چهارشنبه ۱۳ ارديبهشت ۹۶
معجزه ی بهار یعنی اینکه داره شر شر بارون میاد
و هوا آفتابیه :)
اردیبهشت ماه عجیبیه...
معجزه ی بهار یعنی اینکه داره شر شر بارون میاد
و هوا آفتابیه :)
اردیبهشت ماه عجیبیه...
پشت رُل ساعت حدوداً پنج شاید پنج و نیم
داشتم یک عصر برمی گشتم از عبدالعظیم
ازهمان بن بست باران خورده پیچیدم به چپ
از کنارت رد شدم آرام ، گفتی: مستقیم!
زل زدی در آینه اما مرا نشناختی
این منم که روزگارم کرده با پیری گریم
رادیو را باز کردم تا سکوتم نشکند
رادیو روشن شد و شد بیشتر وضعم وخیم
بخت بد برنامه موضوعش تغزل بود وعشق
گفت مجری بعد" بسم الله الرحمن الرحیم" :
یک غزل می خوانم از یک شاعر خوب وجوان
خواند تا این بیت که من گفته بودم آن قدیم:
"سعی من در سربه زیری بی گمان بی فایده ست
تا تو بوی زلفها را می فرستی با نسیم"
شیشه را پایین کشیدی رند بودی از نخست
زیر لب گفتی خوشم می آید از شعر فخیم
موج را تغییر دادم این میان گفتی به طنز:
"با تشکر از شما راننده ی خوب و فهیم"
گفتم آخر شعر تلخی بود ،با یک پوزخند
گفتی اصلا شعر می فهمید!؟ گفتم: بگذریم
کاظم_بهمنى
وقتی دوتاتون خل باشید شلنگ تخته اندازان تشریف میبرید
ویتامینه آب طالبی بستنی میزنید بعد در حالی که هنوز هورت عاخر آب طالبیه از گلوتون پایین نرفته دوباره شلنگ تخته اندازان تشریف می برید از زیر گذر آلوچه جنگلی میخرید و نیم کیلو آلوچه رو ده دقیقه ای ترتیبشو میدید بعدشم بدو بدو برمیگردید تا به کلاس برسید ... اون وخته که معده ای که با جوراب زنونه اشتباهش گرفتید یقه تونو می گیره و عین زنای حامله تشریف میبرید تو دشوری و ماوقع رو بالا میارید...
حالا اینا به کنار اون که از تو تخس تره دلش نمیاد چیزایی که خورده بریزه تو چاه دشوری، تازه بعدشم تو راه برگشت به منزل از ایستگاه صلواتی شربت آبلیمو و شیرینیم میگیره میزنه تنگش... دیگه نگم شبش براش چه اتفاقاتی افتاد... :)))
اینا همه عوارض خُلیت غلیظه... بعله ؛ )
همیشه براى"ماندن"دلیل هست و براى"رفتن" بهانه ؛براى"خواستن"نیازهست وبراى "ردکردن" مصلحت؛
براى"داشتن"فضاهست و براى "نداشتن"تقصیر؛
اینکه سواربرکدام کوپه این قطارشوى به پاى "ماندن"و"خواستن"و "عشق داشتنت" برمیگردد
وگرنه جهان پراست از"بهانه"و"مصلحت"
پ.ن:بعد از مدتها بی خبری به یه دوست قدیمی زنگ زدم...بهم خبر دادن ازدواج کرده برای تبریک زنگ زده بودم...صداش غمگین بود و ته حرفاش بغض...
گفتم با همون پسری ازدواج کردی که چهار سال با هم دوست بودید؟
گفت نه ... گفتم شما که لیلی و مجنون بودید؟
گفت نشد دیگه...
سکوت متعجبمو که دید گفت یکسال پیش به زوووور خانواده شو آورد خواستگاری مادرش از اولین جدم تا آیندگانمو شست پهن کرد رو بند رخت و رفت... پسره اولش یکم ایستادگی کرد ولی بعدش دیدم خدا رو خوش نمیاد به خاطر من توی روی پدر و مادرش بایسته بهش گفتم برو...
گفتم خب؟ گفت هیچی دیگه رفت...
گفتم به همین راحتی!!! گفتی برو اونم رفت؟اصراری،پافشاری،سماجتی؟
گفت نه هیچی ...فقط ازم عذرخواهی کرد...
گفتم همین؟ گفت عاره...ولی من یه سال صبر کردم بعد ازدواج کردم...
