مکالمات من و او

میگم شب آرزوهاست

میگه به من چه؟

میگم خب آرزو نداری؟

میگه آرزو چیه؟

میگم همون چیزی که همین الان اشک شد نشست به چشمات!

چیزی نمیگه روشو برمیگردونه سمت پنجره...


حس میکنم انکار درد از خود درد بدتره...



نوجوون دونی های منهدم شده

 نوجوونی دوره ی عجیبیه
پر از نیاز و پر از هیجانات انفجاری
پر از شگفتی و تازگی
نوجوونی شاید گل زندگی عادم باشه...
تنها زمانی که از ته دل می خندی و به فکر قایم کردن جوشای صورتت زیر کرم پودر نیستی...
تنها زمانی که بیخیال همه ی دنیا شلنک تخته میندازی و شیطنت میکنی...
تنها زمانی که می تونی به مسخره ترین حالت ممکن عاشق بشی و با خریت خودت حسابی عشق کنی ...
تنها زمانی که میشه ناب ترین خیال پردازی ها رو تجربه کرد...
به نظرم باید دوره ی نوجوونی،نوجوونی کرد.
باید لحظه هاشو نفس کشید،
روزاشو قاب کرد گذاشت روی طاقچه ی دل...
این دختر پسرایی که از سیزده سالگی ادای دافای سی و چند ساله رو درمیارن متوجه نیستن که دارن چه بلایی سر روح خودشون میارن...چون عادم نمیتونه گل زندگی شو حذف کنه پس وقتی رسیدن به سی و چند سالگی میخوان نوجوونی کنن با یه روح سی و چند ساله نوجوونی کردن فاجعه ست!
وقتی به جای شلنگ تخته انداختن و شیطنت و تخلیه ی هیجان ورزشی و هنری دلخواه این دوره کله ی نوجوونو فرو کردی به زور توی کتاب و درس و یاد گرفتن هنرای بزرگونه باعث شدی روح نوجوونت توی نوجوونی جا بمونه و بعدا که بزرگ شد نتونه یه بزرگسال خوب باشه و...
همین میشه که همه چیز زندگیامون جابه جاست و تو هیچ دوره ای راضی نیستیم از چیزی که هستیم...

یکی از شانسای زندگیم این بود که حساااابی نوجوونی کردم 
علی رغم همه ی مخالفتای خانواده هفت سال حرفه ای بسکتبال بازی کردم و توی مدرسه شرارت کرم و الخ از نوجوون بازیای دیگه...
عصلنم توی نوجوونی شونصدتا کلاس نرفتم و به شیش_هف تا زبون زنده ی دنیا مسلط نشدم و علامه ی هیچ علمی نشدم و نوازنده هیچ ساز و دهل و کوفت و زهرمار دیگه ای هم نشدم. از یه روزیم حس کردم که نوجوون دونی روحم پر شده و حالا وقتشه که وارد جوونی بشم و
از همونجا نشستم پای علم اندوزی و یادگرفتن هنرای بزرگونه و اول کنکور کارشناسی رو ترکوندم بعد یه کتابخونه کتابو صلوات دادم بعد شبیه عادم بزرگا ساعتها حرص دنیا رو خوردمو الخ از بزرگونه بازیای  دیگه... با این حال حس میکنم بیست سی درصد از نوجوونیم هنوز بازم حقش ادا نشد و جا داشت بیشتر شلنگ تخته بندازم ...
نوجوونی خعلی مهمه ...خعلی 

تراژدی به رنگ زرد قناری

خواهری بزرگتر یه سره قناری داره که دوست شوهرش در حال دور انداختنش بوده بعد همون لحظه خواهری و جناب دوماد ما سر رسیدنو به فرزندی قبولش کردن...

پرنده ی کوچولو موچولو و نازیه. خواهری یه قفس طلایی خوجل براش خریده و گذاشتتش تو آشپزخونه ... هر دفعه شیر آبو باز کنی شروع میکنه به جیغ و داد و آواز دلکش خوندن؛ در اوقات فراغتم که شیر آب بسته ست مثل بنز تخمه کدوی پوست کنده میخوره و خلاصه خعلی نمکیه...

یه چند روزیه اما، اونم حالش خوب نیست انگار !

امروز که دیدمش ته قفسش کز کرده بود و تخمه نمی خورد شیر آبم که باز کردیم آواز نخوند حتی دوماد براش سوتم زد اما ...

گفت فصل افسردگیشه رفته تو لک ... تازه نصف پراشم ریخته :/

خلاصه پای قفسش حسابی بغض کردم

نمیدونم چرا رفته تو لک...نمیدونم از تنهاییه یا تغییر فصل یا تغییر مکان یا به خاطر اون روزیه که زل زده بود به یاکریم قهوه ای پشت پنجره که زیر بارون خیس شده بود... ولی میدونم نگاهش خعلی غمگین بود...خعلی

راستی پرنده هام می تونن گریه کنن؟ کاشکی بتونن...


