لوسی هر کجا هستی بدون من عاشقتم 🥺

مادری برای خریدن ماهی زینتی می‌خواست بره خیابون نواب 

منم عین این بچه کوچولوها گوشه‌ی چادرشو گرفتم گفتم منم ببر منم ببر...

منو برد و البته مثل همیشه پشیمون شد. چون تا چشمشو برگردوند سمت آکواریوم ته مغازه من غیب شدم

و بعد از نیم ساعت با یه آکواریوم شیشه‌ای و یه نی نی خرگوش سفید برگشتم😍😍😍

اولش کلی جیغ و داد کرد که تو چرا بزرگ نمی‌شی و این چیه خریدی و ببر پس بده؛ ولی بعدش که دید عین خری که بهش تی‌تاب داده باشن کیفور شدم راضی شد خرگوشک سفید تپلی برفی رو بیارم خونه.

خرگوشکم اولش خیلی کوشولو موشولو بود؛ اندازه یه کف دست بود. ولی از اونجایی که من کلی خرجش کردم و غذا مذای مخصوص و تقویتی و ویتامین و نمی دونم چی چی بهش دادم خیلی زود بزرگ شد. از اینکه چقدر باهاش عشق می‌کردم نگم براتون. تنها اوقاتی که اصلا خوشایندش نبود وقتایی بود که حمومش می‌کردم و از دستم فرار می‌کرد وگرنه مثل یه گربه زیر دست و پام می‌‌پلکید و عشق می‌کردیم با هم؛ مخصوصا ساعتایی که مادری اجازه می‌داد بیارمش بیرونو با هم وسط پذیرایی بپر بپر کنیم 😍👻

اسمش لوسی بود چون خیلی لوس بود و وقتی نازش می‌کردم قشنگ زیر دستم خوابش می‌برد😊

اما خب اوقات قشنگ ما دوتا زیاد طول نکشید چون متوجه شدیم من علاوه بر حساسیت‌های مختلف به گرده‌ی گل و خاک و چی و چی به موی خرگوشم حساسیت دارم و این زمانی مشخص شد که نصف شب به حال خفگی افتادم و کارم به بیمارستان رسید🥴😷🤒🤧

بعد از اون پدری مقتدرانه وارد ماجرا شد و هر چی التماس کردم فایده نداشت. امروز صبح که از خواب پاشدم دیدم آکواریوم لوسی نیست. خودشم نبود. پدری برده بودش و تحویلش داده بود به محوطه‌ی حیوانات پارک پردیسان و اومده بود. اولش خواهری کلی از اونجا تعریف کرد و گفت همه‌جور حیوونی دارن و خیلی خوبن. داشتم راضی می‌شدم که یهو پدری گفت آره اینا رو خوب نگه می‌دارن آخرشم می‌برن باغ وحش به عنوان غذا می‌دن به شیر و پلنگی بخورن‌شون... . 

آقا این جمله که از دهن پدری دراومد قلب من ترکید. جیغ و داد و گرییییه که این عشق من بود چطور دلتون اومد ببریدش خوراک حیوونای بیشور باغ وحش بشه. حالا هی گریه گریه گریه... . چشمتون روز بد نبینه از غصه تب کردم. طوری که پدری بلند شد رفت پسش بگیره. ولی اونا گفتن که چون با حیوونای دیگه قاطی شده پسش نمی‌دن. البته پدری گفت که اونا گفتن که این قضیه ی باغ وحش و غذای حیوونا شدن و اینا شایعه‌ست. ولی مگه این دل بی صاحاب من آروم می‌شه؟!؟! هی قیافه‌ی ملوسش میاد جلوی چشمم درجه‌ی بدنم می‌ره بالا...

به مادری می‌گم خوبه منم این آکواریوم تو رو ببرم خالی کنم تو استخر ‌پارک شیان؟! عاخه چرا با من این کارو کردید؟!؟! 🥺😩😭


شاعرانه‌های رفقا💩

چشماش روی ستاره‌هایی که توی قاب پنجره‌ چشمک می‌زنن قفل شده. 

صورتش هر از گاهی با حرکت پرده ی توری که همراه باد ملایم تیرماه میرقصه پنهان می‌شه و دوباره زیر نور ماه می‌درخشه

به ساعت نگاه می‌کنم و می‌گم بخواب دیگه دو شد...

