میشه ذوق کنی لطفا؟

مهم نیست که من از فوتبال متنفرم...

مهم نیست که از بارسلونا متنفرترم...

و بلاخره مهم نیست که برخلاف تو ترجیح میدم رئال مادرید ببره...

مهم اینه که وقتی مسی گل میزنه تو از جا میپری و تمام وجودت پر از کیف و خوشحالی میشه ...

همین کافیه که دلم بخواد بارسلونا دوباره گل بزنه :)


همزاد

تلویزیون داره سریال نشون میده 
دختره اسمش ساراست خعلیم بدقلقه هرچی خواستگار براش میاد رد میکنه و روی هر کی یه ایرادی میذاره طوری که مامانشو دیوونه کرده ... 
مادری نشسته غرق سریال چایی هورت می کشه و هرهر میخنده 
میگه این عین خودته هااااا فقط مونده توم عین این یه خواستگار همکلاسی پیدا کنی پاچه شو بگیری دیگه مو نمیزنی با این دختره :) 
من :|

گل دووووووس

تا امروز فکر میکردم گل نرگس دیگه عاخر گلای دنیاست...

تا اینکه با شقایق وحشی آشنا شدم...








پ.ن:ولی هنوزم نرگس رتبه ی اوله : ) 
در کل گل میبینم دست و پام شل میشه اصلا ... هرچی که باشه؛
مثلا اگر یه روزی یه نفر بخواد بهم رشوه بده اگر یه چمدون دلار جلوم بذاره پرتش میکنم از پنجره بیرون ولی اگر یه سبد گل خوجل برام بیاره ... ؛ )
بعله خودمم میدونم، درجات غلیظی از حماریت قاطیمه... ولی زنی که با گل حمار نشود زن است عایا؟


تکراریجات

میگه این یکی فرق داره

میگم هیچ فرقی نداره 

میگه چرا داره

میگم همه شون سر و ته یه کرباسن ...

میگه این خعلی شبیه خودته...

هیچی نمیگم... به چروکای زیر چشمش زل میزنم و 

فکر میکنم این مکالمه ی تکراری چند هزار بار دیگه باید تکرار بشه؟

خسته ام به زبون تکراری چی میشه؟


دم کرده ی ریشه ی عشق پنجاه ساله

پدر بزرگ و مادر بزرگ من پنجاه و اندی سال پیش ازدواج کردن 

زمانی که مادربزرگم دوازده ساله بوده و انقدر کوچیک بوده که موقع نشستن روی صندلی پاهاش به زمین نمی رسیده (چند وقت پیش چادر عقدشو از توی چمدون درآورد اولش فکر کردم از این مقنعه بلنداست بعدش دیدم گل گلی و توری و ایناست و مادری با ذوووق گفت چادر عقد مادربزرگیه و من کلی شگفت زده شدم)برخلاف دخترای امروزی که تا قبل سی سالگی اسم شوهر میاد اه و پیف میکنن و از محدود شدن آزادیا میگن...

و پدر بزرگم هفده_هجده ساله بوده و هنوز ریش و سیبیلاش کامل درنیومده بوده ... برخلاف پسرای الان که تا قبل از سی سالگی اسم ازدواجو جلوشون میاری از تعجب شاخ درمیارن و فقط با شنیدن واژه مسوولیت کمرشون میشکنه...

پدربزرگ و مادربزرگم پنجاه و اندی سال پیش ازدواج کردن با یه شروع کاملا عادی که اصلا شبیه آشنایی های امروزی نبوده شبیه هیچ قصه ی فیلم هندی و رمان عاشقونه هایی که الان تو بازار پره هم نبوده در واقع از دیدگاه امروزی یکمم نقض حقوق بشر و حقوق کودک درباره ی سن ازدواجم قاطیش بوده... 

پدر بزرگ و مادربزرگم زمانی ازدواج کردن که تمام سرمایه شون فقط یه پتو سربازی بوده و مجبور شدن تا پنج شیش سال توی یه زیر زمین ده متری توی خونه ی پدر مادربزرگی زندگی کنن ...برخلاف جوونای امروزی که تا خونه و ماشین و حساب بانکی و عروسی شونصد میلیونی و هزار تا کوفت و زهرمار دیگه نباشه راضی نمیشن ازدواج کنن...

