جمعه ۲ آبان ۹۹
تصور کن پاییز باشد؛ هوا سرد و کوچه نم باران زده باشد. روی شیشهی بخار گرفته اسمت را بنویسم و بعد تو را از میان اشکهای شیشه ببینم.
تصور کن که همان کت چرمی که پشت شیشهی یک مغازه نشانت دادم و گفتم چقدر قشنگ است پوشیده باشی ولی شال گردن دستبافی که دو ماه طول کشید تا ببافم دور گردنت انداخته باشی و کلا کلاس کار را پایین آورده باشی اما من دلم برای این تیپ ناهماهنگ و شلخته قنج برود.
تصور کن که لباس پوشیده نپوشیده پلهها را دوتا یکی پایین بیایم و دستهای گرمت را محکم بگیرم و بگویم: این وقت شب مجنون شدی؟
بخندی و بگویی:اگر مجنون شده باشم میآیی با هم سر به بیابان بگذاریم؟!
تصور کن هوا هنوز سرد باشد و نم نم باران هم شروع شده باشد. دوشادوش هم کوچه ها را متر کنیم و خیس شویم و حرف چشمهایمان را در سکوت بشنویم و دلمان ذوب شود.
تصور کن دور میدان کنار گاری یک لبو فروش بایستیم و لبو بخوریم و با دندانهای قرمز برای هم لبخند بناگوش در رفته بزنیم. بعد از پسرک فال فروش همهی فالهایش را بخری و با صدای بلند عاشقانه ترینش را بخوانی و به عابرین پیاده ای که نگاهت میکنند بخندی. بعد کتت را دربیاوری و به زور به من که لباس نپوشیدهام و از سرما میلرزم بپوشانی و در دستهای یخ زدهام ها کنی و بگویی بقیهی دیوانگی ها بماند برای یک شب دیگر... برگردیم.
تصور کن چنین عشقی خیال نباشد. تنها یک متن کوتاه عاشقانه نباشد. تصور کن نیمه شبی زیر آسمان این شهر دو نفر اینقدر عاشق و مجنون باشند. تصور کن دو قلب این قدر گرم و جوشان باشند.
فکر میکنی خدا دلش میآید آن شب بر کوچه های آن شهر عذاب بفرستد؟