سرازیری

تمام شب کابوس دیدم. از خواب پریدم و عرق سرد کردم و با دلهره دوباره چشمامو بستم.

تا چشمام گرم شد دوباره سیاهی کابوس هجوم آورد و با تپش شدید قلب بیدار شدم.

صبح که بیدار شدم چشم سمت راستم از شدت ترس ورم کرده بود و استخوان حدقه‌ی چشمم انگار که مشت خورده باشه و کبود شده باشه درد می‌کرد.

حس می‌کردم دنیا داره به آخر می‌رسه و قراره مشکلات به حدی وخیم بشن که زندگی تموم بشه.

چشمامو بسته بودم و آرزوی مرگ می‌کردم.

مادری اومد بالای سرم دستای سردشو گذاشت روی پیشونیم و گفت بلند شو بیا یه اتفاقاتی داره می‌افته. 

با تنبلی سلول سلول خودمو از تخت کندم و بلند شدم.

اذان ظهر همه‌مون جلوی در پذیرایی ایستاده بودیم و همین طور که به پهنای صورت اشک می‌ریختم توی دلم می‌گفتم:

معجزه ها آخر کار اتفاق می‌افتن...😭😭🥺

خدایا شکرت که رهامون نمی‌کنی حتی وقتی خودمونو به هلاکت می‌اندازیم...🙏


لاکچری ها حتما خوشبخت نیستند

دوتا خواهرن فرزند اول و فرزند ته تغاری خونه‌شون

یکی‌شون مامان بزرگ منه (مادرِ مادری و همسر فتح خدا) 

اون یکی به زبان ساده خاله‌ی مامانمه 

از اون خاله‌هایی که از خواهرزاده‌ش کوچیکتره؛ یه دختر شلوغ و شیطون که سرش روی زمین بود پاهاش توی آسمون؛ با همین شور و حال عاشق شد و با مخالفت خانواده روبه‌رو شد. وقتی تهدید کرد با پسره فرار می‌کنه پدرش کوتاه اومد.  

شوهرش از یه خانواده‌ی گیلانی بود و طبق معمول به شدت تشریفاتی و اهل زرق و برق.

مادری تعریف می‌کنه که خاله خودش یه دختر کم سن و سال بود که بلد نبود قاشق چنگال رو کدوم طرف بشقاب بذاره. مادر شوهرش اما از اون زن شمالیای دست و پا دار( کدبانو) و زبون تلخ بود که انتظار داشت عروسش سفره بندازه از این سر سالن تا اون سر سالن. انقدر نشست و بلند شد و خاله رو با زبونش نیش زد که خاله کلافه شد و برای بستن زبون مادر شوهر آستیناشو بالا زد و کدبانو بودن رو تمرین کرد.  

کم کم مدل خاله عوض شد. کدبانو شد حسااااابی. از دست پخت و دسر و سالاد سر سفره بگییییییر تاااااا نحوه‌ی تا زدن دستمال کاغذی توی بشقاب سوپخوری سر سفره رو یاد گرفت. گل آرایی و تزیین تشریفات پذیرایی و میوه آرایی و چه و چه و چه همه رو در حد بیست یاد گرفت. به یه سنی رسید شد گل سرسبد فامیل از لحاظ سلیقه. اما همین‌قدر نموند. این کمال گرایی مثل وسواس به جونش افتاد. بزرگ کردن خونه و بالا بردن مدل ماشین و پوشیدن لباسای لاکچری و گرون و... شدن آفت جونش. دیگه حتی مادرشوهر و خانواده ی شوهرم قبول نداشت. شروع کرد به چشم سفیدی کردن و زندگیش جنجال شد. دیگه شوهرش نمی‌تونست سطح توقعاتش رو برآورده کنه. خودش آستین بالا زد و رفت سر کار. یه مغازه از پاساژ توی پاسداران خرید و صبح تا شب، شب تا صبح سخخخخت کار کرد. هی خونه بزرگ کرد هی باکلاس تر شد. توی فامیل برج نشین و بالاشهر نشین داشتیم اما اونا هم در برابر سطح لاکچری بودن خاله لنگ انداختن.

