پنجشنبه ۲ مرداد ۹۹
متهم نشسته بود روبه روم و سفرهی دلشو باز کرده بود:
آره حاج خانم (انگار که مثلا ۶۰ سالمه) من شغلم مشروب فروشیه ، خدا شاهده وانت وانت مشروب جا به جا کردم اما هیچ وقت طمع نکردم وانت رو بکنم خاور ؛ چون میدونم باید نونم حروم بشه تا به جای بار وانت بار خاور بزنم...
اما این زن و مادرش(که ازش شکایت کرده بودن به جرم ضرب و جرح و...) پدر منو درآوردن من همینطوری عرق ریختم نون حلال بیارم سر سفرهش بعد اینو مادرش پولای منو به فنااااا دادن... ما مشروب فروشا مرام خودمونو داریم خود من خیلیییی چشم و دل سیرم اما این زن و مادرش دستشون کج بود... شما فکر کن من شب ۲۴ تا کارتن مشروب وارداتی اصل... میگم اصل، اصلاااااا یه چیزی که باید از زیر سنگ پیدا کنی؛ میآوردم خونه. صب که وانت میاومد بار بزنه میدیدم ۲۲ تاست !!! کی بود کی بود؟! ننهی خانم خنده خنده میگفت سهم مهمونیامو برداشتم. یه وقتایی هم که مطلقاااا به روی مبارک نمیآوردن همینطوری ریز ریز بار مارو میزدن...
کارآموز بیچاره هاج و واج نشسته بود گوشهی اتاق زل زده بود به این متهمه نمیتونست چیزایی که میشنوه باور کنه😂😂🤦🏻♀️
وقتی طرف رفت دیگه نتونست تحمل کنه گفت : من کارآموزی زیاد رفتم ندیدم متهم انقدر راحت حرف بزنه 😳
خندیدم و گفتم: بحث اعتماده؛ وارد کار میشی میفهمی.
این دو کلمه رو مادرم خیلی سال پیش بهم گفت. اون موقع ها من مقطع راهنمایی بودم خونهمون توی یه مجتمع ۱۶ واحدی بود که همه ی ساکنین برعکس ما که زار و زندگیمونو چلونده بودیم تا بتونیم اونجا رو بخریم خفن و پولدار بودن. کلا خیلیاشون مارو در حد خودشون نمیدونستن چون خرررر پول نبودیم. اما یادمه همیشه هر وقت مدیریت بحران لازم بود اولین دری که میزدن در واحد ما بود.
همسایه بالاییمون یه زن و شوهر جوون بودن که بعد از هشت سال بچهدار شده بودن و این بچه روی تخم چشمشون بزرگ میشد و بغل احدالناسی نمیدادنش. ولی وقتی مادر بچه حالش بد شد و مجبور شدن ببرنش بیمارستان شوهره بچه شش ماهه رو گذاشت تو بغل مامانم و رفت. وقتی برگشت گفت جز شما به هیچ کسی اعتماد نداشتم. در حالی که واحد بغلیشونم یه زن و شوهر بودن که با اینا جون جونی بودن و رفت و آمد داشتن در حد بنز. یا مثلا یکیشون که شوهرش با منشی شرکتش بهش خیانت کرده بود اومد خونه ما دو ساعت تمااام گریه کرد و درد و دل کرد و آخرش به مادری گفت دعام کن و رفت.
طبقه بالا سر ما یه دختر دانشجو بود که در حال نوشتن رسالهی دکتری بود. بعد این از یه خانواده فوووووقالعاده باز و بی قیدی بود. به شدتم خوشگل بود. یه شب که نمی دونم چه اتفاقی براش افتاده بود تا خرخره آب شنگولی خورده بود. به حدی که از خود بیخود شده بود و راه افتاده بود تو کوچه و داد میزد. آخرش اومد زنگ خونه ی مارو زد و تا مامانم در رو باز کرد روی پادری خورد زمین. مادری میتونست بیرونش کنه ولی گفت این عزیز یه خانوادهست. پدری که اوضاعو دید سریع لباس پوشید و از خونه زد بیرون. گفت اگر کاری داشتید زنگ بزنید من توی ماشین میشینم و رفت. حیوونکی ساعتها بیرون تو سرما اسیر شد.
تا ما زنگ زدیم خانواده دختره بیان چند ساعتی طول کشید. چند ساعت با این آدم برای ما که توی خونمون جز سجاده و کتاب دعا چیزی سبب حال خوب نمیشد خیلی بود.
این بشر روی فرش دستباف مادری ( که ایییین همه روی وسایلاش حساسه) ادرار کرد. توی دستشوییمون کلی بالا آورد. کلی حرفای نامربوط زد. طوری که من یادمه مادری تا بیست روز بعدش داشت خونه رو میسابید و پدری کلی هزینهی قالیشویی داد، اما وقتی پدر و مادر دختره اومدن و زیر بغلشو گرفتن و با صورت قرمز و سر پایین دخترشونو بردن مادری حتی نگاه کج بهشون نکرد. از فردای اون روزم مثل همیشه با دختره سلام و احوال پرسی کرد و حتی ازش نپرسید چی شده بوده!!!البته چند روز بعد خود دختره اومد برای مادری درد و دل کرد که خب چون خیلی منشوری بود مادری من و خواهری رو فرستاد توی حیاط دنبال نخود سیاه و داغش به دلم مونده که بفهمم چی شده بود😑😐.
بعدا که ازش پرسیدم به نظرت چرا خانم فلانی از بین شونزدهتا واحد در خونهی ما رو زد؟
بهم گفت: بحثه اعتماده... بزرگ میشی میفهمی.
شاید اون کارآموزم یه روزی به یه همچنین سوالی همین جوابو بگه. میخوام بگم این یه چرخهست؛ یه زنجیره که شاید نازک بشه اما هرگز قطع نمیشه. مطمئنم.