کی سیبیل منو چید؟

رفتم هر چی توی ذهنم بود ریختم روی ورقه و بعدشم رفتم مطب دکتر برای گردنم سپس به همراه یه بنده‌خدایی برای انعقاد قرارداد رفتم دفتر یه وکیل (دقیقا از اول تا آخر جلسه فقط دو سه تا جمله گفتم و نقش شلغم داشتم؛نمی‌دونم چرا اون بنده‌خدا اصرار داشت من برم باهاش:| ) و بعدترش خسسسسته و کوفته برگشتم خونه...

و صحنه‌ای که باهاش مواجه شدم کمرمو شکست...

 یه اتاق تمیییییز مثل دسته‌ی گل بود -__-

حالا نیم ساعته مثل گربه ای که سیبیل‌شو چیده باشن بی تعادل توی اتاقم چرخ می‌خورم و دنبال یه تیکه کاغذ مهم می‌گردم...

کی می‌گه مرتبی و نظم محیط باعث راحتی می‌شه؟ من وقتی همه چیز مرتبه گیج گیجم و تقریبا دو برابر حالت نامرتبی در حالت مرتبی وسایلمو گم می‌کنم یا دنبال‌شون می‌گردم و کلا کلافه و بی تمرکز می‌شم...در واقع نظم من توی بی نظمیه. فقط ای کاش یکی اینو برای مادری توضیح بده که پودمان به پودمان نیفته به جون اتاق بی نوای من :/


خورشید کهکشان درون من را خاموش نکن...

می توانی مرا بکشی

تمام سلول‌های بدنم را از هم تجزیه کنی 

یا حتی زنده به گورم کنی

هیچ مقاومتی نخواهم کرد...

ولی به رویاهایم کاری نداشته باش 

تخیلم را از من نگیر لطفا...

من بدون تخیل مثل هشت پای بدون پا هستم

یا کشتی بی‌بادبان... یا رودخانه‌ی بی آب...

یا ماهی کوچک قرمزی که از آغوش اقیانوس بی‌کران بیرون افتاده و بستر شن های نرم ساحل برایش از هر تیغ برنده ای کشنده‌تر ست... همان شن‌های نرم و مهربانی که من ‌و‌تو پاهایمان را بی کفش رویش رها می‌کنیم تا لذت لمس‌شان را بچشیم...

مثل اینکه یک گل را از شاخه بچینی و زیبایی‌اش را به یک عزیز هدیه بدهی ولی عمر چند هفته‌ای گل بیچاره را به چند ساعت تبدیل کنی...حتی شاید کمتر از آن هم دوام بیاورم تازه اگر در گلدانی پر از آرزو بگذاری‌ام...

اگر می‌خواهی سه‌رک را بکشی اصلا به هیچ شئ برنده و تیز یا شلیک کننده‌ی سربی احتیاج نداری... 

تنها بیا و خیال پردازی‌هایش را بردار و ببر...

به او بگو حق نداری خیال‌بافی کنی حق نداری با تخیلت هزار هزار غصه‌ی درام و رمانتیک و جنایی و هیجانی در بیداری و خواب بپردازی و در میان آنها زندگی کنی...

او را از دنیای آب‌نباتی خیال بردار و بیاور صاف بینداز وسط دنیای واقعی...بین همه‌ی منطق‌ها و اعداد و ارقام و چهارچوب‌های خشک فلزی عقل...آن‌وقت بنشین و ذره ذره متلاشی شدنش را تماشا کن...هیچ کار دیگری هم لازم نیست بکنی...هیچی...

تضمین می‌کنم که از یک هشت پای بدون پا،کشتی بی بادبان رودخانه‌ی بی آب یا حتی ماهی بیرون افتاده از اقیانوس هم زودتر تلف خواهد شد...


آذر

از دور منو می‌بینه با شوق میاد سمتم

با آغوش دوستانه‌ش لِهَم می‌کنه... نیشم باز می‌شه از اینکه هیچ تغییری نکرده

راه می‌افتیم چند ساعت خیابونا رو متر می‌کنیم حرف می‌زنیم می‌ریم کافه بستنی می‌خوریم نهار می‌خوریم...یه دیدار مثل همه‌ی دیدارای قبلی...

اما یه چیزی انگار سرجاش نیست...شاید اون چیز منم...با هیجان و صدای جیرجیری هزار تا ماجرا تعریف نمیکنم و بالا و پایین نمی‌پرم، هیجان زده نمی‌شم، شیطنت نمی‌کنم از در و دیوار راه پله‌ی کافه بالا نمی‌رم، پشت ویترین مغازه ها توقف نمی‌کنم تا قربون صدقه‌ی عروسکای خنگ و کج و کوله برم، دم ایستگاه عمه لیلا که بوی تند لواشک پیچیده غش و ضعف نمی‌کنم و التماس نمی‌کنم برام بخره، بلند نمی‌خندم، رنگ شاد و گل گلی نپوشیدم، از چشمام اون شعله‌های همیشگی بیرون نمی‌ریزه...

