ریخت...

امروز صبح داشتم یه بنده خدایی رو برای سونوگرافی می‌بردم خیابون شریعتی؛

سوار اسنپ بودیم. وضعیت حاملگی و چاله چوله و دست انداز خیابون در مقابله با کمک فنر ز‌رتی پراید و دویست لیتر آبی که خورده بود همه دست به دست هم داده بودن که مثانه این بدبخت طغیان کنه و عنان از کف بده. بعد در حالی که مثل ماااار به خودش میپیچید و دست منو چنگ می زد میگفت پوشک دارم بذار خودمو ول کنم. حالا از من انکار از اون اصرار. راننده اول فکر کرد شوخیه خواست به روی خودش نیاره. ولی بعد که دید ماجرا جدیه گفت نههههه خواهر من نکنیااااا ماشینم به فنا می‌ره. بزنم کنار؟ منم گفتم : نه برادر من این دوستم داره هزیون می‌گه بچه با‌‌آبروییه نمی‌کنه این کارو!!! 

دوستمم نه گذاشت نه برداشت گفت 💩 نخور من خیلیم بی آبروعم...

حالا من هم از خنده شکافته بودم هم سعی می‌کردم‌ ماجرا رو جمع کنم. چندتا چهارراه که مونده بود برسیم دیدم رنگ این دختره عین مهتابی سفید شده. لباش میلرزه. گفتم چته؟ گفت دیگه نمی‌تونم باید خودمو ول کنم پول این مردک هرچقدر بشه میدم اصلا ماشین نو براش می‌خرم ولی نمی‌توووووونم. 

دستشو محکم گرفتم گفتم تو میتوووونی. تو قوی هستی ؛ نکنیااااا... ببین راهی نمونده این چهارراه رو رد کنیم رسیدیم. دیگه گریه می‌کرد و می‌گفت تو‌رو‌خدا به اندازه چند تا قطره... بعد راننده اسنپیه هم التماس می‌کرد نه تو رو خدا رسیدیم رسیدیم. اگت ولش کنی دیگه نمی‌تونی نگه داریش. 

بنده خدا گاز نمیداد که داشت پدال رو از جا می‌کند. پرواز می‌کردیم قشنگ. فکر کنم از ترس یه چند کیلویی کم کرد. خلاصه با قربون صدقه و التماس خانم رو از ماشین پیاده کردم. میخواست همونجا لب جوب بشینه کارو تموم کنه. فکرشو بکن توی شلوغی خیابون شریعتی!!! به زور بلندش کردم. رسما چشماش جایی رو نمی‌دید حیوونکی. دستاش مثل یخ سرد بود. دیگه به هر ضرب و زوری بود رسوندمش به آزمایشگاه. یعنی وخامت وضعیت به حدی بود که با هر قدم ناله می‌کرد از درد. دیگه بدو بدو رفتم به مسئول پذیرش گفتم بذار این مریض ما بره داخل اورژانسیه الان همه اینجا رو به نجاست می‌کشه. سرمو برگردوندم دیدم جلوی در دستشوییه . به زووووور از چهارچوب دشوری کشیدیمش بیرون. گفتم الان خودشو خالی کنه باید مثل دفعه قبل چهار ساعت دوباره بشینیم تا پر بشه. یعنی عین این گربه ها پنجول انداخته بود به در دشوری نمی‌اومد. می‌گفت ج*یشم برمی‌گرده بالا بچه م مصموم می‌شه.

خلاصه بردیم خوابوندیم به زووووور خانم دکتر سونوگرافی با دیدن وضعیت بیچاره هول شده بود تند تند سونوگرافی کرد و عکس گرفت و کار رو زود انجام داد. همین که گفت تمومه یهو دیدم این دختره مثل ماهی از زیر دست دکتر لیز خورد دولا دولا دوید تو دستشویی. 

