چهارشنبه ۳۰ فروردين ۹۶
یه روزایی تو زندگی هست که از زمین و آسمون ترس و هراس می باره
روزایی که دلت از دلتنگی توی سینه ت جا نمیشه و مثل قلب جوجه گنجشکا تند تند بین قفسه ی سینه ت بالا و پایین میپره...
روزایی که تنها کاری که میتونی بکنی اینه که با بهت و بغض بری یه گوشه زانوی غم بغل کنی و ریز ریز اشکاتو توی یه دستمال جمع کنی و عاجزانه بهشون زل بزنی...
میدونی...این روزا برای تمام این ترسا،برای تمام دلهره ها و بهت زدگیا و ناباوریا و دلتنگیا و بغضا یه آغوش لازمه...یه آغوش محکم و با صلابت که تنگ محاصره ت کنه و سرمای غمهاتو بین گرمای بودنش ذوب کنه ...یه آغوش که صاحبش بهت بگه: نگران نباش من اینجام...حتی اگر دنیا به آخر برسه من هستم تا یه دنیای تازه برات بسازم ... قول میدم همه چیز درست میشه اگرم نشد من درستش میکنم...
که بهت بگه گریه نکن من طاقت اشکاتو ندارم...
بعد بذاره سرتو رو شونه هاش بذاری و سیر گریه کنی و آروم بگیری...
حال تنهایی گذشتن از این روزای سخت مثل حال سربازی می مونه که بعد از قتل عام تمام سپاه خودی یکه و تنها به سپاه دشمن بزنه...