خاله معاشرتیه. به شدت اهل بگو بخند و مردم دار بودنه. اما کم کم سطح تشریفاتش باعث شده فامیل نتونن باهاش رفت و آمد کنن و تنها بشه. پارسال هر دو تا دخترش از ایران مهاجرت کردن و رفتن. بعد از سال‌ها بالاخره خودشم دل رو به دریا زد و زبون تلخ مادرشوهر و شوهر خیانت‌کار رو از زندگیش بیرون کرد. 

حالا خاله مونده و یه خونه ی ویلایی سیصد متری دو طبقه و مغازه‌ی پاساژ پاسداران و ... و یه دنیا سلیقه و کدبانو‌گری که نه فرصت داره برای عروس و داماد و نوه نمایش بده، نه فامیلی هست که از این همه هنر هیجان زده بشه نه مادرشوهر تلخ زبونی که راضی بشه، نه شوهری که قدر بدونه... . 

این همه حرف زدم که بگم حواس‌مون باشه با توقعات و رفتارمون آدمای اطراف‌مونو ممکنه به کجاها بکشونیم. 

و اینکه حواسمون باشه که بعضی تصمیما و انتخاب‌ها ممکنه اولش خیلی درست یا جذاب به نظرمون برسه اما عاقبت نداره. البته روی سخنم با خودمه که این روزا به شدت تصمیمات قهوه‌ای واسه زندگیم می‌گیرم. 


Dark نوشت

۱. دقیقا همون روزایی که فکر می‌کنی به بدبختیای زندگی مقاوم شدی و دیگه هیچی برات مهم نیست؛ فرشته‌ی عذاب همچنین دوپایی می‌پره وسط زندگیت که نه تنها کمرت می‌شکنه بلکه در اثر زمین خوردن زانوهاتم قلم می‌شه. تا تو باشی دیگه زر زر اضافی نکنی.

۲. یه زمانی معتقد بودم محل زندگی آدما توی سطح فرهنگ‌شون موثره. مادری همیشه دعوام می‌کرد و می‌گفت اکثر شهدای دفاع مقدس از خانواده‌های اصیل و بافرهنگ جنوب شهر بودن. منم خیلی از این طرز فکرم خجالت می‌کشیدم و داشتم سعی می‌کردم عوضش کنم. از وقتی توی دادسرای این ناحیه کار می‌کنم و به نقاط مختلف جنوب شرقی شهر تهران رفت و آمد کردم متوجه شدم که درست فکر می‌کردم. 

متاسفانه محل زندگی آدما خیلی موثره. حداقلش اینه که اگر نگم سطح فرهنگ در یک نقاطی پایین‌تره باید بگم خیلی متفاوت‌تره... . البته باید تاکید کنم که آدم مطلق نگری نیستم و به نسبیت و وجود استثناء در مورد همه‌ی اصول اعتقاد دارم. اما...

۳. احساس می‌کنم یه نفر زانوشو گذاشته روی گلوم با تمام توان فشار می‌ده. می‌تونم نفس بکشم اما احساس خفگی می‌کنم.

۴. خیلی دارم سعی می‌کنم که افکارم شبیه فمنیست‌ها نشه. اما جدیدا بعضی ( تاکید می‌کنم بعضی) از مردهای جامعه یا بهتر بگم تعدادی از مذکر‌های جامعه منو به این نتیجه می‌رسونن که برای دفاع از خودم به افکار تندروی فمنیستی احتیاج دارم.🤦🏻‍♀️😐

۵. یه زمانی فکر می‌کردم خیلی آدم‌ معتقدی هستم. اما الان حتی درباره‌ی واقعی بودن وجودمم شک دارم چه برسه به اعتقاداتم!!! در واقع دچار یه جور سکته‌ی فکری شدم. همه چیز مثل یه ابر مبهمه. حتی نمی‌دونم می‌خوام در آینده چه‌ جوری زندگی کنم. 