دیگه هرکی توی آزمایشگاه بود از خنده پوکیده بود. حالا خودش بعد یک ربع از دستشویی اومده بیرون براش تعریف کردم چه هزیونایی گفته و چی کارا کرده باورش نمی‌شه. می‌گه تو عادت داری همه‌ چیزو مسخره تعریف می‌کنی من این حرفا رو نزدم. از قضا خیلیم دختر آروم و متین و مودبی هست. وقتی دید همه ی آدما دارن نگاهش می‌کنن و میخندن فهمید چه گندی زده. بیچاره از خجالت آب شد رفت تو زمین. گفتم حالا خوبه قرار نیست دوباره راننده اسنپ رو ببینیم. همین جوری می‌زد تو صورت خودش می‌گفت خاک به سرم نگو دیگه. 

با خودم می‌گفتم اکراه با آدم چه می‌کنه! فرقی نداره منشا بیرونی یا درونی داشته باشه؛ گاهی آدم به یهحالی می‌رسه و تو شرایطی قرار می‌گیره که تصمیمات و رفتارش اصلا تحت کنترل مغزش نیست! کارایی می‌کنه که در حالای عادی حتی فکرشم براش مسخره و خجالت آوره! به خاطر همین قضاوت کردن آدما از روی رفتاری که در لحظه ازشون می‌بینیم ممکنه اشتباه باشه و ما رو به خود واقعی شون نرسونه. البته به قول یه بنده خدایی گاهی هم آدما خود واقعی شونو توی همین شرایط اضطرار و تنگنا نشون می‌دن. هر چی بود امروز وسط خنده و استرس و کشمکش به این نتیجه رسیدم که آدمیزاد غیرقابل پیش بینی تر از اونیه که فکرشو می‌کردم. 


خرس مهربون

آدما رو به جایی نرسونید که ذکر هرثانیه‌شون این بشه که 

ای خاک دو عالم بر سر من باد و مهربانی من !

آدما رو از مهربون بودن نترسونید 🤦🏻‍♀️

پ ن: رفاقت تعطیل...


تهوع

دارم زندگی می‌کنم

یا زنده ام هنوز؟!

زندگی حتی اگر یکسره جنگیدن هم باشد

 استراحت می‌خواهد، خستگی درکردن می‌خواهد

خسته ام، خیلی... 


بعد از پایان فصل پنجم

دنیای بیرون مثل یه وزنه‌ی هزار کیلویی روی سینه‌م سنگینی می‌کنه

بقچه‌ی افکارمو جمع می‌کنم و به دنیای قلم پناه می‌برم.

به قول خسرو شکیبایی نوشتن یه شور عاشقانه‌ست

تنها زمانی که بین من و من هیچ فاصله ای نیست... . 


یک مورد کاملا شبیه سریال آقازاده...

زیاد نمی‌شناختمش... همکلاسی دبیرستانم بود. فقط ما دو تا بودیم توی مدرسه که شاسی بلند بودیم و از همه بلندتر بودیم. غیر از این شناختی ازش نداشتم. دورادور می‌‌دونستم دختر مهربون و آرومیهو همه دوستش دارن. 

سال آخر توی مدرسه پیچید که ازدواج کرده. اونم با یه بچه مذهبی کاردرست و هنرمند که به علت شهرت زیادش نمی‌تونم اسمشو اینجا بنویسم. 🤦🏻‍♀️ یعنی انقدرررررررررر طرف معروفه. بعد ظاهر الصلاااااح ؛ اصلا ببینیش می‌گی فرستاده‌ی امام زمانه. 😑

خلاصه من چندین سال از این دختره خبر نداشتم. چند وقت پیش طبق عادت فجییییع خرید روسری و مانتو، یه پیج اینستاگرامی بهم معرفی کردن که محصولاتش باب میل من لاکچری و کیفیت بالا بود. منم با چشمای قلبی قلبی رفتم دایرکت و یه عالمه سفارش دادم. حالا نگو صاحب پیج همین دختره ست. از روی عکس پروفایلم منو شناخته بود و با پیج شخصیش بهم پیام داد و خودشو معرفی کرد. خیلی خوشحال شدم که بعد از این همه سال منو شناخته بود و خواسته بود صمیمانه حرف بزنیم. یکم که گذشت شروع کرد از سرگذشتش برام گفت. می‌گفت شش سال عقد کرده ی پسره بوده. اما طرف با دخترا و زن‌های مختلف رابطه داشته. پیج یکی از اون دخترا رو بهم نشون داد. باورم نمی‌شد🤯😱 دختره از اون مدلایی بود که می‌گفتی عمراااااا... ، یعنی از این چادریایی که پیج لاکچری دارن و با چادر رژ لب قرمز می‌زنن و عکس دلبرانه می‌گیرن و... 

