يكشنبه ۶ فروردين ۹۶
يكشنبه ۶ فروردين ۹۶
شنبه ۵ فروردين ۹۶
چهارشنبه ۲ فروردين ۹۶
سن چیست؟
تعداد دفعاتی است که شما به دورِ خورشید چرخیده اید
و این پدیده ،
هیچ ربطی به سطحِ شعور،سواد و فرهنگ شما ندارد!
''استیو جابز''
چهارشنبه ۲ فروردين ۹۶
یه فامیل دور داریم خعلی پولدار مولدارن
اما از اینان که خعلی خاطر پولشونو میخوان
به خاطر همین یه سری رفتارای بانمک و خاص دارن که نگم بهتره مثلا نمیگم از اینان که عروسی میرن چندتا ساک خالی میبرن با خودشون برای جمع آوری میوه و شیرینی و حتی بقایای شام و...
و الخ از خصلتای نمکی دیگه ای که در این مقال نمیگنجه... به همین علت من یکی ترجیح میدم دوروبرشون آفتابی نشم...یا اگرم تصادفی توی یه مجلس با هم همزمان رویت شدیم هرگونه نسبت نسبی باهاشونو انکار میکنم ...
نقطه ی خوشگل ماجرا اونجاست که اینا دوتا پسر دارن که یکی شون بیست و پنج شیش ساله و دیگری سی و سه چهار ساله میباشند.
اون بزرگتره که بنده خدا فاتحه...انقدر پیر شده که دیگه سن ازدواجش اینا گذشته ، البته با یه مدرک سیکل ناقابل و شغل پرفروغ خدمات آشپزی در آژانس مسافرتی و گذشته ای مالامال از تجربیات جنس مخالف اتقافا مورد اوکازیونیه حیف که دخترا نمیفهمن این چیزا رو ...با این حال مادر گرامش چشم شهرو درآورده که یه دختر براش پیدا کنه که چشمش به خونه و ماشین پسرش نباشه که خب باید به این مادر نمونه گفت خب باشه چشمش به خونه ش نباشه به چیش باشه دقیقا؟
حالا بازم بحثم سر این پسرش نیست .
ماجرا مال پسر کوچیکترشه که یکم فرق داره با خانواده ش، درس خونده یکم آداب اجتماعی بیشتری بلده و...
دیگه واسه این یکی مادره انقدر بچه شو تکمیل فرض کرده بود زورش می اومد برا خواستگاری رفتن یه بسته تافی کره ای پنج تومنی دستش بگیره ببره!!! گل و شیرینی پیشکش...
القصه این گل پسر دلش پیش خواهری کوچیکتر ما گیریده بود و ما ندانستیم... میدیدیم هی عیدا نفر اول واسه عید دیدنی شیرجه میزنه خونه ی ما و توی مهمونیا نزدیک خواهری میشینه وتوی مراسمات عقد و عروسی فامیل کلا هر وری خواهری میره چشمش همون وری میره وعلاوه بر چشمش نیشش هم تا ته بازه و الخ از رفتارای مشکوک... ولی میذاشتیم پای مشکلات مغزی که از خانواده به ارث برده و جدی نمیگرفتیم ...
خلاصه خدا رحم کرد و قبل از اینکه طرف دلو بزنه به دریا مامیشو برفسته جلو و یه فامیل سر این خواستگاری نافرجام به هم بریزه خواهری ازدواج کرد... آخییییی چه شکست عشقی خورد این بچه :/ حالا بماند که ما بعدا از کدوم کانال مخابراتی زنانه ماجرا رو فهمیدیم...
شب عقد کنون خواهری بچه کلا از توی پارکینگ بالا نیومد چند دقیقه ای هم که توی مجلس نشست کلا لب و لوچه ش تا زانوش آویزون بود و دوماد مارو چپ چپ می نگاهید(این نکته رو شخصا بعدا از فیلمای قسمت مردونه کشفیدم)
بعله دیگه عشقی نافرجام و جوانی بر درختی تکیه کرده... البت اشاره میکنند وزن جوان کچل قصه ی ما یکم زیادی بالا بوده درخت از وسط پوکیده:)))
بعله ...از اون تاریخ دیگه نامبرده توی مهمونیای فامیلی و عقدکنونا و عید دیدنیا رویت نشد :))) امروزم که مامی و ددیش اومدن عید دیدنی خونه ی ما و پسرک نگون بخت نیومده بود یهو یاد جریان افتادمو گفتم این افسانه ی شیرین و فرهادی رو ثبت کنم تا از دهن نیفتاده ... نه که بدجنس باشمااااا نه ولی اگر شمام طرفو ببینید به جای دلسوزی برای این شکست عشقی یه چند روزی از خنده نیم خیز راه میرید ... بس که مردم اعتماد به نفسشون بالاست علاوه بر وزنشون :)))
سه شنبه ۱ فروردين ۹۶
ای شاعر بهاری
برایم عاشقانه ای جدید بسرا
از جنس افسانه ها
بگذار همه ی دنیا ناممکن بدانند
من باور میکنم...