۶. چقدر این فصل سریال بچه مهندس رو دوست دارم. متصل بودن به احساساتی که تمام مدت ازشون برای زندگیت آرمان و هدف ساختی. فهمیدن اینکه چقدر اون احساسات و هدف غلط بوده... چه جمع نقیضین عجیبی! چقدر آشنا !!!

۷. دیشب وقتی پدری نفس بریده و رنگ پریده روی راه‌پله ایستاده بود و دستشو روی قسمتی از قفسه‌ی سینه‌ش که باتری قلبش هست گذاشته بود و می‌لرزید و به من می‌گفت تو بدو برو به دادشون برس من نمی‌تونم نفس بکشم،  احساس کردم چقدررررر باید پسر می‌شدم. 😭

۸. ذهنم مثل یه اتوبان پر از ماشین سنگین توی یه شب تاریک شلوغ و به هم ریخته‌ست. طوری که هر شب وقتی چشمامو می‌بندم آرزو می‌کنم صبح بازشون نکنم. 

۹. هر کسی که ظاهر قشنگی داشت و به نظرتون رسید خیلی شاد و شیطون و سرحاله لزوما بی غم و خوشبخت نیست. گاهی آدمایی که بیشتر می‌خندن بیشتر درد دارن؛ اما عزت نفس‌شون مجبورشون می‌کنه غم هاشونو پشت لبخندهای الکی که روی چهره‌شون دوختن پنهان کنن... . 

۱۰. دوستان کسی رو می‌شناسید که از بستگان درجه یکش توی حادثه‌ی منا شهید شده باشه یا خودش اونجا حضور داشته و خوشبختانه نجات پیدا کرده باشه؟! و اینکه حاضر باشه راجع به تجربیاتش با یه نویسنده مصاحبه کنه؟! 

۱۱. یه روزی یه نفر با بغض توی چشمام نگاه کرد و گفت چرا؟! هیچی برام دردناک‌تر از این نبود که نمی‌تونستم بهش بگم چرا. فقط گفتم فقط یه روزی درکم می‌کنی و می‌فهمی چرا که جای من باشی. اما می‌دونی چیه؟ الان امیدوارم هیچ وقت جای من نباشه. 😔


سوال تخصصی

کسی می‌دونه چرا نمی‌تونم لینک دانلود آهنگ رو به پستم اضافه کنم ؟! 


کولرائیل 😁

ولی من مطمئنم توی بهشت یه فرشته هست به اسم کولرائیل ، 

وقتی مامان‌ باباها داره خیلی بهشون خوش می‌گذره یهو کولرائیل میاد کولر بهشت رو خاموش می‌کنم و میگه 

خدا گفته مصرف برق بهشت زیاد شده 😂 یا مثلا می‌گه پنجره رو باز کنید ببینید چه باد خنکی میاد کولر دست و پاهاتونو خشک می‌کنه😂

بعدم می‌شینه با یه لبخند حق به جانب از آب پز شدن پدر و مادرا در اثر گرما فیلم می‌گیره که آخر هفته توی تایم استراحت جهنم برای ما بچه‌ها اکران کنه، یکم دلداری بهمون بده.😂😂😂😂


چه جسارتااااا

یعنی ملت جسارتاشون این شکلیه که یه طناب می‌بندن به مچ پاشون از بالای کوه می‌پرن پایین. 

اون وقت من اوج جسارتم اینه که موزر (mozer) رو برداشتم، یه پیش‌بند واسه پدری بستم که مثلا موهاشو کوتاه کنم!

خب یکی نیست بگه دختر خوب اول یه اطلاعات اولیه راجع به اون دستگاه کوفتی که گرفتی دستت بگیر بعد استفاده کن!!!

