پرستو

کاغذ و قلم برده بودم که شاه‌ واژه ها رو بنویسم 

مموری گوشی هم برای ضبط ساعت‌ها جمله آماده بود

تمام حواسم رو ذره ذره از گوشه و کنار مغزم جمع کرده بودم

و در ‌پنجره های قلبم رو گردگیری کرده بودم 

همه چیز رو برده بودم...

وقتی زیر نور سبز و صورتی کافه صورت رنگ پریده‌ش رو دیدم زلزله‌ی صد ریشتری به جونم افتاد

با مهربونی سلام کرد و تابی به چادر سیاهش داد و روبه‌ روم نشست.

سلام کردم. با همین سلام گره خوردیم. گویا من بود. با قلبی شکسته‌تر و زخمی‌تر. با تجربه‌تر و قوی‌تر... و زیباتر

وقتی شروع کرد به تعریف از دیباچه‌ی داستان افسانه‌ای که قرار بود رسالتش روی دوش من بیفته جرقه‌ای سرخ درونم اتفاق افتاد.

زبانش گرم بود و من مشتاق... نیمه‌های راه دیگه جرقه نبود، همه شعله شده بودم و می‌سوختم.

دیگه دستم توان چرخاندن قلم نداشت. کاغذ خیس از اشک رو کنار گذاشتم و صفحه‌ی گوشی رو چک کردم که به ضبط کردن ادامه بده. 

نگاهش روی صفحه گره خورده بود. کمی معذب و بسیاااااار مودب گفت: بعد از نوشتن صداهایی که ضبط شدن؟

با اطمینان دست‌های سردش رو میان کوره‌ی انگشت‌هایم گرفتم و گفتم: امانت دار خوبی هستم. پاک می‌شه همش...

لبخند زد و چشم‌هاش‌ پشت پرده‌ی اشک برق زد.گفت: چه جمله ی آشنایی؟

نمی‌دونم با چه توانی تا انتهای حرف‌ها طاقت‌ آوردم. نور‌های سبز چراغ بالای میز روی صورتش افتاده بود و من انگار در انتهای تونلی تنگ و تاریک کیلومترها دورتر نشسته بودم و سعی می‌کردم از ورای صدای محکم تپش قلبم صدای ظریف و مهربانش رو بشنوم. 

هنگامی که چهارمین فنجان رو خالی از تلخی قهوه کردم از تعریف ایستاد. تلفنش رو جواب داد. چندبار صبورانه گفت: چشم نازنینم میام...  

 و بعد به خاطر غلبه‌ی حال مادرانه‌ی او بلند شدیم و بساط آتش گرفته ی روی میز رو جمع کردیم و از کافه بیرون زدیم. 

سه چهارراه پایین‌تر خداحافظی کردیم. صدای اذان مغرب بین شلوغی خیابون پیچیده بود. 

ایستاده بودم و پیچ و تاب خوردن چادرش رو در میان جمعیت نگاه می‌کردم. او دور می‌شد و من هر لحظه بیشتر احساس نزدیکی داشتم. با قدم‌های سست و نفس های حبس شده پشت ماسک پزشکی به سمت خونه راه افتادم. 

کاغذها رو محکم به قلبم چسبوندم و فکر کردم: همه چیزو از روی میز برداشتم؟!

حواسم ... حواسم رو جا گذاشته بودم. بین پیچک‌های روسری سبزش...

گویا چیزی هم اضافه شده بود... سردردی لعنتی که احتمالا تا دو روز آینده باید زیر گره محکم چفیه‌ی سبزم پنهانش کنم. 

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
خط خطی های ذهن serek کوچولو

اینجا کودک درون serek جان می نویسد...

آرشیو مطالب
Designed By Erfan Powered by Bayan