بومی نوشت

این روزا تو تهران اگرچه خیابونا خعلی خلوت تر شده 

اما اگر بومی هستید پیشنهاد میکنم برای بازدید از اماکن دیدنی مثل برج میلاد و پل طبیعت و...نرید چون مالامال از دوستان سایر شهرهای ایرانه که با مونوپادهای مزین به گوشی های اپل شون مثل مور و ملخ از در و دیوار این اماکن بالا میرن و انقدر مکان مورد نظر شلوغه که کوفتتون میشه ... تازه این امکان هست که اون عزیزان مورد نظر تیپ و قیافه ی شمارو هم مسخره کنن و با لهجه ی دلرباشون بهتون تیکه بندازن که از کدوم داهات اومدی؟ :/


پ.ن: امضا یک عدد بومی خسته ی له از زیر دست و پا برگشته...


طوفان نوشت

تا حالا نمی دونستم حال کسی که توی قنوت مرگو از خدا میخواد دقیقا چه حالیه...

تا اینکه روزی رسید که چند دقیقه با بهت و بلاتکلیفی به دست قنوت گرفته م نگاه کردم و آخرش از ته دل گفتم اللهم عجل وفاتی...........



پ.ن:از صاحب این دعا عذرخواهی میکنم که زبان حقیرم به دعای عمیقش باز شد....ولی...


مادر مقدسی برای ماهی گلی های ریز و زشت

حالا امسال که من گفتم ماهی قرمز نخرید هر کدوم از اعضای خانواده رفت بیرون برگشت یه کیسه پر ماهی گلی خرکش کنان آورد انداخت تو بغل ما...
این طوری شد که بسته به سن و سلیقه ی اعضای محترم خاندان انواع و اقسام ماهی گلی سر سفره ی هفت سین امسال ما رویت میشد ...
خواهری دو تا ماهی دو رنگ کپل مپل خرید که قرینه بودن یکی شون قرمز بود با خالای سفید یکی شون سفید بود با خالای قرمز...
برعکس مادری رفته بود شیش هفتا از این ماهی قرمز ریزا خریده بود که خعلی زشت و بی نمک بودن...
پدری هم به همین منوال...
وظیفه ی تیمارداری و مراقبت از این موجودات چشم قلمبه ی پولکدارم با منه دیگه...
از اونجایی هم که عقل عادمیزاد به چشمشه این ماهی ریزا به شدت مورد بی مهری قرار میگیرن و ماهی کپلا شدن سوگولی سفره هفت سین...به حدی که خواهری برگشته میگه اینا رو بنداز بیرون از آب بمیرن حوصله شونو ندارم زشتن...دو سه بارم دوس موستاشو برداشت آورد که این بی نواها رو قالب کنه بهشونو ردشون کنه برن ...
ولی از اونجایی که من در این جور موارد رگ مظلوم دوستم باد میکنه همچین زهرچشمی از همشون گرفتم که جرات نکنن به ماهیای من نگاه کنن... بلاخره همه ی بچه ها برای مادر یکی هستن ریز و درشت و زشت و خوشگل نداره...اتفاقا آدم اون ضعیف تره و زشتتره رو بیشتر دوس داره همیشه ... منم همین شکلیم، نمیدونم چرا واقعا؟!! خواهری با دهن کجی میگه مادر مقدسی دیگه! از اون مدلاشون که تو فیلما نشون میده صد کیلو وزنشونه متولی یتیم خونه های خارجین :))))

مهره ی سوخته

هر کسی یه نقطه ضعفی داره 
منم شونصدتا نقطه ضعف دارم
یکیشم اینه که اگر یه ربع سرمو بذارم روی پای یکی و موهامو با سرپنجه هاش نوازش کنه دچار یه جور نعشگی و خلسه میشم که میشه به راحتی ازم حرف کشید ... 
مثل اون هاپوئه بود تو کارتون چرخ و فلک که برای شکنجه بهش قند میدادن به حرف بیاد، منم به همین راحتی تخلیه اطلاعاتی میشم 
اصلا به درد سرویسای اطلاعاتی نمیخورم ؛ )


دلیل

ماهی قرمز

 از عشق چیزی نمی داند

و این می تواند

 تنها دلیل خودکشی نهنگها باشد


تراوشات فیلسوفانه ی پس از عید دیدنیجات

سن چیست؟


تعداد دفعاتی است که شما به دورِ خورشید چرخیده اید


و این پدیده ،


هیچ ربطی به سطحِ شعور،سواد و فرهنگ شما ندارد!