تلخ می‌خنده میگه خودت چرا نخوابیدی؟ 

می‌گم خوابم نمی‌بره... هر شب همین‌طورم

چشمش روی هلال ماه می‌چرخه و میگه شنیدم هر وقت خوابت نمی‌بره یعنی یکی داره بهت فکر می‌کنه🥺

یه جوری بلند می‌خندم که خودم سریع جلوی دهنمو می‌گیرم🤫

با دلخوری می‌گه کجاش خنده داره؟ 

میگم بابا جان شاید تو مکش مرگ ما باشی و هزار نفر بهت فکر کنن اما هیچ اسکولی مغز حمار نخورده هر شب این ساعت به من فکر کنه 😂😂🤪🥴👻

با جدیت می‌گه راست می‌گی  دقت نکرده بودم توم بیداری!!! پس فرضیه کلا رفت رو هوا ☹️

به خاطر همین صداقتش انقدر دوسش دارم😁

 


رفیقونه

اگه یه رفیق داری که با یه حرکت چشم می‌تونید به اندازه یه رمان هزار صفحه‌ای به صورت بی کلام غیبت کنید و بعدش هشت سال به اون غیبت بخندید یعنی هشتاد درصد از خوشبختی دنیا رو داری 😁🤪


ققنوس

آدما دو دسته‌ن یه دسته وقتی گرفتار طوفان زندگی می‌شن افسرده و غمگین می‌شن. 

اگر ضعیف باشن همش یه گوشه میشینن و زانوی غم بغل می‌کنن و گریه و زاری و آه و ناله راه می‌ندازن؛ اگر قوی باشن به راه زندگی ادامه می‌دن اما با این تفاوت که دیگه فقط با جسم‌شون حرکت می کنن. روح‌شون توی اتفاقات بد متوقف می‌شه و دااااائما از درون خودشون رو تخریب می‌کنن. اینطور آدما از دور شخصیت خیلی عادی دارن اما وقتی بهشون نزدیک می‌شی به عمق اندوه‌شون پی می‌بری. متوجه می‌شی که روح‌شون با تو نمی‌خنده با تو حرف نمی‌زنه با تو عاشقی نمی‌کنه فقط جسمش رو مجبور به همراهی با آدما می‌کنه چون آدم قوی هست. 

اکثر آدما جزء این دسته‌ن؛ یعنی حالت نرمالش اینه که این‌طوری باشی.

اما یه دسته آدم دیگه هستن که توی طوفان زندگی یه واکنش عجیب غریب نشون می‌دن! وقتی استخوناشون از درد خرد شده روح‌شون طغیان می‌کنه و به تمام تخته پاره های زندگی چنگ می‌زنی. شروع می‌کنم به خندیدن و شاد بودن و فعالیت کردن. درس می‌خونن، کار می‌کنن، رفیق‌بازی می‌کنن، مسافرت می‌رن، با صدای بلند میخندن و شوخی می‌کنن و حتی درداشونو تبدیل به جوک و خاطره‌ی لطیفه طور می‌کنن و تعریف می‌کنن طوری که بقیه با صدای بلند بهش بخندن... . 

خلاصه یه جوری درداشونو انکار می‌کنن که خودشونو یادشون می‌ره درد دارن! بقیه هم باور نمی‌کنن که اونا درد داشته باشن! 

این جور آدما جمله‌هایی مثل: (تو دیگه چته؟ توم مگه گریه کردن بلدی؟ تو دیگه خوشی زده زیر دلت! خوش به حالت از هفت دولت آزادی و نمی‌دونم بی‌خوابی شبانه چیه!!! ... ) رو زیاد می‌شنون. 😐

به نظرم باید از دسته ی اول بود اما از نوع قوی، این طوری بقیه می‌فهمن درد داری، درکت می‌کنن، به غمت احترام می‌ذارن، بهت فرصت حل کردن مشکلات و رفرش شدن رو می‌دن؛ اما دسته‌ی آخر... هر چند این‌جور آدما به چشم من شبیه ققنوس باشکوه هستن اما فقط باشکوه بودن برای این زندگی کافی نیست... .


