سه شنبه ۷ بهمن ۹۹
یه رفیق از دورهی کارشناسی دارم که یادمه اونم مثل من زندگیش پر از سربالایی و سرپایینی بود
سال دوم کارشناسی با هم برای اولین بار پیاده رفتیم کربلا ... با شرایط یکسان و حال یکسان...
بعد از سفر کربلامون شکرخدا کم کم زندگیش روی روال افتاد و گره مشکلاتش دونه دونه به لطف نگاه ارباب باز شد...
یادمه سال آخر کارشناسی سر باز شدن یکی از گرههاش و در شرف وقوع یه معجزهی خیلی بزرگ توی زندگیش با هم حرف میزدیم و میگفت ببین انقدرررررر همهچیز داره خوب میشه که من از خوب بودن همه چیز ترسیدم و استرس گرفتم، گلاب به روت یک هفتهست از استرس خوب بودن همهچیز بیرون روی گرفتم.
اون موقع من توی اوج اوج اوج اوج شدت روزگار بودم و احوالم حسابی داغون بود. با خودم گفتم یعنی ممکنه منم به این روزا برسم؟
امروز چندین سال از اون روز گذشته؛ من همهی این سالها محکم ایستادم و جنگیدم. یک لحظه هم لبخند از روی لبم نیفتاد که یک وقت کسی نفهمه توی چه جهنمی دست و پا میزنم و حتی هیچ کسی رو به زندگیم راه ندادم که یک وقت شریک این سختیها نشه... . امروز توی شرایطی قرار دارم که انقدر سخته ، از شدت بد بودن همه چیز و استرس نابودی همهی تلاشام گلاب به روتون بیرون روی گرفتم...
نمیدونم چرا همش ناخودآگاه حرف این رفیقم جلوی چشممه؛ نشستم با خودم فکر میکنم چقدر ارزش آدما فرق داره... بعضیا رو ارباب چه جوری میخره بعضیا رو چه جوری...