فکرشو بکن اصلا نمی‌دونستم باید شونه مونه تنظیم کنم و این حرفا! شونه ی شماره ۲ روی موزر بوده منم ب بسم الله نه برداشتم نه گذاشتم موزر رو مثل دستگاه چمن زنی انداختم وسط سر پدری و خااااارت یه ناحیه ی بزرگ رو از ته زدم😶

پدری که مثلا اومده بود هشدار بده از کنار شروع کن ، الف ' از' توی دهنش خشک شد. یه نگاه به خواهری کوچیکه که بین درگاه در حموم ایستاده بود انداختم؛ بنده خدا مونده بود چی بگه! پدری هم مثل بارون شر شر عرق می‌ریخت و مظلومانه به خواهری نگاه می‌کرد که بهش بگه همه‌چیز تحت کنترله و هیچ اتفاقی نیفتاده. اما خواهری نگفت همه‌چیز تحت کنترله چون هیچ چیز تحت کنترل نبود. بنابراین با یه لبخند مصنوعی به فرق سر پدری زل زد و گفت: هممممم من برم دشوری...

و رفت. در واقع فرار کرد تا شریک جرمم نباشه. 

خب فکر می‌کنید من چی کار کردم؟! معلومه به جسارتم ادامه دادم... دکمه‌ی روشن موزر رو زدم و قبل از اینکه پدری به خودش بیاد و حرکت کنه خارت خارت خارت خااااارت بقیه‌ی موها رو هم از ته زدم. بالاخره کاری که شروع شده باید تمومش کرد حتی اگر گند زده باشی😁

افسانه‌ها می‌گن پدری هنوزم از شوک این حادثه زبون باز نکرده. 🤦🏻‍♀️😂👻

خلاصه اینکه جسارت همیشه هم جواب نمی‌ده. گاهی نتیجه 💩 می‌شه.


تشکری‌جات

خانم یا آقای نقطه که در کمال ادب و لطف و بزرگ‌منشی کامنت گذاشتید که حاضرید نسخه‌ی کاغذی این کتاب رو به من هدیه بدید: هرچند نمی‌تونم هدیه رو بپذیرم ولی از توجه و لطف شما بی نهایت سپاسگزارم ❤️🌹🌹🌹🌹


مورد‌ی‌نوشت های serek

۱. نمی‌دونم در دنیای پس از مرگ به بهشت می‌رم یا به جهنم ... اما اگر قرار شد خدا از تقصیراتم بگذره و شامل عذاب نشم به جای اون همه نعمتی که همه برای رسیدن بهش دعا می‌کنن ترجیح می‌دم یه دختر بچه‌ی چهار ساله باشم با یه سه چرخه ی صورتی توی سرزمینی زندگی کنم که فقط بچه‌ها باشن و هر روز و هر شب بازی کنیم و با صدای بلند بخندیم.

۲. جدیدا مود موهای فرفری پیدا کردم. مثلا نارنجی هم باشه؛ بلندم باشه. یه چیزی دقیقااااا عین موهای مریدا توی انیمیشن brave؛ من هی بالا و پایین بپرم و حلقه‌های موی فرفری نارنجیم هم مثل فنر بالا و پایین بپرن 😍🤪

۳. خیلی عجیبه که سال‌ها برای رسیدن به یه لحظه عطش داری بعد وقتی بهش می‌رسی که دیگه نمی‌خوایش...

۴.زمان چقدر می‌تونه آدما رو عوض کنه. کسی که برون‌گرا ترین عضو خانواده‌ست انقدر تنهایی توی خلوت خودش درد بکشه که حتی توی عالم خواب هم تظاهر به صبوری بکنه😶

۵. تعداد آدمایی که توی چهار سال اخیر از زندگیم حذف کردم ضرب در اینکه چه کسانی بودن که حذف شدن نتیجه‌ی حیرت آوری داره! اونم برای من که توی حذف کردن خاطرات و آدما خیلی دست و پا چلفتی هستم. بعضیا رو هنوز خودمم باورم نمی‌شه که از چشمم افتادن و قیدشونو زدم. 

