۱. دقیقا همون روزایی که فکر میکنی به بدبختیای زندگی مقاوم شدی و دیگه هیچی برات مهم نیست؛ فرشتهی عذاب همچنین دوپایی میپره وسط زندگیت که نه تنها کمرت میشکنه بلکه در اثر زمین خوردن زانوهاتم قلم میشه. تا تو باشی دیگه زر زر اضافی نکنی.
۲. یه زمانی معتقد بودم محل زندگی آدما توی سطح فرهنگشون موثره. مادری همیشه دعوام میکرد و میگفت اکثر شهدای دفاع مقدس از خانوادههای اصیل و بافرهنگ جنوب شهر بودن. منم خیلی از این طرز فکرم خجالت میکشیدم و داشتم سعی میکردم عوضش کنم. از وقتی توی دادسرای این ناحیه کار میکنم و به نقاط مختلف جنوب شرقی شهر تهران رفت و آمد کردم متوجه شدم که درست فکر میکردم.
متاسفانه محل زندگی آدما خیلی موثره. حداقلش اینه که اگر نگم سطح فرهنگ در یک نقاطی پایینتره باید بگم خیلی متفاوتتره... . البته باید تاکید کنم که آدم مطلق نگری نیستم و به نسبیت و وجود استثناء در مورد همهی اصول اعتقاد دارم. اما...
۳. احساس میکنم یه نفر زانوشو گذاشته روی گلوم با تمام توان فشار میده. میتونم نفس بکشم اما احساس خفگی میکنم.
۴. خیلی دارم سعی میکنم که افکارم شبیه فمنیستها نشه. اما جدیدا بعضی ( تاکید میکنم بعضی) از مردهای جامعه یا بهتر بگم تعدادی از مذکرهای جامعه منو به این نتیجه میرسونن که برای دفاع از خودم به افکار تندروی فمنیستی احتیاج دارم.🤦🏻♀️😐
۵. یه زمانی فکر میکردم خیلی آدم معتقدی هستم. اما الان حتی دربارهی واقعی بودن وجودمم شک دارم چه برسه به اعتقاداتم!!! در واقع دچار یه جور سکتهی فکری شدم. همه چیز مثل یه ابر مبهمه. حتی نمیدونم میخوام در آینده چه جوری زندگی کنم.
۶. چقدر این فصل سریال بچه مهندس رو دوست دارم. متصل بودن به احساساتی که تمام مدت ازشون برای زندگیت آرمان و هدف ساختی. فهمیدن اینکه چقدر اون احساسات و هدف غلط بوده... چه جمع نقیضین عجیبی! چقدر آشنا !!!
۷. دیشب وقتی پدری نفس بریده و رنگ پریده روی راهپله ایستاده بود و دستشو روی قسمتی از قفسهی سینهش که باتری قلبش هست گذاشته بود و میلرزید و به من میگفت تو بدو برو به دادشون برس من نمیتونم نفس بکشم، احساس کردم چقدررررر باید پسر میشدم. 😭
۸. ذهنم مثل یه اتوبان پر از ماشین سنگین توی یه شب تاریک شلوغ و به هم ریختهست. طوری که هر شب وقتی چشمامو میبندم آرزو میکنم صبح بازشون نکنم.
۹. هر کسی که ظاهر قشنگی داشت و به نظرتون رسید خیلی شاد و شیطون و سرحاله لزوما بی غم و خوشبخت نیست. گاهی آدمایی که بیشتر میخندن بیشتر درد دارن؛ اما عزت نفسشون مجبورشون میکنه غم هاشونو پشت لبخندهای الکی که روی چهرهشون دوختن پنهان کنن... .
۱۰. دوستان کسی رو میشناسید که از بستگان درجه یکش توی حادثهی منا شهید شده باشه یا خودش اونجا حضور داشته و خوشبختانه نجات پیدا کرده باشه؟! و اینکه حاضر باشه راجع به تجربیاتش با یه نویسنده مصاحبه کنه؟!
۱۱. یه روزی یه نفر با بغض توی چشمام نگاه کرد و گفت چرا؟! هیچی برام دردناکتر از این نبود که نمیتونستم بهش بگم چرا. فقط گفتم فقط یه روزی درکم میکنی و میفهمی چرا که جای من باشی. اما میدونی چیه؟ الان امیدوارم هیچ وقت جای من نباشه. 😔