور نیست...

* شهریار

 


مرد

فتح خدا همیشه روی مادربزرگم حساس بود. هفته ی آخر که محتضر بود کنارش نشسته بودم یواشی صدام زد 

گفتم جانم آقاجون؟ با صدای بی رمقش فقط گفت: مراقب مادربزرگت... 

گفتم چشم. چیز دیگهای اگر می‌خوای بهم بگو. ابروهاشو به علامت نه بالا انداخت. 

یادم اومد که وقتی زمین‌شو ساخت یه واحد از آپارتمان‌ها رو به نام مادربزرگم زد. بهش گفتم آقاجون داری مهریه‌ی زن‌تو می‌دی؟ گفت نه بابا این بابت زحمتاییه که توی خونه‌ی من کشیده. مهریه‌شم گردنمه می‌دم. 

گفتم : دیگه مهریه رو کی‌داده کی گرفته؟

با عصبانیت گفت نه بابا مگه حدیث حضرت رسول رو نخوندی که گفته هر کی مهریه‌ی زن‌شو نده دزده؟

گفتم: ولی مردای الان همه دنبال پنهان کردن اموال‌شون هستن که مهر زن‌شونو ندن. 

گفت: بابا اونا مرد نیستن پسر بچه‌ن. مرد هم‌نسل‌های‌ من بودن که از هجده سالگی مسئولیت زندگی رو گردن می‌گرفتن. الان پسرای هجده ساله یا دنبال شلوار خشتک گشاد می‌گردن یا دنبال سرگرمی با گوشی و کامپیوتر...

راست می‌گفت اگر چیزی از مردونگی یاد گرفته باشیم از نسل پدر و پدربزرگ‌هامون دیدیم نه پسربچه‌های این دوره و زمونه؛ و چقدر بده که یکی یکی با رفتن‌شون دارن نسل مردونگی رو زیر خاک می‌برن😢 

 


در به در

- از کی شکایت دارید؟ 

- از همسایه‌ی در به درم😮‍💨 

- باشه اما لطفا مودب باشید...

- خب همسایه‌ی در به در ما می‌شه دیگه! واحدشون کنار ماست ، در ایشون چسبیده به در ما...

- 😐😂 


چشم‌هایش

از اونجایی فهمیدم عاشقش شده که وقتی رفت ازش پرسیدم منظور حرفاشو فهمیدی؟ 

گفت به نظرت وقتی اون‌جوری به چشمام زل زده بود می‌تونستم بفهمم چی می‌گه؟ 

بعد با یه حالتی به میز نگاه کرد و گفت: فهمیدن حرف آدمایی که چشماشون قشنگه خیلی سخته...

 


ابری با احتمال بارش عشق

بارون که می‌باره ضربان قلبم با ریتم مخصوصی می‌زنه

انگار یه ملودی شاد درونم نواخته می‌شه

کودک درونم دلش می‌خواد بدون چتر زیر قطرات سرد بارون بدویم و با این ملودی برقصیم.

هیچ وقت نفهمیدم چرا بعضیا معتقدن کسانی که هوای بارونی و ابری رو دوست دارن افسرده هستن!

زمانی که بارون می‌باره من اصلا افسرده و بی حال نیستم؛ حتی بالاترین سطح هیجان و انرژی توی رگ‌هام می‌ریزه. 

وقتی هوای خنک و مرطوب رو به ریه‌هام می‌کشم حس زندگی و تولد دوباره دارم.

زیر بارون می‌شه فکرهای تاریک و سیاه رو شست، نفس عمیق کشید و برای حداقل چند دقیقه تمام اضطراب ها رو دور ریخت؛ 

می‌شه خاطرات خوش فراموش شده رو مرور کرد و به آینده امیدوار شد.

می‌شه حال هوا رو بهانه کرد و دلتنگی‌ها رو یه دل سیر گریه کرد. 

بارون عاشقه و انقدر قشنگ دلبری بلده که آدما رو هم عاشق می‌کنه. 

بارون لطیف و خالصه مثل اولین عشق؛ 

راستی تا حالا عاشق شدی؟

اولین باری که دلت برای یه نفر لرزیده یادته؟ 

زیر بارون برای عشق اولت گریه کردی؟ 

به نظرم هر کسی توی زندگیش حداقل یک بار زیر بارون گریه کرده ؛ حالا به هر علتی...

اگر از من بپرسی بارون چه شکلیه؟ می‌گم شاید تجسم یه آلبوم بزرگ و نمناک از اشک‌های آدماییه که زیر بارون قدم زدن...


شاهد عینی

صدای بلبل زبونی‌شو از دفتر شعبه شنیده بودم. خانم ص انقدر براش ذوق کرده بود که همراهش داخل اتاقم اومد. 

قدش به زور به میز من می‌رسید. کلاه بافتنی شل وارفته شو محکم چسبیده بود و با چشمای آبیش کنجکاوانه منو نگاه می‌کرد. 

با دیدن لپای بزرگش نتونستم خنده‌مو نگه دارم. نیشمو براش باز کردم و پرسیدم: تو بودی که به خانم ص می‌گفتی می‌خوای قاضی بشی؟ 

خندید و گفت: بله می‌خوام بزرگ شدم قاضی زن بشم. 

گفتم: نمی‌شه آخه تو پسری باید قاضی مرد بشی. 

مصرانه گفت: نه می‌خوام قاضی زن بشم. 