۶.گرچه ممکنه بعضیا تغییرات منو نپسندن اما من از خود فعلیم خیلی راضیم. بهتر از اینه که شبیه آدمایی باشم که خودشونو خیلی کاردرست فرض می کنن اما باطن‌شون پوسیده‌تر از چوب بید زده‌ی اثاثیه ی خونه‌ی مادربزرگ‌شونه😶

۷.شکستنی تر از آنم که سنگ برداری
و یا به خاطره ای دیر سال بسپاری

من و دل و غزلم سال هاست زندانیم
در این اتاقک مرطوب چار دیواری

گره زدند مرا مثل عنکبوتی پیر
به تار حوصله روز های تکراری... (مجتبی محمدی)


Mr darcy

برخلاف دیگران من اول کتاب رو خوندم بعد فیلم رو دیدم. 

سال سوم دانشگاه بودم که ریحانه (رفیق جینگ روزای کارشناسیم) از این کتاب برام گفت.

کلیت داستان رو برام تعریف کرد و من که در کل رمان کلاسیک این سبکی رو می‌پسندم ازش خوشم اومد. 

اما نرفتم دنبالش... چون اون موقع ها خیلی توی نخ کتابای دفاع مقدس و کتاب شهید ابراهیم هادی و شهید چمران  بودم. 

سال چهارم دانشگاه بودم که یه نفر بهم گفت چقدر احساس می‌کنه شخصیتم شبیه آقای دارسی نقش اول مرد این کتابه. این شد که رفتم دنبال کتابش و پیداش نکردم. تمام سایتا رو زیر و رو کردم تا بالاخره نسخه‌ی pdf ش رو پیدا کردم و خوندمش. 

تنها نخوندمش، بلکه توی داستانش حل شدم و فهمیدم که اون بنده‌خدا چقدر حق داشته که گفته من شبیه آقای دارسی هستم! ولی احساس کردم که خیلی دوست دارم شبیه لیزی باشم.

نمی‌دونم واقعا اتفاقیه یا علتی داره که وقتی با یه کتاب همزاد پنداری می‌ کنم در مقاطع مختلف زندگی اتفاقاتی برام می‌افته که با اون کتاب روبه‌روم می‌کنه و منو بهش گره می‌زنه. 

سالی که پشت کنکور ارشد بودم کلاس متون حقوقی می‌رفتم. استادمون خیلی جوون بود فقط چند سال از من بزرگ‌تر بود. خیلی با بنده‌ی خدا لج بودم. نمی‌دونم چرا ولی خب دوران پشت کنکور بود و من استرس داشتم و اخلاقم درب و داغون بود و استاد بی‌نوا رو کلافه کرده بودم. یه بار سر کلاس بی مقدمه اسم کتاب غرور و تعصب رو برد و گفت بعضی آدما شبیه آقای دارسی رو مخ آدم راه می‌رن🤦🏻‍♀️😂

بهانه‌ای شد که وسط درس و کلاس و تست و کنکور برم سراغ رمان و بعد از خوندنش دلم خواست فیلمشم ببینم.

بعد از اون دیگه از نخش بیرون اومدم و رفتم سراغ کتاب و رمان‌های جدیدتر.

دیشب یکی بهم گفت سارا سریال غرور و تعصب رو پیدا کردم تو که فیلمشو دیدی بیا سریالشم ببین.

همین شد که تا نیمه‌های شب نشستم و هر شش قسمتو دیدم و ها هاااااای گریه کردم و یک دنیا خاطره برام زنده شد. جالبه که در دورانی از زندگیم هستم که دوباره شبیه آقای دارسی شدم و نیاز داشتم که اینو بدونم.