 انگار اونم فهمیده یه چیزی سرجاش نیست...بعد از یکم سکوت بی مقدمه می‌گه: چرا این شکلی شدی سرک من؟

می‌‌گم: چه شکلی شدم؟ 

می‌گه:خاموش...آذر وجودت خاموش شده...

نگاهش می‌کنم...هیچ وقت تظاهرکننده ی خوبی نبودم. دروغ هم بلد نیستم بگم...

ولی زبونم نمی‌چرخه جوابشو بدم...چون در واقع خودمم نمی‌دونم چه مرگمه...

شاید راست می‌گه.شاید واقعا آذر وجودم خاموش شده باشه!

قاشق رو تا ته لیوان بستنی هل می‌دم...فقط می‌گم: نمی‌دونم شاید تو راست می‌گی. شاید خاموش شدم...شایدم بزرگ شدم...


شاعرانه‌


گاهی خیال میکنم از من بریده ای!

بهتر ز من برای دلت برگزیده ای ؟! 


از خود سوال میکنم آیا چه کرده ام ؟!

در فکر فرو می روم از من چه دیده ای ؟! 


فرصت نمیدهی که کمی درددل کنم

گویا از این نمونه مکرر شنیده ای


از من عبور میکنی و دم نمی‌زنی

تنها دلم خوش است که شاید ندیده ای


یک روز می رسد که در آغوش گیرمت

هرگز بعید نیست، خدا را چه دیده ای ...


 _قیصر امین‌پور 


لن تبرد ابدا...

می خواهم از تو بنویسم 

اما دستم به قلم نمی رود

چیزی درون افکارم مانع می‌شود که صدایت بزنم

شاید می‌ترسم...

که دوباره بخوانمت و نخواهی بشنوی...

ولی برخلاف دستم چشمهایم نافرمان‌اند، کفتر جلد را که نمی‌توان از سرمنزل‌اش جدا کرد

پلک‌هایم که روی هم می‌افتد جاده‌ی خاکی زیر پاهای پیاده‌ام جلوی نظر می آید

و کفش‌هایی که صد متر آخر بندهایش را گره زدم و به گردن انداخته بودم به رسم اسارت و توبه...

و رقص پرچمی که کل مسیر به عشق علم‌دار کاروانت آورده بودم...

و گنبد طلایی ات که مهربان و درخشان روبه‌روی چشمانم قد کشیده بود

و دل مجروحی که آوردم بهر طبابت ...

نیمه‌ی شعبان بود...عرب‌ها هلهله می‌کردند و من از شوق دیدار تو های‌های می‌باریدم...


راستش را بخواهی گمان کنم عقلم دل‌خور و ناراحت ست اما قلب عاشق بی تابی می‌کند و بهانه‌ی تو را می‌گیرد

و خب همیشه عشق پیروز بوده...

بیخیال همه ی دلخوری های عالم...

تولدت مبارک ارباب...


پ.ن: عیدتون مبارک ^__^


محکوم...

قول می‌دهم اولین روزی که پشت میز قضاوت نشستم و قلم به دست گرفتم

در اولین حکمی که می‌توانم صادر کنم ، تو را محکوم کنم به حبس ابد

میان استخوان‌های تنگ سینه‌ام ، در سلول انفرادی قلبم...

قول می‌دهم سخت‌گیرترین قاضی دنیا باشم...

خبری از تخفیف یا تعلیق یا تعویق حکم نیست، آزادی مشروط منتفی است

و هیچ عفو عمومی یا خصوصی را اعمال نخواهم کرد.

انقدر در این زندان می‌مانی تا با تک‌تک ذراتش یگانه شوی

تا هر روز صبح با طلوع خورشید در مطلع رگ‌هایش طلوع کنی

و هر شب با تابش مهتاب بند بند وجود تاریکش را روشن کنی

با صدای چهچه‌ی قناری ها مستانه چون غزل از لب‌هایش سراییده شوی 

و همراه با رقص عاشقانه‌ی شاخه های بید مجنون در تاب گیسوانش جاری شوی 

و همراه با ژاله‌ی صبحگاهی نشسته بر گلبرگ‌های نرگس از پلک‌هایش جاری شوی...

و در در تک تک سالها و ماه‌ها و روزها و ساعتها و دقیقه‌ها و لحظه‌هایش جریان پیدا کنی...

تا آن سپیده دمی که آخرین نفس عاشقانه را زیر گوش‌ تو زمزمه کند و برای ابدی دیگر خاموش شود و تو این جسم و تن را خودت تشییع‌ کنی و با دست‌های خودت در آغوش خاک های سرد بگذاری‌اش...

قسم می‌خورم با خون همین رگ‌های عاشق زیر این حکم قطعی را امضا کنم

حالا ببینم کدام قاضی تجدیدنظری دلش می‌آید این عاشقانه‌ی حقوقی را نقض کند...



کوچ

چمدان بادمجانی رنگ با دلی پر جلوی در منتظر ایستاده بود و مارا تماشا می‌کرد

دستش را گرفتم ...می‌لرزید.گفتم: دل ببُر از اینجا...وقته رفتنه...

