چهارشنبه ۱۵ مرداد ۹۹
چشمهایمان به خوشبختی یکدیگر تنگ میشود ،
قلبهامان از خوشحالی همدیگر میگیرد ،
لبهامان با خندهی دیگری گریان میشود ،
با شنیدن حال خوب یک نفر زبانمان به بیرحمانهترین شکل ممکن شروع به بافتن قضاوتهای منفی و بخیلانه میکند؛
چه بر سر ما آمده؟
زندگیمان سخت شده؟
به خیلی از آرزوهایمان نرسیدیم؟
مشکلات کمرمان را خم کرده؟
غمگین هستیم؟
عقلمان توان درک این مساله را ندارد که نباید ظاهر زندگی دیگران را با باطن زندگی خودمان مقایسه کنیم ؟
جز خودمان خوشبختی را برای هیچ کس طاقت نداریم؟
نمیخواهیم باور کنیم که ممکن است دیگران با لیاقت و تلاش به چیزی رسیده باشند؟
واقعا همهی اینها دلیل کافی برای توجیه این حجم از تنگ نظری و بخل هست!؟
چه بر سر ما آمده که هیچ کسی جرات نمیکند بلند بخندد مبادا با خندهی او کسی آه حسرت بکشد و خندهاش را تبدیل به گریه کند!؟
چه بر سر ما آمده که هیچ کس جرات نمیکند یک زیبایی کوچک را در زندگی اش نمایان کند مبادا شعلهی حسادت دیگران زیبایی کوچکی که به سختی به دست آورده است را به خاکستر تبدیل کند؟!
چه شده که میترسیم داشته هایمان را نمایان کنیم مبادا به ناحق قضاوت شویم!؟
باید تبدیل شویم به آدمهایی تاریک که یک بقچه زندگی را بغل کرده و گوشهی دیوار به دنیا پشت کردهاند؟
به خدا یک عشق صدا ندارد. از پیوند عشقهاست که خوشبختیهای تازه متولد میشوند...
قلبهایی که کشتزار حسد و بخل کردهایم هرگز بستر تولد نور در جامعه ی تاریک نخواهند شد...
😔🥺