خواستگاران ۲

یه مدل از خواستگار هم وجود داره که با شعار هم فال هم تماشا پاشنه‌ی کفش‌شونو ور‌میکشن و طی تماس با سه چهارتا حاج‌خانوم جلسه‌ای و گشتن دفاتر عریض و طویل نامبردگان که از رنگ پوست و سایز کمر دختر خانوم تا مبلغ حساب بانکی باباشو توش نوشته شده، سی چهل تا شماره تماس برمی‌دارن و دوره ‌می افتن توی خونه‌های دختر دار؛ هم میوه و شربت و شیرینی میل می‌کنن هم گپ و گفت می‌زنن و ته و توی زندگی خصوصی مردم رو درمیارن و فضولی می‌کنم هم النگوهای پت و پهن‌شونو توی چشم مادر دختر فرو می‌کنن و تمام عقده‌های قدیمی شونو با زدن حرفای بی ادبانه به دختر و خانواده‌ش جبران می‌کنن. همه‌ی این تفریحاتم مفت و مجانیه و حتی یه جعبه شکلات بیست هزار تومنی براشون آب نمی‌خوره. 😐🤦🏻‍♀️ منم به عنوان یه دختر با اینکه خیلییییی توی شناخت معرف و راه ندادن هر کسی دقت کردم ولی هر از چندگاهی توی تله‌ی این‌جور آدما گیر کردم. 

در همین راستا توجه شما رو به چندتا از تجربیات شخصی خودم در این زمینه جلب می‌کنم:

۱. قرار بود ساعت شش عصر تشریف‌فرما بشن. ساعت هفت و نیم شد خواهری دیگه از توی اتاق زندانی شدن کلافه شده بود رفت پشت پنجره و یهویی گفت واااای خدا اینا رو ببین دو نفر آدم با دو تا ماشین جدا اومدن😐

مادره با ماشین خودش اومده بود پسره با ماشین خودش!!! خلاصه با این پیش فرض اومدن که بابای من توی جوونی کارخونه رنگ داشته پس الان ما میلیاردیم و دویست سیصد متر فقط حیاط خونه‌مونه😂 بنده خداها به کاهدون زده بودن چون وقتی مامانم دید انقدر تازه به دوران رسیده هستن از فن آخر استاد استفاده کرد و سیر کاااامل تصادف پدری و خرج شدن تمااام هست و نیست‌مون برای درمان و زنده‌ نگه داشتن‌ش رو تعریف کرد گوشه‌ی لباشون تا زیر زانو آویزون شد و مادر آقا پسر که تا اون لحظه داشت سعی می کرد گوشه‌ی فرش ما رو کنار بزنه تا بفهمه دست‌بافه یا نه، از تلاش دست کشید.😜😁

بعدم زل زد توی تخم چشم من و به پسرش پیامک زد بلند شو بریم. پسره هم به محض خوندن پیامک با یه لبخند جکوند بلند شد رفت. بعدم به معرف گفتن دخترشون زیادی سبزه بود. این در حالی بود که پسر خودش دقیقا به رنگ نصف شب بود. 😶😳

۲. طبق عرف پلید نانوشته‌ی مادران بسیار خواستگاری رونده، مادر و دخترهاش سه تایی دراز و کوتاه اومدن نشستن رو به روی ما و یک ساعت و بیست دقیقه وراجی کردن و وسط این وراجی‌ها مادر آقا پسر به دختر کوچیکه‌ش اشاره کرد و گفت اینو برای این آوردم که تجربه کسب کنه یاد بگیره یه هوایی هم بخوره تو خونه خسته نشه!!! در اون لحظه می‌تونستم قیافه‌ی خواهری کوچیکه‌ی خودمو تصور کنم در حالی که توی تاریکی توی اتاقش گوشه‌ی تخت کز کرده بود و بی صدا نفس می‌کشید! خلاصه وقتی حضرات اولیا مخدره دومین طرف میوه‌ای که مادری پر کرده بود خالی کردن و پوست خیارها رو از توی بشقاب کنار زدن که هیچ تیکه میوه‌ای رو جا ننداخته باشن مادر گل پسر رو کرد به مادری و گفت خب آقا پسر ما پایینه یه نوک پا بیاد دختر رو ببینه؟ 

فقط تصور کنید ما چه آدمای خل و ساده‌ای هستیم که پرت‌شون نکردیم بیرون و اجازه دادیم پسره بیاد بالا. آقا پسر هم اومد بالا و ما رو در پنج دقیقه رویت کرد و تشریف‌شونو بردن. جالب ترین نکته‌ی ماجرا اینه که سه روز بعدش مادر پسر زنگ زده می‌گه پسر من دختر ترکه‌ای دوست داره دختر شمارو پسند نکرده. پسره دیگه چی کار می‌شه کرد. الان سه روزه دارم سعی می‌کنم راضیش کنم نمی‌شه!!!!!! ایشالا دختر شمام خوشبخت بشه... .