دوستم می‌گفت این یه بار ازدواج کرده و طلاق گرفته بعد افتاده دنبال پسرای ظاااااهرا مذهبی مثل شوهر سابق دوستم؛ می‌گفت شوهرش اولا زیر بار نرفته تا اینکه دختره ازش حامله شده😳😰🤬 در حالی که هیچ زوجیت دائم یا موقت رسمی بین‌شون نبوده! جالبه که طرف بچه رو نگه داشته و الانم بدون معرفی پدر عکسش رو توی پیجش می‌گذاره!!! جریان که به اینجا رسیده دوستم دیگه به سیم آخر زده و طلاق گرفته.🤦🏻‍♀️ یعنی در این حد صبر کرده تا زندگیشو نجات بده. 

لعنت به مردایی که... نه بذار به هم‌جنس خودم بگم. 

ببین نمی‌دونم چقدر عقده داری که می‌خوای توی رقابت با یه زن دیگه سر تصرف شوهرش درمان‌شون کنی؛ اما مطمئن باش که کنار زدن رقیب توی این رقابت برد محسوب نمی‌شه. چون تو برای این کنار زدن هییییچ هنری به خرج ندادی. خودتم می‌دونی که مرد جماعت رو خدا طوری آفریده که ۹۰ درصد تصمیمات و رفتارهای زندگیش تحت تاثیر یک بعد از ابعاد وجودیشه... و خر کردن و کشیدن زیرپای مدعی ترییییین مردا در پاکی و وفاداری کار دو هفته ست که همه‌ی همجنس‌های تو از پسش برمیان( ‌اگر انجامش نمی‌دن به معنی نتونستن نیست). پس تو اصلا هنر نمی‌کنی که زیر پای یه مرد رو شل می‌کنی و با سوءاستفاده از ضعف‌ ها و نقاط خالی زندگی یه زن دیگه با نامردی رقابت می‌کنی. 

دوستم می‌گه دیگه حالش از همه‌ی مذهبیا به هم می‌خوره. بهش حق می‌دم. اما به نظرم این آفت مخصوص مذهبیا نیست چون همین دیروز یکی از دوستام زنگ زد و با گریه گفت استاد فلانی به بهانه مشارکت توی ترجمه کتاب بهش نزدیک شده و پیشنهاد بیشرمانه داده. 🤦🏻‍♀️ 

اون وقت استاد فلانی کیه؟استاد به ناااااام دانشگاه شهید بهشتی که ده سال اروپا زندگی کرده و مثلا از اون دسته آدمای لائیکی محسوب میشه که شعار انسان باشیم می‌ده و زن و بچه داره😑😐🤦🏻‍♀️ نکته جالب‌تر اینکه وقتی با یکی دیگه از اساتید خانم صحبت کردیم و کمک خواستیم گفت اصلا برام عجیب نیست! چون اولین بار نیست که یه دانشجو راجع به این استاد این حرفو به من زده!!!

چند روزه همش یه سوال توی ذهنم می‌چرخه، چه طور میشه اعتماد کرد؟ وفاداری یعنی چی؟ چطوری مطمئن باشیم فرد وفاداری در کنار ماست؟ چقدر وحشتناکه که آدم با یک نفر زندگی ظاهرا خوب و آرومی داشته باشه و دلش به زندگیش گرم باشه، بعد در همین حین طرفش در حال خیانت بهش باشه! 

