دوشنبه ۱ شهریور ۰۰
چشماتو ببند
قشنگ ببند و از دنیای اطراف فارغ شو
بعد با تمام حواس پنجگانهت این چیزا رو تصور کن:
_ تنگ غروب توی یه چمنزار سبز باشی که بارون خورده و بوی چمن کوتاه شده توی هوا پیچیده، یه خبر خوبی که تازه شنیدی رو با خودت مرور میکنی و به غروب خورشید روی دشت نگاه میکنی...
_ توی دانشگاه، سر کار، یه مکان شلوغ یا هرجایی توی حال و هوای خودت نشستی و حواست به جایی نیست بعد یهو رفیقی که مدتهاااااست ازت دور بوده جلوت سبز بشه و با خنده بیاد سمتت...
_ توی یه حال و هوای دلگیر و ناامید باشی که بی هوا کسی که عاشقشی بیاد سراغت و بدون مقدمه بگه دوستت داره...
_توی پارک خلوت روی تاب نشستی و خسته و خالی به صدای جیر جیر وسایل بازی گوش میدی، بعد از چند وقت تلاش کردن و دویدن ، درست اون لحظهای که توان و قدرتت کااامل تموم میشه یه دفعه تلفنت زنگ میزنه. کار انجام شده و موفق شدی...
_ صبح زود ( هوا تاریک، روشن) باشه و از در خونه بیای بیرون، همه جا خلوت و ساکت باشه و بارون نم نم به صورتت بزنه. بینیت گرفته باشه و هیچ بویی حس نکنی. اما یه دفعه یه باد خنک ملایم توی صورتت بوزه و همراه با بوی رطوبت بوی یاس بالا رفته از دیوار همسایه توی مشامت بپیچه...
_تنها توی جاده رانندگی میکنی. اردیبهشت ماهه و نم بارون به جاده میزنه. آخرین آهنگ گروه سون از ضبط ماشین پخش میشه. کنار جاده یه زن روستایی گردو میفروشه. میزنی کنار و چندتا گردو میخری بعد در کمال آرامش و بدون عجله یکیشو پوست میکنی و توی دهنت میذاری. چشماتو میبندی و شوری آب نمک زیر زبونت میپیچه...
_ توی مترو یه گوشه چهارزانو نشستی و با تمام وجود توی کتاب قطور روی پاهات غرق شدی. فکر کن که یک ماه با دنیای این کتاب زندگی کردی. مترو خلوت شده و نزدیک ایستگاه آخری. آخرین خط صفحه آخر رو میخونی و یه دفعه تمام کلمات کتاب جلوی چشمات صف میکشن...
.
.
.
.
حس عجیبی دارن نه؟
اگر دلتون خواست شما هم یه چیزی بگید که تصورش حال عجیبی براتون داره.