چهارشنبه ۱۴ خرداد ۹۹
تمام شب کابوس دیدم. از خواب پریدم و عرق سرد کردم و با دلهره دوباره چشمامو بستم.
تا چشمام گرم شد دوباره سیاهی کابوس هجوم آورد و با تپش شدید قلب بیدار شدم.
صبح که بیدار شدم چشم سمت راستم از شدت ترس ورم کرده بود و استخوان حدقهی چشمم انگار که مشت خورده باشه و کبود شده باشه درد میکرد.
حس میکردم دنیا داره به آخر میرسه و قراره مشکلات به حدی وخیم بشن که زندگی تموم بشه.
چشمامو بسته بودم و آرزوی مرگ میکردم.
مادری اومد بالای سرم دستای سردشو گذاشت روی پیشونیم و گفت بلند شو بیا یه اتفاقاتی داره میافته.
با تنبلی سلول سلول خودمو از تخت کندم و بلند شدم.
اذان ظهر همهمون جلوی در پذیرایی ایستاده بودیم و همین طور که به پهنای صورت اشک میریختم توی دلم میگفتم:
معجزه ها آخر کار اتفاق میافتن...😭😭🥺
خدایا شکرت که رهامون نمیکنی حتی وقتی خودمونو به هلاکت میاندازیم...🙏