بگذار همه مجنونمان بخوانند
من شیفته ی جنونم...
يكشنبه ۲۹ اسفند ۹۵
بین جمعیت دیدمش...
یه دختر کوچولوی شاید شیش_هفت ساله با یه کوله پشتی صورتی کهنه به پشتش بین شلوغیای عید دنبال مردم راه می افتاد و فال حافظ تعارفشون میکرد...منو که دید اومد سمتم گفت :خاله فال میخری؟
خواهری کنارم نشسته بود بستنی تو دستش خشک شد...انگار دیگه از گلوش پایین نمی رفت گفتم:اسمت چیه؟
گفت:صدف...
گفتم:صدف بستنی میخوری برات بخرم؟
گفت:نع دوس ندارم...
گفتم:تعارف نکن...
گفت:نه بستنی دوس ندارم...ولی...
گفتم:ولی چی؟
با تردید گفت:خاله برام لپ لپ میخری؟
نشسته بود با ذوق لپ لپشو باز می کرد و یک دنیا ذوق داشت
منم کنارش نشستم و فالی که ازش خریده بودم میخوندم :
"تو همچو صبحی و من شمع خلوت سحرم ..."
تفسیرشم عاشقونه ست...واسه من خالی و تنها بی معناست...
کاغذشو میندازم تو کیفو با عشق بقیه ی ذوق کردن صدف کوچولو رو نگاه میکنم ، این طوری بهتره...
شنبه ۲۸ اسفند ۹۵
دردناک ترین قسمت ماجرا اینجاست که هر سال تنهایی نشستم پای سفره ی هفت سین ، ولی با یه حس و فکر امیدوار خیره شدم به تنگ بلوری ماهی قرمزا و گفتم امسال آخرین سال تنهاییه...سال دیگه این موقع حتما کنارمه...
امسالم باز تنهایی میشینم پای سفره ولی دیگه این جمله ی تکراری رو نمیگم... به جاش میگم وقتی تا الان نبودی از این به بعدم به دردم نمیخوره که باشی... شاید به خاطر همینه که امسال به مادری گفتم ماهی قرمز نخر...
شنبه ۲۸ اسفند ۹۵
یه حالتی از مازوخیسم درونی وجود داره که باعث میشه در برابر بعضی آسیبایی که خودمون به خودمون میزنیم بسی پوست کلفت باشیم ، مثل آسیب عاشق شدن...یا مثل آسیب ترس و هیجان اضافی... این مورد دوم نمونه ی بارزش عطش آدما توی دیدن فیلم ترسناک و تجربه ی بازی های هیجان انگیز وحشیه...
باید اعتراف کنم درجاتی از این مازوخیسم رو دارم ... مثلا با اینکه به ششششششدت از تاریکی و تنهایی و الخ از ترسناکیجات میترسم و سالها طول کشید تا راضی بشم تنها توی اتاقم بخوابم اما یه کرم درازی درونم وجود داره که تا فیلم ترسناک میبینه نیشش تا بنا گوشش باز میشه و به طرز ناخودآگاهی میشینه با جزییات پلان به پلان فیلمه رو میخوره ، بعد نصفه شب که میشه همین کرم عزیز دل درد میگیره و شروع میکنه به وول خوردن و اذیت کردن طوری که دم و دستگاه و بالش مالش و پتو متو رو جمع میکنم میرم اتاق بغلی ور دل خواهری میچپم و تا صب پلک روی هم نمیذارم از ترس...
