چهارشنبه ۲۹ بهمن ۹۹
طوفان که شدید شد چشماتو ببند و تند تند زیر لب بگو : به مو میرسه پاره نمیشه
به مو میرسه پاره نمیشه
به مو میرسه پاره نمیشه
به مو میرسه پاره نمیشه
دلت که گرم شد بدون که صداتو شنیده. چشماتو باز کن و منتظر بمون حتی اگر طوفان تموم نشده هنوز.
دیروز که شکلات رو برده بودم برای آمپول زدن؛ وقتی همه رو چنگ زد و برای همه فیف کشید جلو رفتم و خدماتی رو کنار زدم. خودم بغلش کردم. سرشو گذاشت روی سینهم و چشماشو بست. قلبش تند تند میزد اما دیگه تکون نخورد. اولین آمپول ... دومی... سر سومی ناله کرد. اما چشماشو باز کرد. انگاری مطمئن بود تا من هستم اتفاق بدی براش نمیافته. میدونست سومی آخریشه. براش تشویقی خریدم که از دلش دربیاد. نخورد. بهم اعتماد داشت اما به خاطر اینکه دردش اومده بود ازم دلخور بود.
بعد از ظهر وقتی ترسیده و نگران رفتم توی حیاط نشستم اومد زیر پام نشست و با نگاهش بهم گفت چیه درد داره؟ نترس سومی آخریشه ... سومی آخریشه...
خندیدم و گفتم راست میگی به مو میرسه ولی پاره نمیشه.
رفتم بالا به پدری که ناراحت تر از من زل زده بود به دیوار گفتم : نگران نباش بابا جان... مثل همیشه کنار هم میمونیم تا حل بشه.
انگار دلش گرم شده باشه نگاهم کرد و گفت: آره به قول مامان خدابیامرزم درست وقتی شب به سیاهترین نقطهی تاریکیش برسه همون لحظه سپیده میزنه ...
توی دلم گفتم تو هم راست میگی؛ به زبون هر کسی یه چیزی میاد ولی معنی همش یکیه...خدا هست.