سه شنبه ۲۱ بهمن ۹۹
ساعت پنج صبح آخرین خط رو تایپ میکنم. لب تاب رو میبندم و سعی میکنم ذهنمو از وسط مواد قانون بکشم بیرون... چشمامو میبندم و سعی میکنم یک ساعت بخوابم. اما فقط بین خواب و بیداری با مفهوم حکم وضعی و حکم تکلیفی کلنجار میرم. مثل همیشه با صدای گوشخراش زنگ آلارم گوشی قالب تهی میکنم و سر جام میشینم... ساعت هفته و مغزم هنوز خوابه. به بدبختی لباس میپوشم و چند قلپ چایی میخورم. طبق معمول سرویس دیر میرسه و توی ترافیک اول صبح اتوبان محلاتی گیر میافتیم. از سردرد نبض شقیقهم میزنه. تا وارد شعبه میشم آقای ه و خانم ک مثل سگ و گربه نصف کرک و پر همو ریختن روی زمین. چشمشون به من میافته وحشیتر میشن. آقای ه شروع میکنه به ردیف کردن حرفای کودکانه و خانم ک بغض میکنه و میزنه زیر گریه. سعی میکنم ویندوز مغزمو بیارم بالا. آرومشون میکنم تا حداقل جواب ارباب رجوع طلبکاری که با چشمای ورقلمبیده از لای در شعبه سرک میکشن بدن و شعبه خلوت بشه، بعد آخر وقت دعوا کنن.
مثل همیشه آقای ه روی میزم با پرونده قله اورست درست کرده. تا میام یه چایی بریزم و دو تا پرونده دستور بدم سیل ارباب رجوع سرازیر میشه روی سرم. وقتی از نفس میافتم چایی سرد شده و ساعت از دو گذشته. ارباب رجوع تموم شدن و میز خالی شده. گردنم حسابی گرفته و نبض شقیقهم هنوز میزنه. این دوتا دوباره شروع به دعوا میکنن. با یه حرکت خشم اژدها متفرقشون میکنم و برای وظایفشون چارت بندی میکنم. یه میزم میذارم وسطشون که به هم نپرن. عین معلمای مهدکودک...
خانم ح زنگ میزنه میگه وقت لیزر دارم. پس دوباره از سرویس خبری نیست. با اسنپ برمیگردم. رانندهی احمق نمیدونه لوکیشن خوراکیه یا پوشاکه ؛ دو بار مسیر رو اشتباه میره آخرم به جای دادسرا میره جلوی مجتمع خانواده بعد به من زنگ میزنه میپرسه رسیدم کجایی؟ وقتی به زور خودمو بهش میرسونم با طلبکاری میگه باید کرایه اضافه بدی!!!
میرسم خونه لباسمو عوض میکنم دوباره ماشین میگیرم و تخته شاسی و کیف وسایلو میزنم زیر بغلم و از خونه میام بیرون. ساعت چهار میرسم جلوی در کلاس. همونجای همیشگی نشسته با روسری ساتن روشن و عینک بدون فریم ظریفش...
از بالای عینک نگاهم میکنه و میگه خوش اومدی سارا جونم...
تمام دلخوریا و خستگیام همون جا جلوی در روی زمین میریزه😍 قلم رو برمیداره و میگه این جلسه آناتومی شروع کنیم یا همون طبیعت بی جان بمونیم؟
میگم بین همون طبیعت بی جان بمونیم استاد حوصلهی هیچ جانداری رو ندارم. میگه نگران نباش الان روح به تنت میارم. قلم برمیدارم و دوباره زنده میشم. برای بار هزارم فکر میکنم اگر دنیای نقاشی نبود چطور بین این مردگیها دوام میاوردم؟!