جالبه که اسباب اثاثیه و البسه و اطعمه وکلا کائنات هم در این زهره ترک شدن همراهی میکنن مثلا فیلم کینه رو که دیدیم یادم نیست کدوم قسمتش بود ولی اونی که لوکیشن کلیدی فیلم که روحه ازش زخم خورده بود وسرنخ ماجرا اونجا بود حمام بود، بعد شبش ما دسته جمعی به ردیف دراز و کوتاه وسط حال خوابیدیم و از اونجایی که من محبوبترین عضو خانواده م افتادم آخرین نفر که موقعیت مکانیم دقیقا ور دل حمام بود،حالا این هیچی نصف شب یهو به صورت بی سابقه ای دوش حمام با آخرین درجه باز شد... هیچی دیگه کل خونه رو بیدار باش زدم نذاشتم بخوابن :))))
اولین باریم که فیلم حلقه رو دیدم یادمه تا چند ماه هر چی تلویزیون و ال سی دی کامپیوتر و... میدیدم نصف گوشت تنم میریخت و رعشه میگرفتم با این حال عادم نشدم تا کینه اومد به بازار بدو بدو رفتم گرفتمش...خب چه کاریه عاخه!!؟؟ راستش خودمم خودمو درک نمیکنم خعلیم تلاش کردم یه کاریش بکنماااا نشد که نشد...خلاصه عاخرش با قضیه کنار اومدم و قبول کردم که بلاخره هر کسی باید به نحوی یه خر درون داشته باشه دیگه ...آپشنای خر درون منم این مدلین :)))
اینا رو گفتم که بگم دیشب دوتا فیلم ترسناک زبان اصلی از یه دسفروش که توی شلوغیای عید بساط کرده بود خریدم ...خدا به خیر کنه
جمعه ۲۷ اسفند ۹۵
اینجا کودک درون serek جان می نویسد...
-
مرداد ۱۴۰۲ ( ۱ )
-
تیر ۱۴۰۲ ( ۳ )
-
خرداد ۱۴۰۲ ( ۲ )
-
ارديبهشت ۱۴۰۲ ( ۳ )
-
فروردين ۱۴۰۲ ( ۲ )
-
اسفند ۱۴۰۱ ( ۴ )
-
بهمن ۱۴۰۱ ( ۳ )
-
دی ۱۴۰۱ ( ۳ )
-
آذر ۱۴۰۱ ( ۱ )
-
آبان ۱۴۰۱ ( ۳ )
-
اسفند ۱۴۰۰ ( ۲ )
-
بهمن ۱۴۰۰ ( ۱ )
-
دی ۱۴۰۰ ( ۲ )
-
آذر ۱۴۰۰ ( ۱ )
-
آبان ۱۴۰۰ ( ۱ )
-
مهر ۱۴۰۰ ( ۲ )
-
شهریور ۱۴۰۰ ( ۷ )
-
مرداد ۱۴۰۰ ( ۷ )
-
تیر ۱۴۰۰ ( ۳ )
-
خرداد ۱۴۰۰ ( ۶ )
-
ارديبهشت ۱۴۰۰ ( ۵ )
-
فروردين ۱۴۰۰ ( ۷ )
-
اسفند ۱۳۹۹ ( ۳ )
-
بهمن ۱۳۹۹ ( ۵ )
-
دی ۱۳۹۹ ( ۳ )
-
آذر ۱۳۹۹ ( ۳ )
-
آبان ۱۳۹۹ ( ۴ )
-
مهر ۱۳۹۹ ( ۵ )
-
شهریور ۱۳۹۹ ( ۳ )
-
مرداد ۱۳۹۹ ( ۱۰ )
-
تیر ۱۳۹۹ ( ۱۱ )
-
خرداد ۱۳۹۹ ( ۱۳ )
-
ارديبهشت ۱۳۹۹ ( ۱۲ )
-
فروردين ۱۳۹۹ ( ۱۵ )
-
اسفند ۱۳۹۸ ( ۳ )
-
اسفند ۱۳۹۷ ( ۴ )
-
بهمن ۱۳۹۷ ( ۱۱ )
-
دی ۱۳۹۷ ( ۱۱ )
-
آذر ۱۳۹۷ ( ۶ )
-
آبان ۱۳۹۷ ( ۷ )
-
مهر ۱۳۹۷ ( ۶ )
-
شهریور ۱۳۹۷ ( ۱۳ )
-
مرداد ۱۳۹۷ ( ۵ )
-
خرداد ۱۳۹۷ ( ۱۴ )
-
ارديبهشت ۱۳۹۷ ( ۱۸ )
-
فروردين ۱۳۹۷ ( ۲۲ )
-
اسفند ۱۳۹۶ ( ۱۳ )
-
بهمن ۱۳۹۶ ( ۱۵ )
-
دی ۱۳۹۶ ( ۲۱ )
-
آذر ۱۳۹۶ ( ۱۷ )
-
آبان ۱۳۹۶ ( ۱۶ )
-
مهر ۱۳۹۶ ( ۱۹ )
-
شهریور ۱۳۹۶ ( ۲۵ )
-
مرداد ۱۳۹۶ ( ۴۲ )
-
تیر ۱۳۹۶ ( ۳۳ )
-
خرداد ۱۳۹۶ ( ۶۸ )
-
ارديبهشت ۱۳۹۶ ( ۶۴ )
-
فروردين ۱۳۹۶ ( ۲۷ )
-
اسفند ۱۳۹۵ ( ۱۱ )