''استیو جابز''



فرهاد توپولوی بدون شیرین

یه فامیل دور داریم خعلی پولدار مولدارن

اما از اینان که خعلی خاطر پولشونو میخوان 

به خاطر همین یه سری رفتارای بانمک و خاص دارن که نگم بهتره مثلا نمیگم از اینان که عروسی میرن چندتا ساک خالی میبرن با خودشون برای جمع آوری میوه و شیرینی و حتی بقایای شام و...

و الخ از خصلتای نمکی دیگه ای که در این مقال نمیگنجه... به همین علت من یکی ترجیح میدم دوروبرشون آفتابی نشم...یا اگرم تصادفی توی یه مجلس با هم همزمان رویت شدیم هرگونه نسبت نسبی باهاشونو انکار میکنم ...

نقطه ی خوشگل ماجرا اونجاست که اینا دوتا پسر دارن که یکی شون بیست و پنج شیش ساله و  دیگری سی و سه چهار ساله میباشند.

اون بزرگتره که بنده خدا فاتحه...انقدر پیر شده که دیگه سن ازدواجش اینا گذشته ، البته با یه مدرک سیکل ناقابل و شغل پرفروغ خدمات آشپزی در آژانس مسافرتی و گذشته ای مالامال از تجربیات جنس مخالف اتقافا مورد اوکازیونیه حیف که دخترا نمیفهمن این چیزا رو ...با این حال مادر گرامش چشم شهرو درآورده که یه دختر براش پیدا کنه که چشمش به خونه و ماشین پسرش نباشه که خب باید به این مادر نمونه گفت خب باشه چشمش به خونه ش نباشه به چیش باشه دقیقا؟

حالا بازم بحثم سر این پسرش نیست .

ماجرا مال پسر کوچیکترشه که یکم فرق داره با خانواده ش، درس خونده یکم آداب اجتماعی بیشتری بلده و...

دیگه واسه این یکی مادره انقدر بچه شو تکمیل فرض کرده بود زورش می اومد برا خواستگاری رفتن یه بسته تافی کره ای پنج تومنی دستش بگیره ببره!!! گل و شیرینی پیشکش...

القصه این گل پسر دلش پیش خواهری کوچیکتر ما گیریده بود و ما ندانستیم... میدیدیم هی عیدا نفر اول واسه عید دیدنی شیرجه میزنه خونه ی ما و توی مهمونیا نزدیک خواهری میشینه وتوی مراسمات عقد و عروسی فامیل کلا هر وری خواهری میره چشمش همون وری میره وعلاوه بر چشمش نیشش هم تا ته بازه و الخ از رفتارای مشکوک... ولی میذاشتیم پای مشکلات مغزی که از خانواده به ارث برده و جدی نمیگرفتیم ...

خلاصه خدا رحم کرد و قبل از اینکه طرف دلو بزنه به دریا مامیشو برفسته جلو و یه فامیل سر این خواستگاری نافرجام به هم بریزه خواهری ازدواج کرد... آخییییی چه شکست عشقی خورد این بچه :/ حالا بماند که ما بعدا از کدوم کانال مخابراتی زنانه ماجرا رو فهمیدیم...

شب عقد کنون خواهری بچه کلا از توی پارکینگ بالا نیومد چند دقیقه ای هم که توی مجلس نشست کلا لب و لوچه ش تا زانوش آویزون بود و دوماد مارو چپ چپ می نگاهید(این نکته رو شخصا بعدا از فیلمای قسمت مردونه کشفیدم) 

بعله دیگه عشقی نافرجام و جوانی بر درختی تکیه کرده... البت اشاره میکنند وزن جوان کچل قصه ی ما یکم زیادی بالا بوده درخت از وسط پوکیده:)))

بعله ...از اون تاریخ دیگه نامبرده توی مهمونیای فامیلی و عقدکنونا و عید دیدنیا رویت نشد :))) امروزم که مامی و ددیش اومدن عید دیدنی خونه ی ما و پسرک نگون بخت نیومده بود یهو یاد جریان افتادمو گفتم این افسانه ی شیرین و فرهادی رو ثبت کنم تا از دهن نیفتاده ... نه که بدجنس باشمااااا نه ولی اگر شمام طرفو ببینید به جای دلسوزی برای این شکست عشقی یه چند روزی از خنده نیم خیز راه میرید ... بس که مردم اعتماد به نفسشون بالاست علاوه بر وزنشون :)))

خط خطی های ذهن serek کوچولو

اینجا کودک درون serek جان می نویسد...

آرشیو مطالب
Designed By Erfan Powered by Bayan