قبل‌تر همه‌تان نفرتم رو سمت مردها نشونه می‌گرفتم. اما حالا از همجنس‌های خودم بیشتر متنفرم و مقصر می‌دونم‌شون. 

هووووف😤


تربت

ساعت چهار صبح با پاهای ورم کرده و جوراب‌های پر از گل و لای رسیدیم به کربلا

خواستیم برویم به سمت حرم، جمعیت قفل بود.

یک راست به سمت اسکان رفتیم. اذان صبح به خانه‌ی ویلایی شیخ احمد رسیدیم. 

عمارت‌ دو طبقه ی شیک و اعیانی بود.

یک کوه جوراب و چادر گلی جلوی در پذیرایی گذاشتیم و چون دلمان نیامد زندگی شان را کثیف کنیم همان‌جا جلوی پله ها روی موکت خوابیدیم. ساعت نه صبح با صدای ضجه ‌ی زن شیخ احمد از خواب پریدیم. توی صورت خودش می‌زد که چرا اینجا خوابیدید؟ 

سریع حمام را گرم کردند. هیچ کس پیش‌قدم نمی‌شد. همه‌می‌خواستند خاکی و ژولیده به زیارت بروند. 😭

از آقایان کاروان خبر رسید مسیر منتهی به حرم هنوز قفل است و تا نیمه شب شاید نتوانیم برویم پابوس ارباب.

بچه‌ها راضی شدند برویم حمام. با یکی دو نفر دیگر شروع به جمع کردن خاک و گل ها شدیم. جوراب‌هایی که گل‌شان خاک شده بود داخل پلاستیک می انداختیم که دوربیندازیم.دختر صاحبخانه هراسان آمد و گفت: پیاده بدون کفش آمدید؟ گفتیم بله. 

جوراب‌ها را از دستمان گرفت و گفت دور نیندازید خاکش تبرک است. 

نزدیک ظهر گوسفند زمین زدند و در هر دو امارات( زن‌ها و مردها جدا اسکان داشتند) سفره انداختند از سر تا ته سالن بزرگ خانه. نهار کباب بود. پنج نفر در حیاط نشسته بودیم و جلوی‌مان تشت‌های پر از چادر بود. بغض گلوبم را گرفت و گفتم. کربلا گوشت ذبح شده نمی‌خورم من...

انقدر گریه کردیم که رمق از دست‌هایمان رفت. تا پایان نهار معطل کردیم. وقتی سر و صدای جمع کردن سفره به گوش رسید بلند شدیم و داخل رفتیم. دیدند نهار نخوردیم روح‌شان داشت از ناراحتی از بدن‌شان خارج می‌شد. 

رفتیم از آشپزخانه پنیر آوردیم. با ته مانده‌ی نان داخل سفره نان و پنیر خوردیم و دلداری‌شان دادیم. یکی‌شان پرسید نکند چون نهار گوشت بود نخوردید. سکوت کردیم. همه زیر گریه زدند.😭

عین هفت روزی که آنجا بودیم برای ما پنج نفر جداگانه غذای بدون گوشت درست کردند.😔

 

می‌گویند راه کربلا را بسته‌اند امسال... می‌کشی مرا حسین😭😭😭


بغض هلال

حال جنون ز عشقِ پریشانم آرزوست 

غرقه به خون، تنِ چاک چاکم آرزوست

هنگام پر کشیدن از این قفس بی فروغِ تن

 مستانه سر نهادن به کوی یارم آرزوست

زخمم زند به هر نفسی یار بی وفا، باز هم

  قربانیِ این آزرده تن، به بَر یارم آرزوست

در معرکه‌ی بی نفسِ جنگ عاشقان 

اشارتی از یار ، فدای جانم آرزوست 

گویند آمدی که بایستی روی تل؟!