گفتم حالا از ازدواجت راضی؟
سکوت کرد....چه سکوت دردناکی!!!
بعد از مکالمه مون سردرد گرفتم حسابی...همش توی سرم میچرخه مردا چه جور موجوداتین؟ چی توی دلشون میگذره؟چه جوری انقدر سریع عاشق میشن انقدرررر سریع فارغ؟ما دخترا پای کسی که دوستش نداریم می ایستیم، اون وقت...
چند وقت پیش ناغافل خبر ازدواج یکی از هم دانشگاهیامو شنیدم، یکی از هم دوره ای های قضاوتش ازش خواستگاری کرده بود ...از شروع دوره تا مورد پسند واقع شدن دوستم تا مراسم عقدش یک ماه بیشتر طول نکشید ...
اوایل فکر میکردم آدم سنگدلیم که پسرایی که بهم ابراز علاقه میکنن انقدر قاطع رد میکنم...امروز فهمیدم کارم عصلن بد نیست... علاقه ای که بخواد یه سال دو سال سه سال چهار سال با احساس من بازی کنه و بعدش با یه معذرت خواهی تموم بشه همون بهتر که با بی رحمی پس زده بشه... اگر یکی واقعا قصد ازدواج داشته باشه وقتی موردشو پیدا کرد مثل مرررررد سریع اقدام میکنه و تمام؛ اگرم شرایطشو نداره یا قصدش ازدواج نیست غلط میکنه کسی رو تو آب نمک بخوابونه...
می دونید تقصیر ما دخترام هست یکم ،البته بعضیامون ؛
ولی همین بعضیا انقدر ارزش خودشونو پایین آوردن که بقیه ی دخترا رو هم ارزون کردن و خب جنسی که ارزون و فیکش تو خیابون ریخته کسی برای به دست آوردنش خودشو به زحمت نمی ندازه...
بیچاره دوستم... بیچاره همه ی دخترایی که میخوان باارزش باشن...
به نظرم واژه ی عشق واسه احساسات برخاسته از غلیان های هورمونی امروزی یکم سنگینه... شان عشقو میاریم پایین وقتی به هوس هامون میگیم عشق...
پس وقتی هورموناتون غلیان کرد به جای ادای عشق درآوردن و درگیر کردن فکر یه دختر یا پسر بدبخت دیگه یه مدت صبر کنید یکم به روی خودتون نیارید ...قول میدم سر دو ماه فروکش میکنید دیگه نهایتش درگیری تا انتهای فصل بهاره بعدش که اثرات هورمونی خوابید و واقعیتا رو دیدید و پشیمون شدید از غلیانات هورمونی تون به حرف من میرسید ...
پ.ن:از نشونه های هورمونی بودن احساستون میتونه این باشه که طرفو میخواید اما یه چیزی ته وجودتون می ترسه پا پیش بذاره (به هزار بهانه ای که شاید منطقیم به نظر خودتون باشه) امروز و فردا و یک ماه و یک سال دیگه یا بعد از این کار و بعد از اون کاریه که هی می تراشید واسه خودتون … یا اینکه پا پیش میذارید ولی برای خالی کردن و ارضاء احساسات ناشی از هورموناتون در یک رابطه ی حداقل مکالمه ای و حداکثر دوستی ،نه برای موندن تا ابد...
حتی اگرم این مدل احساساتو دوست دارید تو رو خدا اسم عشق روش نذارید نسل ما عشق رو لجن مال کرد با این اشتباه... مدعای حرفمم اینه که دویست سیصد سال بعد از ما هیچ اثر ادبی همپایه ی لیلی و مجنون یا شیرین و فرهاد که حکایت یه عشق واقعی باشه از دوران ما به جا نخواهد موند و اگر،اگر،اگر نسل اون موقع رغبت کنه رمان های سخیف عشقی رایج زمان ما رو بخونه چیزی جز دروغ نخونده وفهمیدن این براش سخت نیست وقتی به زندگی اجدادش نگاه کنه...
پ.ن۲:حرفم همه ی افرادو دربرمیگیره نه یه قشر خاص... حتی چه زیاد بچه مذهبیایی دیدم که ادعای عند بودن تو مذهب داشتن و نفهمیدن راه دادن حس نسبت به نامحرم توی دل وقتی قصد ازواج نداری حرامه!
سه سال پیش این موقع اولین سفر کربلامو تجربه میکردم...پای پیاده از نجف الی کربلا...