پدربزرگ و مادربزرگم هر کدومشون اخلاقای مزخرف خاص خودشونو داشتن که شاید از نظر جوونای امروزی هر کدومش برای طلاق دلیل قانع کننده ای باشه 

اما پدر بزرگ و مادربزرگ من سر دو سه سال طلاق نگرفتن و حتی یک لحظه هم حتی توی فکرشون به هم خیانت نکردن...اونا پنجاه ساااااال عاشقونه زندگی کردن ... شاید اگر خیلی از اتفاقایی که توی زندگی شون افتاده مکتوب کنم دست هزارتا رمان میم مودب پورو از پشت می بنده ...

اینکه امروز که پدر بزرگم توی بیمارستانه مادربزرگم میگه اگر پدر بزرگت بره منم تموم میشم همه میدونن که یه جمله ی عاشقونه ی خالی مثل همه ی جمله هایی که توی کانالای تلگرام الان پر شده نیست ... اون بدون پدربزرگم واقعا تموم میشه... به معنای واقعی...

باید بگردیم و ریشه ی این عشقای واقعی رو پیدا کنیم...

حس میکنم حال زندگیای جوونای پر ادعای نسل من خوب نیست ، شاید یه معجونی دم کرده ای چیزی از ریشه ی زندگی مادربزرگا و پدر بزرگا بتونه حال زندگیامونو خوبتر کنه...


قحطی عشق...

یه روزایی تو زندگی هست که از زمین و آسمون ترس و هراس می باره

روزایی که دلت از دلتنگی توی سینه ت جا نمیشه و مثل قلب جوجه گنجشکا تند تند بین قفسه ی سینه ت بالا و پایین میپره...

روزایی که تنها کاری که میتونی بکنی اینه که با بهت و بغض بری یه گوشه زانوی غم بغل کنی و ریز ریز اشکاتو توی یه دستمال جمع کنی و عاجزانه بهشون زل بزنی...

میدونی...این روزا برای تمام این ترسا،برای تمام دلهره ها و بهت زدگیا و ناباوریا و دلتنگیا و بغضا یه آغوش لازمه...یه آغوش محکم و با صلابت که تنگ محاصره ت کنه و سرمای غمهاتو بین گرمای بودنش ذوب کنه ...یه آغوش که صاحبش بهت بگه: نگران نباش من اینجام...حتی اگر دنیا به آخر برسه من هستم تا یه دنیای تازه برات بسازم ... قول میدم همه چیز درست میشه اگرم نشد من درستش میکنم... 

که بهت بگه گریه نکن من طاقت اشکاتو ندارم...

بعد بذاره سرتو رو شونه هاش بذاری و سیر گریه کنی و آروم بگیری...

حال تنهایی گذشتن از این روزای سخت مثل حال سربازی می مونه که بعد از قتل عام تمام سپاه خودی یکه و تنها به سپاه دشمن بزنه...


تلخ اما واقعی

هر وقت به درجه ای از شدت روزگار و زندگی رسیدید که با خودتون گفتید مگه بدتر از اینم میشه باشه؟!

بدونید دقیقا روزای وحشتناکتر و سختتری در پیش رو دارید

...


التماس نوشت

چشمهایت را باز کن...

بدون نگاه تو زندگی به طرز بی رحمانه ای خالی ست...

ببین! تمام قهرمانان قصه های کودکیم مضطرب شده اند...

بیا و دوباره افسانه ی ملک جمشید را سرو سامان بده...

خاطرات کودکی بدون حضور عطر ریش های سپیدت فتح نمی شوند...

و من ... طاقت دیدن لبخند سرزنده ات را درون قفس قاب شیشه ای ندارم...

بیا و لبخندت را از زندگی طوفان زده ی ما دریغ مکن...

تو را به خاطر خدا بیا و از این سفر غم انگیز صرف نظر کن ...

حداقل به کبوترهایی که تازه به هوایت پشت پنجره لانه ساخته اند و منتظرند برایشان دانه بریزی رحم کن...

بی تو این خانه ماندن ندارد...



پ.ن:برای پدر بزرگم دعا کنید...لطفا


fantastic beats and where they live

وقتی کل ساعتای نوجوونیتو بین صفحات هزار صفحه ای سری های مختلف رمان هری پاتر شنا کرده باشی دیدن فیلم رمان جدید جی کی رولینگ می تونه یک شبه چندین ساااااال ببرتت عقب و توی لحظه های ناب و هیجان انگیز شونزده_هفده سالگی غرقت کنه ...

حس عجیبیه واقعا...


جمعه نوشت

جمعه ها شرح دلم یک غزل کوتاه است 

که ردیفش همه "دلتنگ توام" می آید 

خط خطی های ذهن serek کوچولو

اینجا کودک درون serek جان می نویسد...

آرشیو مطالب
Designed By Erfan Powered by Bayan