دوشنبه ۹ تیر ۹۹
آدما دو دستهن یه دسته وقتی گرفتار طوفان زندگی میشن افسرده و غمگین میشن.
اگر ضعیف باشن همش یه گوشه میشینن و زانوی غم بغل میکنن و گریه و زاری و آه و ناله راه میندازن؛ اگر قوی باشن به راه زندگی ادامه میدن اما با این تفاوت که دیگه فقط با جسمشون حرکت می کنن. روحشون توی اتفاقات بد متوقف میشه و دااااائما از درون خودشون رو تخریب میکنن. اینطور آدما از دور شخصیت خیلی عادی دارن اما وقتی بهشون نزدیک میشی به عمق اندوهشون پی میبری. متوجه میشی که روحشون با تو نمیخنده با تو حرف نمیزنه با تو عاشقی نمیکنه فقط جسمش رو مجبور به همراهی با آدما میکنه چون آدم قوی هست.
اکثر آدما جزء این دستهن؛ یعنی حالت نرمالش اینه که اینطوری باشی.
اما یه دسته آدم دیگه هستن که توی طوفان زندگی یه واکنش عجیب غریب نشون میدن! وقتی استخوناشون از درد خرد شده روحشون طغیان میکنه و به تمام تخته پاره های زندگی چنگ میزنی. شروع میکنم به خندیدن و شاد بودن و فعالیت کردن. درس میخونن، کار میکنن، رفیقبازی میکنن، مسافرت میرن، با صدای بلند میخندن و شوخی میکنن و حتی درداشونو تبدیل به جوک و خاطرهی لطیفه طور میکنن و تعریف میکنن طوری که بقیه با صدای بلند بهش بخندن... .
خلاصه یه جوری درداشونو انکار میکنن که خودشونو یادشون میره درد دارن! بقیه هم باور نمیکنن که اونا درد داشته باشن!
این جور آدما جملههایی مثل: (تو دیگه چته؟ توم مگه گریه کردن بلدی؟ تو دیگه خوشی زده زیر دلت! خوش به حالت از هفت دولت آزادی و نمیدونم بیخوابی شبانه چیه!!! ... ) رو زیاد میشنون. 😐
به نظرم باید از دسته ی اول بود اما از نوع قوی، این طوری بقیه میفهمن درد داری، درکت میکنن، به غمت احترام میذارن، بهت فرصت حل کردن مشکلات و رفرش شدن رو میدن؛ اما دستهی آخر... هر چند اینجور آدما به چشم من شبیه ققنوس باشکوه هستن اما فقط باشکوه بودن برای این زندگی کافی نیست... .