گفتم: خب چرا؟ 

گفت: چون مهربون‌ترن، بهتر به حرف آدم گوش می‌دن. خیلیم عادلانه‌ترن 😌☝🏻
از طرز تلفظ عادلانه با لپای بزرگش خنده‌م گرفت. گفتم : مثل اینکه تو از روسای قوه بیشتر فهمیدی کی داره کارشو بهتر انجام می‌ده.

روی صندلی رو به روم نشست. پاهاش به زمین نمی‌رسید. گفتم: چند سالته؟ 

گفت هشت و نیم ولی کلاس سومم. یه سال زودتر رفتم مدرسه. 

گفتم: آفرین حالا بگو چرا اصرار داشتی منو ببینی؟ 

گفت: اومدم شهادت بدم. 

گفتم: اما تو به سن بلوغ نرسیدی نمی‌تونی شهادت بدی! 

گفت ولی من شاگرد اول مدرسه‌م! بعدشم مامانم دیشب به مامان بزرگ گفت چون موقعی که کتک خورده توی خونه شاهد نداشتیم شما شکایت‌شو رد می‌کنید!

نگاهش کردم. یک دنیا درد توی صورت بچه بود. گفتم: اشکالی نداره تو انقدر عاقل هستی که حرفات به درد شکایت مامانت بخوره. پس حالا هر چی دیدی برام بگو تا بنویسم. 

مردمک آبی چشماش می‌لرزید. گفت: بابام مامانمو با لگد پرت کرد. کمر مامانم به تیزی پنجره خورد و شکست. من اونجا بودم. بعدش دیدم دست بابا دور گردن مامان بود و می‌خواست خفه ش کنه. من بلاخره مَردم نمی‌شد نگاهش کنم رفتم دستشو محکم گرفتم که مامانمو نکشه. با همون دست گردن منو گرفت بلند کرد. فکر نمی‌کردم بابام منم مثل مامانم پرت کنه! بعدش که آروم شد مامانمو نمی‌برد دکتر ، کلی التماسش کردم تا مامانمو برد بیمارستان باور نمی‌کرد کمر مامان شکسته تا دکترا گفتن... 

وقتی جریانو کامل تعریف کرد گفت: مدرسه که می‌رم همه از باباهای خوب‌شون می‌گن. نمی‌دونم چرا بابای من باید اینجوری باشه؟!

گفتم: چه جوری؟

گفت: بد... هر روز مامانمو می‌زنه. بد اخلاقه فحش می‌ده.  

جو سنگین شده بود. خانم ص با بغض گوشه اتاق خشکش زده بود و نمی‌تونست حرکتی بکنه. همیشه بچه‌ها که وارد اتاقم می‌شن بهشون شکلات می‌دم که ترس‌شون بریزه. این بار دستم سمت کشو نمی‌رفت. فکرم نمی‌گفت که یه بچه‌ جلومه! انگار دوتا آدم بزرگ چشم تو چشم هم حرف می‌زدیم. 

وقتی حرفاش تموم شد گفت: کجا رو باید امضا کنم؟ 

گفتم : امضا هم داری؟ گفت بله یه دایره و یه خط، خودم می‌دونم برای اینکه قاضی بشم باید امضا داشته باشم. 

کج و کوله یه دایره و یه خط کشید و کنارشم اثر انگشت زد و رفت. چند دقیقه به جای انگشت کوچیکش خیره شدم. بلند شدم و پنجره رو باز کردم که هوای تازه وارد اتاق بشه. از تصور اینکه اون بچه چی دیده و چه افکار وحشتناکی توی سرش گذشته دلم زیر و رو می‌شد. برگشتم کلاه بافتنی شل وا رفته‌ش روی میز جامونده بود. به خانم ص گفتم به خاله‌ی بچه زنگ بزنه بگه برگردن کلاهشو ببرن بیرون هوا سرده. پرونده رو باز کردم و نوشتم: بسمه تعالی ، دفتر متهم جهت دفاع از اتهام ضرب و جرح عمدی منجر به شکستگی احضار شود... 


Love hard

پرسیدم حاج آقا این نرگس‌ها دسته‌ای چند؟ 

پیرمرد نگاهی بهم انداخت و گفت برای شما که عاشقی دسته ی پنجاه‌ تایی هفتاد تومن.

گفتم از کجا فهمیدی عاشقم؟ 

گفت عاشقای نرگس از صد فرسخی معلوم می‌شن. چشماشون یه برق خاصی داره. 

خندیدم و گفتم راست می‌گی من مجنون این گلم. 

یک دسته نرگس تازه برداشت و دور گلها با دقت روزنامه پیچید و زیر لب گفت برای اینکه گلبرگای حساسش زخمی نشن تا برسی به خونه. 

گفتم حاج آقا خودتم که عاشق نرگسی! 

گفت چرا نباشم ؟ هم خوشبوئه هم خوشگله؛ گل بی خاره، ارزون و در دسترسم نیست فقط یه فصل خاصی با ناز و ادا منت می‌گذاره و میاد. نباید عاشقش بود؟ 

وقتی دور ساقه‌ دسته نرگس من چسب می‌زد چشماش می‌درخشید انگار داره به یه تیکه الماس چسب می‌زنه. با تمام وجود عطر نرگس‌ها رو به ریه‌هام کشیدم و گفتم راست می‌گی حاج آقا نرگس رو نباید دوست داشت باید عاشقش بود. 

۱ ۲ ۳ ۴ . . . ۶۳ ۶۴ ۶۵
خط خطی های ذهن serek کوچولو

اینجا کودک درون serek جان می نویسد...

آرشیو مطالب
Designed By Erfan Powered by Bayan