سه شنبه ۱۳ خرداد ۹۹
دوتا خواهرن فرزند اول و فرزند ته تغاری خونهشون
یکیشون مامان بزرگ منه (مادرِ مادری و همسر فتح خدا)
اون یکی به زبان ساده خالهی مامانمه
از اون خالههایی که از خواهرزادهش کوچیکتره؛ یه دختر شلوغ و شیطون که سرش روی زمین بود پاهاش توی آسمون؛ با همین شور و حال عاشق شد و با مخالفت خانواده روبهرو شد. وقتی تهدید کرد با پسره فرار میکنه پدرش کوتاه اومد.
شوهرش از یه خانوادهی گیلانی بود و طبق معمول به شدت تشریفاتی و اهل زرق و برق.
مادری تعریف میکنه که خاله خودش یه دختر کم سن و سال بود که بلد نبود قاشق چنگال رو کدوم طرف بشقاب بذاره. مادر شوهرش اما از اون زن شمالیای دست و پا دار( کدبانو) و زبون تلخ بود که انتظار داشت عروسش سفره بندازه از این سر سالن تا اون سر سالن. انقدر نشست و بلند شد و خاله رو با زبونش نیش زد که خاله کلافه شد و برای بستن زبون مادر شوهر آستیناشو بالا زد و کدبانو بودن رو تمرین کرد.
کم کم مدل خاله عوض شد. کدبانو شد حسااااابی. از دست پخت و دسر و سالاد سر سفره بگییییییر تاااااا نحوهی تا زدن دستمال کاغذی توی بشقاب سوپخوری سر سفره رو یاد گرفت. گل آرایی و تزیین تشریفات پذیرایی و میوه آرایی و چه و چه و چه همه رو در حد بیست یاد گرفت. به یه سنی رسید شد گل سرسبد فامیل از لحاظ سلیقه. اما همینقدر نموند. این کمال گرایی مثل وسواس به جونش افتاد. بزرگ کردن خونه و بالا بردن مدل ماشین و پوشیدن لباسای لاکچری و گرون و... شدن آفت جونش. دیگه حتی مادرشوهر و خانواده ی شوهرم قبول نداشت. شروع کرد به چشم سفیدی کردن و زندگیش جنجال شد. دیگه شوهرش نمیتونست سطح توقعاتش رو برآورده کنه. خودش آستین بالا زد و رفت سر کار. یه مغازه از پاساژ توی پاسداران خرید و صبح تا شب، شب تا صبح سخخخخت کار کرد. هی خونه بزرگ کرد هی باکلاس تر شد. توی فامیل برج نشین و بالاشهر نشین داشتیم اما اونا هم در برابر سطح لاکچری بودن خاله لنگ انداختن.
خاله معاشرتیه. به شدت اهل بگو بخند و مردم دار بودنه. اما کم کم سطح تشریفاتش باعث شده فامیل نتونن باهاش رفت و آمد کنن و تنها بشه. پارسال هر دو تا دخترش از ایران مهاجرت کردن و رفتن. بعد از سالها بالاخره خودشم دل رو به دریا زد و زبون تلخ مادرشوهر و شوهر خیانتکار رو از زندگیش بیرون کرد.
حالا خاله مونده و یه خونه ی ویلایی سیصد متری دو طبقه و مغازهی پاساژ پاسداران و ... و یه دنیا سلیقه و کدبانوگری که نه فرصت داره برای عروس و داماد و نوه نمایش بده، نه فامیلی هست که از این همه هنر هیجان زده بشه نه مادرشوهر تلخ زبونی که راضی بشه، نه شوهری که قدر بدونه... .
این همه حرف زدم که بگم حواسمون باشه با توقعات و رفتارمون آدمای اطرافمونو ممکنه به کجاها بکشونیم.
و اینکه حواسمون باشه که بعضی تصمیما و انتخابها ممکنه اولش خیلی درست یا جذاب به نظرمون برسه اما عاقبت نداره. البته روی سخنم با خودمه که این روزا به شدت تصمیمات قهوهای واسه زندگیم میگیرم.