می‌دونی در این جور مواقع بیشتر از مادری خودم حرصم می‌گیره که ساکت و مظلوم می ایسته نگاه‌شون می‌کنه و نمی‌شوره پهن‌شون کنه روی دیوار. وقتی هم که اعتراض می‌کنم می‌گه مامان جان هر کسی شخصیت خودشو داره!!!

😤😤😤😤🤯

۳.مورد داشتیم که اصراااار داشت هر سه تا خواهر توی جلسه‌ی خواستگاری حضور داشته باشیم. ما هم طبق معمول خننننگ‌ نفهمیدیم منظورشون چیه فکر کردیم چون شنیدن خواهر کوچیکه‌م یکم جیگوله می‌خوان ببینن چه مدلیه!

خب روز دیدار مادر و مادربزرگ و خاله و خواهر داماد نزول اجلال فرموده و بر صندلی‌های منزل ما جلوس فرمودند. یک عالمه دست‌های از مچ تا بازو النگو شده شونو توی حلق ما فرو کردن و صغری و کبری چیدن. بعدش خدارو شکر نگفتن که پسرمون بیاد جنس‌تونو ببینه. ولی حدس بزنید چی شد!؟ رفتن به معرف زنگ زدن گفتن ما خواهر کوچیکه رو پسندیدیم مشکلی با جیگول بودنشم نداریم چون خوشگله. از اولم با اینکه سن بزرگه به پسر ما بیشتر می‌خورد شک داشتیم. شنیده بودیم کوچیکه خوشگل‌تره گفتیم توی جلسه باشه که هرکدوم خوشگل‌تر بود همونو انتخاب کنیم. خب  خوب شد که معلوم شد خواهری خوشگل‌تر بوده😕 

۳. مادر آقا پسر توی جلسه خواستگاری گفت پسر من توی فامیل کلی خواستگار داره. یعنی اگر تو پسر منو رد کنی واقعا باید گفت خاک به گورت کنن. بعدم به مادری من گفت من دیشب تا صبح مهمون داشتم خیلی خسته‌م اشکالی نداره پامو دراز کنم؟ و سپس لنگ خود را باز کرده و روی میز عسلی کنار مبل گذاشت. 😟 بعد از دقایقی هم بالشت مطالبه کرد و همونجا روی مبل دراز کشید و خستگی درکرد. 😂🥴

۴. در یک مورد بسیاااار نادر در حالی که مادری کلی تاکید کرده بود دختر به راه دور نمی‌دهیم حتی شما دوست عزیز. به خاطر ضمانت معرف از پسر راضی شدیم یه بار بیان آشنا بشیم. بعد وقتی مادر و مادربزرگ و خاله ها و زن برادر و دختر عمه‌ی داماد تشریف آوردن برای بازدید عروس، با چشمای از خشم ورقلمبیده به من نگاه کردن و گفتن ما خیلی اهل معاشرت و برو بیا هستیم رسممونم اینه که همش تو خونه‌ی پسرمون پلاسیم یا پسرمون با عروسش باید خونه ی ما پلاس باشه!!! شما که از این دخترا نیستی که پسرمونو ازمون بگیری نه؟!؟! در این لحظه دیگه خواهری بزرگه آستانه‌ی صبرش لبریز شد و برای اولین بار در تاریخ خاندان از فن تیکه انداختن استفاده کرد و گفت: پس به سلامتی سبک زندگی قبیله‌ای دارید درسته؟

آخه بنده خدا یه جوری گارد گرفته بود که انگار من با پسرش دوست شدم قبلا و اغفالش کردم بیاد منو بگیره!!! 