گسسته رشته ی حیاتِ جهانم آرزوست

گفتی در این دیار بهای عشق با سَر است 

« رقصی چنین میانه‌ی میدانم آرزوست»


خواستگاران ۳

این قسمت رو می‌خوام به تنهایی به یک خواستگار اختصاص بدم که یک تنه خودش ده تا پیت می‌طلبه 😂😂😂👇

دی و بهمن سال ۹۷ بعد از قبولی اختبار به لطف سربازی پسرای گوگولی مگولی دوره‌مون تا زمانی که تقسیم بشیم یه فاصله افتاد. توی این مدت گفتن زیادی بهمون خوش نگذره فرستادن‌مون کارورزی🤦🏻‍♀️😑

منم نزدیک ترین دادسرا به خونه‌مونو انتخاب کردم که به قول پدری با پیژامه تا سر کوچه می‌رفتم درشو ببینم( دادسرای ناحیه ۸ رو زدم) 😂🤪

خلاصه سرخوش سرخوش بلند می‌شد می‌رفتم کارورزی در حالی که همه توی تعطیلات و استراحت بودن و فقط امضا جمع می‌کردن برای فرم کارورزی...

روزای آخر کارورزی دیدم کل همکارا مرد و زن گله‌ای می‌ریزن توی شعبه ی ما که مثلا با دادیار شعبه دیدار کنن و اتفاقی منم می‌دیدن😉😂

منم سرم توی لاک خودم بود در حد سلام و علیک بیشتر بهشون رو نمی‌دادم.

هیچی این گذذذذذذذشت... من تقسیم شدم و افتادم این‌طرف شرق تهران دادسرای ناحیه ۱۴😐🙁😭

بعد از یک سال و نیم دیدم یکی توی واتس اپ پیام داده و سلااااام و احوال پرسی می کنه. گفتم خدایا این دیگه کیه؟! 

گفت خانم فلانی هستم همکار قضایی هستم و دادیار دادسرای ناحیه ۸ هستم و یادته اونجا کارآموز بودی اومدم دیدنت با هم دوست!!!!! شدیم؟! منم برای رعایت ادب باهاش حال و احوال کردم. خلاصه گیر داد که من یه برادر دارم که تحصیلاتش فلانه و شغلش بیساره و اخلاقش بیسته و تازه سربازیشم تموم شده و می‌خوام بیایم خواستگاری تو براش...

منم توی حالت خوااااب و بیداری اصلا هنگ بودم که این منو از کجااااا یادشه؟ شمارمو چه جوری پیدا کرده؟ همین‌جوری گفتم باشه. با خودم گفتم حالا کووووو تا پیگیری کنه. گوشیمم سایلنت کردم دوباره خوابیدم. 

نیم ساعت بعد دیدم مادری اومده بالای سرم می‌گه خانم فلانی کیه؟ 

با چشمای خون افتاده از بی خوابی گفتم چه می‌دونم کدوم حماریه؟ 

گفت: عه وا خب می‌گه همکارته می‌خواد بیاد خواستگاری!! 

خلاصه اولش کلی دعوام کرد که چرا اطلاعات دقیق نپرسیدی و پسره دو ماه از خودت کوچیکتره و فلان بعدم گفت حالا چی بگم؟ منم دوباره تو خواب و بیداری گفتم بگو نیان دیگه...

گفت نه زشته همکارته بذار بیان شاید خوشت اومد منم تاکید کردم قد دخترم بلنده گفتن پسره ۱۸۰ خوبه حالا ظاهرا همه‌شون دکتر مهندس و اصالتا اهل لواسانن و اصیل محسوب میشن...

قیافه من: 😑😐🤦🏻‍♀️( تو که خودت بریدی دوختی چرا از من می‌پرسی؟)