نگاهش به بالکن بود.دستش را از دستم کشید.قدم‌هایش را روی زمین کشید رفت به آشپزخانه ی نیمه خالی با یک آب‌پاش آبی کوچک برگشت.رفت داخل بالکن گلدان های شمعدانی و حسن یوسف را آب داد. دیدم که قطرات اشک خودش هم لابه‌لای قطرات آب روی خاک می‌چکید...چیزی زیر لب در گوش حسن یوسف گفت...

برگشت برای آخرین بار نگاهی به قامت دلتنگی خانه‌ انداخت. دست چمدان را گرفت و از آستانه ی در بیرون برد ... پشت سرش رفتم. همه‌ی دنیا پشت سرمان می‌آمد‌. 

چمدان را درون صندوق عقب نشاند. خودش رفت تا روی صندلی بنشیند. آسمان لب برچید. گفتم: بریم تا خیس نشدیم...

نگاهش که کردم صورتش هنوز خیس بود... 

به آسمان نگاه کردم و گفتم: بباری یا نباری به حال ما فرقی نداره... ما دیگه خیس شدیم...

آسمان می‌بارید. ما می رفتیم...


I Kill giants

اولش فکر کردم از سری فیلم های کودکانه‌ی تخیلی باشه که دیدنش مناسب رنج سنی ۱۰تا ۱۵ ساله... یعنی چیزی که قاعدتا بین این همه مشغله‌ی درسی براش وقت نمی‌ذارم...ولی یه اتفاقی افتاد که گردن عزیز بازی درآورد و نتونستم درس بخونم وقتی به این علت مطالعه ی درسی از برنامه خارج میشه طبیعتا مطالعه ی غیر درسی جایگزین‌ش نمی‌شه پس تنها گزینه‌ی گذراندن وقت و فراموش کردن درد دیدن فیلمه و خب گزینه ی دیگه ای در دسترس نیست پس همین فیلمو می‌بینیم...

تا چهل و پنج دقیقه اول فیلم دقیقا همون تصوری که از دیدن تصویر روی جلد تداعی میشه برآورده میشه و چهل و پنج دقیقه ی دوم یک بُعد دیگه برای بیننده رو می‌شه که بُهت زده می‌شه و نقطه ی اوج ماجرا ده دقیقه ی آخره که می‌زنه برجک روحتو میاره پایین ...

به نظرم دنیای عمیق داخل حریم خصوصی یه دختربچه‌ی درونگرا که توی سن حساس عبور از کودکی به نوجوونی دچار بحران می‌شه، دختر جوانی که سعی می‌کنه تنهایی تمام بار خانواده رو به دوش بکشه و نذاره از هم بپاشن اما توانش برای این مسئولیت کمه، خانواده‌ای که از شدت بحران زدگی شبیه خانواده نیست اما هنوز خانواده‌ست نقش مدرسه و محیط بیرون از خانواده توی حل یا تشدید این بحران و... به تصویر کشیدن همه ی اینا در کنار هم طوری که دید منصفانه و عمیق و مجزا و در عین حال واحدی از هر کدومش ارائه بدی نیازمند ظرافت و ریزبینی و هنرمندی زیادیه...من اینا رو توی این فیلم دیدم...البته یه دیدگاه شخصیه ممکنه فیلم‌بین‌های حرفه‌ای با دیدنش نظر دیگه ای داشته باشن...

برای من فیلم عمیقی بود ...از اون فیلما که آخرش کلی گریه کردم :(

 I kill giants#



یا Assholism در نظریات نه چندان علمی serek

باشعور بودن مستلزم صرف مقدار قابل توجهی از وقت، احساس، اعصاب و الخ از گنجینه‌های دیگه‌ی انسانی می‌باشه که خرج کردنشون برای هر کسی جز خود آدم احتیاج به انگیزه یا فداکاری بسیاری داره... وعلی‌رغم تمام این فداکاری در نود ونه درصد مواقع کسی قدر این باشعوری رو نمی‌فهمه که هیچ بلکه از شعور آدم باشعور سوءاستفاده‌های متعددی هم می‌شه ...

شاید به همین علت باشه که اغلب مردم داشتن برچسب بیشعوری رو به مشقت باشعوری ترجیح می‌دن...


پ.ن:چرا هر چقدر نسبت به یک نفر شعور و انعطاف به خرج می‌دیم گستاخ تر و بی ادب‌تر می‌شه و ادبیاتش هی وقیح تر و وقیح‌تر می‌شه؟! 

_در را پشت سرش می بندد و با شعار جواب بی‌شعوران خاموشی است محل را ترک می‌کند_


باران تویی...

یادم می‌آید 

باران بود 

من بودم 

تو بودی 

عشق بود 

نجواها بودند

خدا بود...خدا بود...خدا بود...


خط خطی های ذهن serek کوچولو

اینجا کودک درون serek جان می نویسد...

آرشیو مطالب
Designed By Erfan Powered by Bayan