۵. این خیلی داغه مال چهار ماه پیش اینطوراست. بعد از کلی صحبت و پیگیری خانواده داماد و معرف و خواجه حافظ شیرازی، مادر پسر یه بیست روزی هی امروز فردا کرد و برای تاخیرشون عذرخواهی کرد بعدش زنگ زد گفت راستش همه‌ی چیزایی که گفتم بهانه‌ بود. پسرم گفته دختره قاضیه تا دعوامون بشه حکم جلبمو می‌گیره و میندازتم زندان. 😂😂😂😂😂😂😂😂 😂😂😂 

مادری که از خنده کبود شده بود و سعی می‌کرد خودشو نگه داره ، پای تلفن فقط می‌گفت عیب نداره اما کاش پسرتون زودتر به این قضیه فکر کرده بود انقدر وقت و انرژی خودش و شما رو تلف نمی‌کرد. 😂😂😂😂 من گفتم بهشون بگو حیف بنزین ماشین‌تون که هدر دادید😂😂😂😂😂😂

۶. حالا یه مورد مقابل مورد بالایی بگم، قبل از اینکه بورسیه دانشگاه علوم قضایی بشم به اصرار یکی از دوستام دوست شوهرش که از بچه‌های مهندسی امیر کبیر بود رو برام معرفی کرد. منم اون موقع عشق بچه‌های مهندسی و فنی رو داشتم🙈

بعد اینا ترک بودن. انصافا این دفعه مادر پسره ایرادی نداشت از این زنای سن بالای ترک بود که نمی تونست فارسی حرف بزنه و دخترش براش ترجمه می‌کرد و یک دنیاااااا دوست داشتنی بود. ولی خب حیف پسرش شیش می‌زد. این اومد توی اتاق که مثلا حرف بزنیم یه پنج دقیقه‌ای سر به زیر نشست بعد با لبخند گفت خب نظرتون راجع به مهریه چیه؟ 

من همین طوری نگاهش کردم و‌گفتم فکر نمی‌کنید باید از کلیات شروع کنیم و اگر به پسند نهایی رسیدیم راجع به این چیزا حرف بزنیم؟ پسره با لبخند جکوند گفت کلیات مثلا چی؟ من پسندیدم دیگه! شما نپسندیدی؟ 

خدا وکیلی خیلی خانومی کردم منفجر نشدم از خنده. 😂😂😂😂😂😂😂

پ.ن: حالا اجالتا از این چند مورد حرص بخورید چون  این مثنوی هفتاد من از حوصله‌ی همه‌مون خارجه🤦🏻‍♀️😂

پ.ن.ن: آقا خداشاهده در نقل قول دیالوگا اصلا اقرار نکردم و در تمام موارد بالا عین حرفا رو نقل قول کردم. باور کنید همین قدر فاجعه بوده... . 

پ.ن.ن۲: نکته ی بعدی اینه که شاید بازم  باورتون نشه ولی معرف این خواستگاران محترم خیلی ازشون مطمئن بودن و حسابی تضمینشون می‌کردن و بعد از شنیدن فجایعی که به بار اومده بود کلی خجالت کشیده بودن و با دسته گل برای عذرخواهی اومده بودن و این حرفا!!!  ولی خب آبی که ریخته دیگه ریخته.

البته اینم بگم همه‌ی خواستگاران ابن‌طوری فاجعه نبودن بعدا میام راجع به خوباشونم می نوسم حالا... . 


عطر

وقتهایی که دوتایی باشیم خیلی دوست دارم.

مثلا غروب یک روز تابستانی که هُرم آفتاب خوابیده و تو کنار باغچه ایستاده‌ای و باغچه را آب می‌دهی.

بوته‌های هیجان زده‌ی رز زیر باران دست‌هایت می‌رقصند و بوی نم خاک بلند می‌شود. نسیم تابستانی بین باغچه می‌دود و خنک و خیس می‌شود و به صورتم می‌خورد.نفس عمیقی می‌کشم و جریان تو را در هوا در ریه‌هایم حبس می‌کنم. 

تو برمی‌گردی و با دیدن سینی چای هل و دارچینی در دستم، چشم‌هایت برق می‌زند و می‌خندی.