آقا اینا هفت تا بچه بودن پسره بچه آخری بود قرار گذاشتن با خواهرای پسره بیان. فکرشو بکن اون همه خواهر با مادرشون بلند شدن اومدن خونه ما و جالب تر اینکه خواهر اصل کاری که همکار من بود نیومده بود!!! اییییین همه آدم با یه دنیا ادعا که همه ی خانواده شون دکتر و استاد دانشگاهن و فرهیخته و باکلاسن و فلان ، یه جعبه شکلات قلبی اندازه کف دست آوردن گذاشتن روی میز. مادری با دیدن شکلاته یه نگاه به ظرف میوه‌ی ۵۰۰ هزار تومنی روی میز کرد و کبود شد. من توی دلم گفتم این یه سکته ناقص رو زد قشنگ. خواهری بزرگه بعد از تعارف شربت جعبه شکلاتو باز کرد به خودشون تعارف‌ کرد خودشم یه دونه برداشت گذاشت توی بشقابش به رسم میزبانی. مادری اما برنداشت انقدر ناراحت بود. حالا اینا یک عااااالم حرف زدن و زیر و روی ما رو درآوردن بعد گفتن خب حالا بگیم پسرمون دم در ایستاده بیاد بالا؟ 

ما: 😐😳 باعشه خب بگید بیاد.

پسرشون اومده بالا تا از در اومد داخل مادرش نه گذاشت نه برداشت با یه لحن زشتی گفت عهههههه دختره شما که بلندتره!؟!؟!؟! 

درست می‌گفت ما خودمونم متوجه شدیم پسره قدش ۱۸۰ نبود. از اینایی بود که احساس قد بلندی دارن ولی ۱۷۵  به زور می‌رسن. اما لحن مادره خیلی زشت بود و اصلا لازم نبود بگه ما کور نبودیم. مادری هم گفت : من که به شما گفتم!!!  

خلاصه یه پنج دقیقه ای در سکوت نشستیم به زمین خیره شدیم؛ تا اینکه یکی از خواهرای داماد شکلاتی که برداشته بود گذاشت دهنش و تارااااااق زیر دندونش منفجر شد. بله شکلات تاریخ گذشته در حدی داغون بود که مربای وسطش مثل سنگ خشک شده بود و نزدیک بود دندون خواهرشوهر رو بشکنه. خودشون فهمیدن چه گندی زدن بقیه شون دست به شکلات نزدن. 

این هیچی ، خواهرش اصرااااار که حالا برن حرفاشون بزنن. من گفتم حالا پنج دقیقه دوتا سوال می‌پرسم تمومش می ‌کنم. مگه پسره ول می‌کرد؟؟! هی سوال هی سوال؛ ۱:۳۰ سوال پرسید؛ آخرش دیگه مادرش در ادامه سریال رفتارهای بی ادبانه زنگ زد به پسرش که بسه بلند شو بریم. فکر کن!!!! زل زده تو تخم چشمای مامانم و زنگ زده به پسرش!

دو دقیقه بعدم بلند شد اومد جلوی در اتاق دنبال بچه‌ش 😵

خلاصه مادری با لبخند زوووورکی اینا رو بدرقه کرد. بعدش منفجر شد و نشست هر چی بد و بیراه تونست به آدمای تحصیل کرده ی بیشعور گفت. خواهری اول از همه رفت سراغ جعبه شکلات و بعد از تحقیقات میدانی متوجه شد تاریخ انقضاء برای ۲ سال پیش بوده و با ماژیک دستکاری شده. شکلات‌های بدخت هم یه چند ماهی قبل از اینکه به ما برسن توی فریزر بودن!!! 

بعد در حالی که جعبه شکلات رو توی سطل زباله پرتاب می‌کرد گفت خوبه دو ساعت تمام با اصالت لواسانی و ملک و املاک و باغ‌شون چشم و چال ما رو کور کردن بعد پول شون نمی‌رسید یه کیلو شیرینی بخرن؟!؟! 

منم گفتم: حالا نبودید ببینید آقا زاده به من می‌گفت ما هیچ رسمی انجام نمی‌دیم واسه عروسی هیچ کاری نمی‌کنیم چون فقط باید پول جمع کنیم و قناعت کنیم تازه شمام باید بیای یه ده - دوازده سالی بالای سر مادرم زندگی کنی تا ببینیم چی می‌شه؟!

هیچی دیگه بعد از اینکه مادری دوتا قرص فشار خون خورد و یه سبد میوه برای همسایه بالایی فرستاد. سکوت بر خانه‌ی ما حکم‌فرما شد تا وقتی پدری میاد بتونیم نقش بازی کنیم و نگیم چه 💩 بازاری بوده. 