جالبتره که بگم با وجود این همه علاقه هنوز یه نسخه‌ی کاغذی از این کتاب ندارم😂 یعنی بعد از مدتها که توی خیابون ولیعصر روی بساط یه دستفروش پیداش کردم و خریدمش هدیه دادم به یه نفر و برای خودم نگهش نداشتم. یعنی در این حد آدم اسکولی هستم🤦🏻‍♀️👻

پ.ن: دوستان سریال غرور و تعصب هنوز دوبله نشده و زبان اصلیه و متاسفانه لهجه‌ی بازیگرا بریتیش هست و اگر زبان تون قوی نیست احتمالا هیچی ازش نمی‌فهمید😂... البته شنیدم اپلیکیشن نماوا با زیر نویس فارسی گذاشته که وقتی چک کردم دیدم خیلی سانسور بی علت و مسخره داره ولی خب حداقل متوجه میشی چی می‌گن😂


تجربیات شخصی

تا یه سنی خیلی سر و صدا می‌کردم؛ به قول خواهری کوچیکه مثل پول خرد بودم تا یه خرده رفتار آدما بالا و پایین می‌شد عصبانی می‌شدم و مثل آتشفشان سر طرف خراب می‌شدم. البته زودم یادم می‌رفت و آروم می‌شدماااا ولی خب چه فایده وقتی کلی تخریب انجام داده بودم و خودمو آدم بده ی ماجرا کرده بودم؟! و خب معروف شده بودم به زود‌پز. اگر برگردم به گذشته خیلی حرفا رو نمی‌زنم. خیلی جاها از کوره در نمی‌رم. توی خیلی از موقعیتا زود بال بال نمی‌زنم که یه چیزایی رو اثبات کنم. 

توی این چند سال مخصوصا این یک‌سالی که شروع به کار کردم، متوجه یه سری چیزا شدم. مثلا اینکه تنها چیزی که برای آشکار شدن حقیقت لازمه گذشت زمانه. باید سکوت کنی و اجازه بدی آدما توی شرایط عملی خودشونو بهت معرفی کنن. آدما به زبون خیلی چیزا برای تعریف شخصیت‌شون می‌گن اما لزوما همون چیزی که می‌گن نیستن. حتی شاید اون چیزی که فکر می‌کنن هستن نیستن. حتی‌تر در اکثر موارد آدما همون چیزی هستن که فکر می‌کنن نیستن و دقیقا همون چیزی هستن که فکر می‌کنن بقیه هستن. همممم یکم پیچیده گفتم نه؟! 🧐

بگذارید واضح تر بگم، مثلا یه نفر که فکر می‌کنه خیلی آدم وفادار و کاردرستیه و دوستان و همکارانش بسیار بی وفا و نامرد هستن دقیقا خودش آدم نامرد و بی وفایی هست یا مثلا کسی که فکر می‌کنه آدما همه‌شون دروغگو هستن و تنها صادق دنیا خودشه قطعا برعکسه یا مثلا کسی که معتقده همه ی مردم بی فرهنگ و وحشی هستن، در شرایط عملی دست هرچی بی فرهنگ و وحشی رو از پشت می‌بنده. 

البته این حرف رو با قاطعیت تمام نمی‌گم و علاوه بر اینکه مطمئنم هر اصلی استثنائی داره معتقدم که تمام تجربیات من لزوما صحیح نیستن. اما تا این مقطع از زندگیم در نود و پنج درصد از موارد این تجربه نسبت به آدمایی که باهاشون برخورد داشتم صادق بوده. به همین خاطر این روزا وقتی یه آدمی شروع می‌کنه به تعریف کردن از ویژگی‌های خودش یا شروع می‌کنه به نق زدن و انتقاد از بدی‌هایی که فکر می‌کنه امروزه جامعه رو پر کرده، با یه لبخند ژکوند نگاهش می‌کنم و سکوت می‌کنم تا اون آدم خووووووب خودشو معرفی کنه☺️

خط خطی های ذهن serek کوچولو

اینجا کودک درون serek جان می نویسد...

آرشیو مطالب
Designed By Erfan Powered by Bayan