بعد کنار هم روی تاب آهنی که تو با دست‌های خودت برایم صورتی و آبی رنگ زده‌ای می‌نشینیم و چایی مان را مزه مزه می‌کنیم و من از دیدن لذت چشم‌هایت کیفور می‌شوم. 

چایی که کیف‌مان را کوک کرد شروع می کنیم به تعریف کردن خاطرات شیطنت‌ها و سوتی‌های نوجوانی و جوانی مان و از ته دل با صدای بلند می‌خندیم. من دلم برایت ضعف می‌رود و بازویت را محکم بغل می‌کنم سرم را روی شانه‌ی پهن و محکم تو می‌گذارم و تو با لبخند با پایت حرکت تاب را تند می‌کنی و می‌گویی چقدر بوی این عطری که می‌زنی دوست دارم. 

می‌دانی در این وقت من خوشبخت‌ترین زن جهانم... 

اما حیف...

حیف که عمر این خوشبختی خیلی کوتاه‌ست. اتوبوس که به ایستگاه مقصد برسد و در با صدای بلند باز شود، رویابافی من هم تمام می‌شود. درست وقتی همراه سیل جمعیت وارد ایستگاه می‌شوم و در شلوغی‌ها خیالت را گم می‌کنم. 


خواستگاران (قسمت اول)

خب تصمیم گرفتم خاطرات خواستگارای قشنگ قشنگمو بنویسم تا بماند یادگار واسه روزایی که نمی‌دونم قراره خدا چطوری طراحی‌شون کنه.

قبل از اینکه خاطراتو بنویسم باید چند تا نکته رو مشخص کنم.

*خواستگار یه واژه‌ست برای توصیف موقعیت‌هایی که مربوط به مقوله‌ی ازدواج هستند. پس تنه‌ی افرادی که من بهشون می‌گم خواستگار لزوما خواستار من نبودن و ممکنه اونا منو نپسندیده باشن. 

*بعضی از این موارد سنتی بودن ، بعضیاشون در اثر ارتباطات خودم ایجاد شدن ولی نکته ای که وجود داره اینه که من اصلا با کسی دوست نبودم که خواستگاری فرمالیته‌ی پس از دوستی و انتخاب خودم رو تجربه کنم... .

 

خب حالا بریم سراغ اولین خاطره‌ از مجموعه خاطرات خواستگاران:

اولین خواستگار رسمی من توی سن نوزده سالگی بود. وقتی سال اول دانشگاه بودم و کله‌م این هوااااااا باد داشت. یعنی هر چیزی برام مهم بود جز اون چیزی که باید مهم باشه.

انصافا برای شروع کار ایراد از من بود. یکی از هم‌کلاسی‌هام پسر دوست مامانشو معرفی کرد و یک دنیییییااااا ازش تعریف کرد و گفت به من میاد. من خنگم به عقلم نرسید بگم ای دوست مجرد اگر این مورد این چنین خوب عست چرا خودت بهش نمی‌اندیشی؟! کاملاااا اسکولانه گفتیم باوشه تشریف بیارن. 

اونام تشریف آوردن البته به این صورت که اول مادرشون ( که از قضا مدیر مدرسه هم بود) تنهایی اومد. دست خالی هم تشریف آورد و بالا و پایین زندگی مارو بیرون کشید.یعین زیر و روی زندگی ما رو پرسید و فهمید.  کم مونده بود به من بگه دستاتو بیار جلو ببینم ناخنت بلنده یا نه. بعدم کلی پز خونه‌ی بالا شهر و مهندس عمران بودن پسرشو داد. 

در نهایت که ما گفتیم الان تشریف می‌برن یهو کفت پسرم پایین توی ماشین نشسته می‌شه تشریف بیاره دختر خانوم رو ببینه؟ انگار من ماشینم. پسرش می‌خواد بخره باید ببینه بپسنده اصلا هم مهم نیست من بپسندم یا نه.😐😑