از همه جالب‌تر اینکه بندگان خدا رفتن نه یه تماس گرفتن برای عذرخواهی و پرسیدن نتیجه نه حتی دخترشون دوباره به من پیام داد!!!

خلاصه نهایت مراتب ادب و احترام رو به جا آوردن... 

پ.ن : می‌خواستم آخرش یه نتیجه اخلاقی بگم دیدم آدم خوابو می‌شه بیدار کرد آدمی که خودشو به خواب زده نمی‌شه پس ولش کن 🤐😶


پرستو

کاغذ و قلم برده بودم که شاه‌ واژه ها رو بنویسم 

مموری گوشی هم برای ضبط ساعت‌ها جمله آماده بود

تمام حواسم رو ذره ذره از گوشه و کنار مغزم جمع کرده بودم

و در ‌پنجره های قلبم رو گردگیری کرده بودم 

همه چیز رو برده بودم...

وقتی زیر نور سبز و صورتی کافه صورت رنگ پریده‌ش رو دیدم زلزله‌ی صد ریشتری به جونم افتاد

با مهربونی سلام کرد و تابی به چادر سیاهش داد و روبه‌ روم نشست.

سلام کردم. با همین سلام گره خوردیم. گویا من بود. با قلبی شکسته‌تر و زخمی‌تر. با تجربه‌تر و قوی‌تر... و زیباتر

وقتی شروع کرد به تعریف از دیباچه‌ی داستان افسانه‌ای که قرار بود رسالتش روی دوش من بیفته جرقه‌ای سرخ درونم اتفاق افتاد.

زبانش گرم بود و من مشتاق... نیمه‌های راه دیگه جرقه نبود، همه شعله شده بودم و می‌سوختم.

دیگه دستم توان چرخاندن قلم نداشت. کاغذ خیس از اشک رو کنار گذاشتم و صفحه‌ی گوشی رو چک کردم که به ضبط کردن ادامه بده. 

نگاهش روی صفحه گره خورده بود. کمی معذب و بسیاااااار مودب گفت: بعد از نوشتن صداهایی که ضبط شدن؟

با اطمینان دست‌های سردش رو میان کوره‌ی انگشت‌هایم گرفتم و گفتم: امانت دار خوبی هستم. پاک می‌شه همش...

لبخند زد و چشم‌هاش‌ پشت پرده‌ی اشک برق زد.گفت: چه جمله ی آشنایی؟

نمی‌دونم با چه توانی تا انتهای حرف‌ها طاقت‌ آوردم. نور‌های سبز چراغ بالای میز روی صورتش افتاده بود و من انگار در انتهای تونلی تنگ و تاریک کیلومترها دورتر نشسته بودم و سعی می‌کردم از ورای صدای محکم تپش قلبم صدای ظریف و مهربانش رو بشنوم. 

هنگامی که چهارمین فنجان رو خالی از تلخی قهوه کردم از تعریف ایستاد. تلفنش رو جواب داد. چندبار صبورانه گفت: چشم نازنینم میام...  

 و بعد به خاطر غلبه‌ی حال مادرانه‌ی او بلند شدیم و بساط آتش گرفته ی روی میز رو جمع کردیم و از کافه بیرون زدیم. 

سه چهارراه پایین‌تر خداحافظی کردیم. صدای اذان مغرب بین شلوغی خیابون پیچیده بود. 

ایستاده بودم و پیچ و تاب خوردن چادرش رو در میان جمعیت نگاه می‌کردم. او دور می‌شد و من هر لحظه بیشتر احساس نزدیکی داشتم. با قدم‌های سست و نفس های حبس شده پشت ماسک پزشکی به سمت خونه راه افتادم. 

کاغذها رو محکم به قلبم چسبوندم و فکر کردم: همه چیزو از روی میز برداشتم؟!

حواسم ... حواسم رو جا گذاشته بودم. بین پیچک‌های روسری سبزش...