چه زود لحظه ها خاطره میشن
چه عجیب بعضی خاطره خون میشن تو رگ آدم
...
دلم جامونده پای ضریح ... دلتنگ... دلتنگ...
یه مکانیزم طبیعی در بدن مردها وجود داره که باعث ترشح یه هورمون خاص میشه که منجر به پدیده ی خود شاخ پنداری میشه ... عملکرد ناشی از این فرآیند خودشاخ پنداری هم اینه که این عزیزان تمام وقت در حال اثبات این هستن که عند همه چیزن ، عند قدرت بدنی،عند قدرت ذهنی، عند جذابیت،عند اطلاعات عمومی ،اگر درس خون باشن عند علم و دانش و الخ از شاخی جات ... از عوارض این هورمون هم تراوش یکم خالی بندی و منم منم و اعلام وجود در هر زمینه ای که فکرشو بکنی از چاه باز کنی تاااااا هوا کردن آپولو و... در گفتار این موجودات نازنینه...
پس اگر یه پسری رو دیدید که داشت با یه بادی تو غبغب تعریف میکرد که یه تنه چهل تا مرد سیبیل کلفت عضله ای رو با یه دست لت و پار کرده یا مثلا بیست و هشتا دختر از عشقش خودکشی کردن یا از موقعیتای افسانه ای شغلی که با یه ژست گور باباش رد کرده میگه یا از آشناها و نفوذ موی رگیش توی همه ی ارگانهای دولتی و غیر دولتی یه جوری حرف میزنه که انگار مستقیم با سازمان اطلاعات همکاری میکنه ...زیاد تعجب نکنید، طبیعیه...
اما اگر یه مردی رو پیدا کردید که این هورمون در بدنش ترشح نمیشد دو دستی بچسبیدش ... این فرد دقیقا عند همون چیزاییه که سعی نمیکنه اثبات کنه...
دایی کوچیکم یک و شصت قدشه شصت و هشت کیلو هم وزنشه هیییییچ وخت هییییچ وختم ازش نشنیدم که ادعای شاخ بودن تو چیزی بکنه اما در عوض خدای زبان انگلیسی و فکر اقتصادیه... با یه ساک دستی از زادگاهش مهاجرت کرد و در سن سی و اندی سالگی رییس کل روابط عمومی بانک سپه در استان مرکزی شد در حالی که یکبارم از زبون خودش نشنیدم موقعیت شغلیش چقدر مهمه و همکاراش کدوم وزیر و وکیل و سفیرن...پاشم برسه با همین یه ریزه قد و هیکل همچیییییین غیرتی میشه و یه تنه شیش هفت نفرو لوله میکنه که دهنت باز میمونه(اینو تا با چشم خودم ندیدم باورم نشد) برعکس اون یکی داییم که با یک و هشتادو پنج قد و صد کیلو وزن (تفاوتشون به خاطر اینه که یکی به پدر رفته یکی به مادر) و داشتن یه غده ی گندددددده ی هورمون شاخ پندار ترشح کننده یه اپسیلون از این ویژگی ها رو هم نداره... بعله
چه خبره تو این خیابونای تهران؟
فصل جفت گیری گربه هاست مردم قاطی کردن عصلن...
بابا زن و بچه رد میشه از اینجا!!! :/
از خرده فرهنگ های کافی شاپ رفتن اینه که
اگر یه دختر و پسر جوون میز بغلی شما نشسته بودن
و عصلن شبیه زن و شوهرا یا نامزدا یا دوس دختر دوس پسرا نیستن
و از قضا دارن سوالات فلسفی راجع به ازدواج از هم می پرسن
زل نزنید تو تخم چشماشون و یه لبخند موذیانه ای تحویلشون بدید که یعنی ما فهمیدیم چه خبره یا مبارکه و این حرفا ...
خب نکن برادر من نکن خواهر من ، این بدبختا خودشون به اندازه کافی معذب و دچار استرس هستن شما دیگه ندید بدید بازی درنیار
اگه خعلی محتاج فضولی هستی میز پشت سری شون یه دوس دختر دوس پسر هستن که دارن تو شیکم هم لاو میترکونن اونا رو ببین صفا کن ...دید زدن دو تا مجسمه ی عصا قورت داده که زل زدن به بستنی روی میز و عین سخنگوی وزارت خارجه میتینگ میان چه لذتی داره عاخه!!؟؟