خلاصه ما بدو بدو و متعجبانه لباس عوض کردیم و ماه داماد تشریف آورد؛ ایشونم دست خالی تشریف آورد. با کفش خاکی و کت کهنه نشست رو‌به روی ما. نگو آقای مهندس از سر ساختمون بلند شده بود تشریف آورده بود. خواستگاری. منم که نپسندیدم. اولین عملیات سر به طاق کوبوندن رو کلید زدم. موقع سوال پرسیدن انگار که جلسه‌ی مصاحبه‌ی استخدام رسمی دولتی باشه شروع کردم به تیربارون بنده‌ی خدا. بچه‌ی بیچاره همین جوری مثل ابر بهار عرق می‌ریخت و در پاسخ سؤالای فلسفی قلمبه سلمبه‌ی من به افق خیره می‌شد.😂👻🤦🏻‍♀️

یه جاهایی دیگه دل خودم براش سوخت واقعا. این شد که سر جمع یک ربع بیشتر دوام نیاورد و مثل تیری که از چله‌ی کمون رها شده باشه از اتاق پرید بیرون. 😂😂👻

بعدها ماه داماد رفت خواستگاری دوست مجرد معرف، و در اون لحظه بود که من واعجبا گویان می‌خندیدم و برای خواستگار دوم چایی می‌ریختم. 😂

 


حس و حساسیت

تا دیروز فکر می‌کردم در طول زندگی استثنائی برای این اصل که توی ذهنم از مردها تعریف کردم رو نخواهم دید

دیروز وقتی یه مرد بهم گفت که خودش یه بال داره و دنبال یه بال دیگه می‌گرده تا پرواز کنه. 

نظرم عوض شد 

شاید گاهی استثناءها نزدیک تر از چیزی باشن که فکرشو می‌کنیم

شاید باید به خودمون و بقیه فرصت بدیم تا یه چیزایی با کمک زمان اثبات بشه...

شاید باید دل رو کنار گذاشت و همه چیزو به دست عقل سپرد. 

نمی‌دونم 

اگر دارم درست تصمیم می‌گیرم چرا انقدر دلم گرفته؟!

چرا بغض دارم؟! 

🥺

شاید لیاقت یه پایان خوش رو ندارم...


عرفان

دیگه کار من از جوش مجلسی گذشته؛ 

به درجه‌ای از عرفان رسیدم که تا یه قرار مهم در پیش رو دارم تبخال می‌زنم 😕😐😑

الان یه تبخال گندددددده کنار لبم نشسته و با یه لبخند خبیث نگاهم می‌کنه و می‌گه یه کاری می‌کنم فکر کنه سرطان داری👻👻😂

خواهری می‌گه با کرم‌پودر برات درستش می‌کنم؛ اما من اهل تدلیس نیستم خداییش🤦🏻‍♀️🤕

خلاصه یه جوری اسیر شدم که الان 💩م بخورم فایده نداره🤭


آقا این شوهرا کیلویی چنده؟ 😂

از خوبی‌های من اینه که هر وقت حال و هوای اهل خونه داغونه یه خواستگار برام میاد همه حال و هواشون کااااامل عوض می‌شه.🤦🏻‍♀️

هر سری هم مادری می‌گه به گمانم این با بقیه فرق داره. هر دفعه هم این با بقیه هیچ فرقی نداره😂🤦🏻‍♀️

خواهری میگه: ولی جدی اگر بنشینی خاطرات خواستگاری‌هاتو بنویسی یه رمان قطور ازش درمیاد؛ حسابیم پر فروش می‌شه. 😂 بسکه این آقا پسرا و مادراشون عتیقه‌ن 😂

به قول مادر بزرگی بعد از رفتن هر خواستگار: اینا فکر کردن آسمون شکافته و پسر اینا افتاده پایین، فقطم پسر اینا گل پسره بقیه‌ی پسرا همه عقب مونده و کور و کچلن... قدیما خونه پشت قباله‌ی عروس می‌انداختن الان باید علاوه بر دختر یه خونه و یه ماشینم بدیم به آقا داماد که خانواده‌ش حس نکنن پسرشون حیف شده... 

آخر بحثم پدری قاطی می‌کنه می‌گه من اصلا دختر شوهر نمی‌دم. با یه ژست شیش در هشت از خونه می‌زنه بیرون که دبه و سرکه بخره منو ترشی بندازه 😂😂😂😂😂👏🏻

این جوری می‌شه که کلی می‌خندن و حال و هواشون عوض می‌شه 🤪👻

خط خطی های ذهن serek کوچولو

اینجا کودک درون serek جان می نویسد...

آرشیو مطالب
Designed By Erfan Powered by Bayan