گویا چیزی هم اضافه شده بود... سردردی لعنتی که احتمالا تا دو روز آینده باید زیر گره محکم چفیه‌ی سبزم پنهانش کنم. 


بازی کثیف

تا امروز بیشتر از سوءاستفاده‌ی جنس مذکر از ابزارهای قدرت که از گذشته در اختیار داشتن گفتم و هی به بدی های مردها نق زدم. 

این پست رو می‌خوام خطاب به دخترا و هم جنس‌های خودم بگم

شما رو به خدا... شما رو به خدا اگر کسی رو دوست ندارید بازیش ندید.

می‌دونم حس دوست داشته شدن برای خانم‌ها خیلی لذت بخشه اما به چه قیمتی؟! 

وقتی می‌دونید با طرف آینده‌ای ندارید چرا معطل و خمار خودتون نگهش میدارید؟ چرا از احساساتش از امکانات مادیش و ... استفاده می‌کنید؟ 

من حاضرم بهم بگن خودخواه، بگن بی احساس و افاده‌ای (حتی مورد داشتیم بهم گفته وحشی😂🤦🏻‍♀️) ولی کسی رو توی آب نمک نگه ندارم. 

چطوری قلب یه نفر رو به بازی می‌گیرید و بعد شب راحت می‌خوابید؟ 

خدا شاهده سه سال پیش در جریان فضولی بیش از حدم و یکسری حرف و حدیث که ایجاد شد فکر کردم یکی از پسرای همکلاسیم بهم علاقه‌مند شده، به یه دلایلی به سرعت از خودم دورش کردم؛ یک ساااااال تمااااام عذاب وجدان من رو کشت. همش به خودم می‌گفتم تو خیلی بی لیاقتی که علاقه‌ی یک نفر رو نادیده گرفتی و رد کردی. با هر موردی که برای ازدواج برام پیش می‌اومد یا یکم جدی می‌شد خودمو سرزنش می‌کردم و میگفتم تو احساس یک نفر رو زیر پا گذاشتی حالا حق نداری احساس خوشبختی رو به دست بیاری. (بماند که بعدا فهمیدم طرف نه تنها علاقه‌ای به من نداشته بلکه از من متنفرم هست و تمام این جریانات به خاطر فضولی خودم ختم به یه سوءتفاهم شده ... حالا شاید یه روز درباره‌ش مفصل نوشتم) می‌خوام بگم تا زمانی که مطمئن نشدم قلب اون آدم برای فرد دیگ‌های می‌تپه نتونستم خودمو تبرئه کنم ( که البته اونم یه پروسه‌ی عجیب غریب بود که با خشم و عصبانیت شروع شد و به درک و احترام و بخشش خودم و طرف مقابل درون قلبم ختم شد). 

اینو تعریف کردم که بگم به خاطر یه سوءتفاهم یک سال خودخوری کردم و حالا درک نمی‌کنم چه طوری بعضی از همجنسام با آگاهی عواطف یه نفرو به بازی می‌گیرن و عین خیال شون نیست؟!؟!؟! 

امروز برای اولین بار یه مرد جلوم نشست و مثل ابر بهار گریه کرد و از بلاهایی که یه زن سرش آورده بود تعریف کرد(که با توجه به حرفایی که خانومه قبلا گفته بود و احوالات زشتش موقع اخذ اظهارات می‌دونستم این آقا راست می‌گه)  و برای اولین بار برای دردهای دل یه جنس مخالف بغض کردم و سردرد گرفتم. 

خانوما ... آقایون ... نکنید؛ اگر کسی رو دوست ندارید کنارش نباشید. محکم ردش کنید و خودتون رو نقش منفی داستان کنید ولی کسی رو بازی ندید. ارزش نداره زندگی با این همه دروغ و بدجنسی 🥺😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭 

۱ ۲ ۳ . . . ۸ ۹ ۱۰ ۱۱ ۱۲ . . . ۶۳ ۶۴ ۶۵
خط خطی های ذهن serek کوچولو

اینجا کودک درون serek جان می نویسد...

آرشیو مطالب
Designed By Erfan Powered by Bayan