يكشنبه ۶ مهر ۹۹
امروز صبح داشتم یه بنده خدایی رو برای سونوگرافی میبردم خیابون شریعتی؛
سوار اسنپ بودیم. وضعیت حاملگی و چاله چوله و دست انداز خیابون در مقابله با کمک فنر زرتی پراید و دویست لیتر آبی که خورده بود همه دست به دست هم داده بودن که مثانه این بدبخت طغیان کنه و عنان از کف بده. بعد در حالی که مثل ماااار به خودش میپیچید و دست منو چنگ می زد میگفت پوشک دارم بذار خودمو ول کنم. حالا از من انکار از اون اصرار. راننده اول فکر کرد شوخیه خواست به روی خودش نیاره. ولی بعد که دید ماجرا جدیه گفت نههههه خواهر من نکنیااااا ماشینم به فنا میره. بزنم کنار؟ منم گفتم : نه برادر من این دوستم داره هزیون میگه بچه باآبروییه نمیکنه این کارو!!!
دوستمم نه گذاشت نه برداشت گفت 💩 نخور من خیلیم بی آبروعم...
حالا من هم از خنده شکافته بودم هم سعی میکردم ماجرا رو جمع کنم. چندتا چهارراه که مونده بود برسیم دیدم رنگ این دختره عین مهتابی سفید شده. لباش میلرزه. گفتم چته؟ گفت دیگه نمیتونم باید خودمو ول کنم پول این مردک هرچقدر بشه میدم اصلا ماشین نو براش میخرم ولی نمیتوووووونم.
دستشو محکم گرفتم گفتم تو میتوووونی. تو قوی هستی ؛ نکنیااااا... ببین راهی نمونده این چهارراه رو رد کنیم رسیدیم. دیگه گریه میکرد و میگفت توروخدا به اندازه چند تا قطره... بعد راننده اسنپیه هم التماس میکرد نه تو رو خدا رسیدیم رسیدیم. اگت ولش کنی دیگه نمیتونی نگه داریش.
بنده خدا گاز نمیداد که داشت پدال رو از جا میکند. پرواز میکردیم قشنگ. فکر کنم از ترس یه چند کیلویی کم کرد. خلاصه با قربون صدقه و التماس خانم رو از ماشین پیاده کردم. میخواست همونجا لب جوب بشینه کارو تموم کنه. فکرشو بکن توی شلوغی خیابون شریعتی!!! به زور بلندش کردم. رسما چشماش جایی رو نمیدید حیوونکی. دستاش مثل یخ سرد بود. دیگه به هر ضرب و زوری بود رسوندمش به آزمایشگاه. یعنی وخامت وضعیت به حدی بود که با هر قدم ناله میکرد از درد. دیگه بدو بدو رفتم به مسئول پذیرش گفتم بذار این مریض ما بره داخل اورژانسیه الان همه اینجا رو به نجاست میکشه. سرمو برگردوندم دیدم جلوی در دستشوییه . به زووووور از چهارچوب دشوری کشیدیمش بیرون. گفتم الان خودشو خالی کنه باید مثل دفعه قبل چهار ساعت دوباره بشینیم تا پر بشه. یعنی عین این گربه ها پنجول انداخته بود به در دشوری نمیاومد. میگفت ج*یشم برمیگرده بالا بچه م مصموم میشه.
خلاصه بردیم خوابوندیم به زووووور خانم دکتر سونوگرافی با دیدن وضعیت بیچاره هول شده بود تند تند سونوگرافی کرد و عکس گرفت و کار رو زود انجام داد. همین که گفت تمومه یهو دیدم این دختره مثل ماهی از زیر دست دکتر لیز خورد دولا دولا دوید تو دستشویی.
دیگه هرکی توی آزمایشگاه بود از خنده پوکیده بود. حالا خودش بعد یک ربع از دستشویی اومده بیرون براش تعریف کردم چه هزیونایی گفته و چی کارا کرده باورش نمیشه. میگه تو عادت داری همه چیزو مسخره تعریف میکنی من این حرفا رو نزدم. از قضا خیلیم دختر آروم و متین و مودبی هست. وقتی دید همه ی آدما دارن نگاهش میکنن و میخندن فهمید چه گندی زده. بیچاره از خجالت آب شد رفت تو زمین. گفتم حالا خوبه قرار نیست دوباره راننده اسنپ رو ببینیم. همین جوری میزد تو صورت خودش میگفت خاک به سرم نگو دیگه.
با خودم میگفتم اکراه با آدم چه میکنه! فرقی نداره منشا بیرونی یا درونی داشته باشه؛ گاهی آدم به یهحالی میرسه و تو شرایطی قرار میگیره که تصمیمات و رفتارش اصلا تحت کنترل مغزش نیست! کارایی میکنه که در حالای عادی حتی فکرشم براش مسخره و خجالت آوره! به خاطر همین قضاوت کردن آدما از روی رفتاری که در لحظه ازشون میبینیم ممکنه اشتباه باشه و ما رو به خود واقعی شون نرسونه. البته به قول یه بنده خدایی گاهی هم آدما خود واقعی شونو توی همین شرایط اضطرار و تنگنا نشون میدن. هر چی بود امروز وسط خنده و استرس و کشمکش به این نتیجه رسیدم که آدمیزاد غیرقابل پیش بینی تر از اونیه که فکرشو میکردم.