وقتی بودن بی اثر و غیرمفیده نباید زمان رو بیهوده تلف کرد باید سراغ دریاچه ای جدید رفت برای رشد کردن

بی مقدمه، بی نتیجه گیری 

بی حرف پس و پیش 

بدون صغری و کبری 

خدانگهدار 

حلال کنید...

 

 

 

‌پ.ن: به نوشتن ادامه نخواهم داد. 

و عیدتون پیشاپیش مبارک...


متهم به سرقت تعزیری

متولد ۷۳ بود و متهم به ۳۷ فقره سرقت تعزیری که بدون سرتق بازی به همه شون اقرار کرده بود. شاکی ۳۸م همسایه شون بود غیر از اون ۳۷ فقره سرقت دیگه و همسایه بودن شون دلیل دیگه ای نداشت که سرقت خونه‌ش کار اون باشه. هر چقدر بازپرس تلاش کرد پسرک به این ۳۸می اعتراف نکرد آهسته گفتم شاید کار این نباشه ۳۷تا با ۳۸ تا فرقی نداره که! وقتی قبلیا که تازه سنگین ترم بودن گردن گرفته اگر اینم کار خودش بود گردن می گرفت. خانم شاکی انگار حرفمو شنید برگشت با داد و بیدار گفت نهههه خانم کار خودشه اینا خانوادگی دزدن اصلا مادرش کالاهای دزدی اینو میاره به همسایه ها می فروشه.

اسم مادر رگ گردن بچه رو بلند کرد. با عصبانیت گفت به مادرم چرا تهمت می زنی؟ ازت شکایت می کنم بابت تهمت...بازپرس بهش تشر زد که تو بیجا می کنی... بعدم تکمیل بقیه ی پرونده رو سپرد دست من ... سربلند کردم که بهش تفهیم اتهام کنم دیدم صورتش خیس اشکه چشماش قرمز قرمز... انگار یه پارچ اسید ریختن روی قلبم... هر کی هم باشی هر چی هم باشی ، مجرم هم که باشی اسم مادرت خط قرمزه مخصوصا وقتی دست و پاتو با دستبند و زنجیر بسته باشن و موقع دفاع کردن ازش با تشر دهنت رو ببندن...

خیلی بهم سخت گذشت تا پا روی احساساتم گذاشتم و با قیافه جدی و بی تفاوت اظهاراتشو گرفتم و پرونده رو تکمیل کردم... هنوز بغضش روی گلومه...

- خدا کنه زودتر شعبه ی دادیاری خودمو بهم تحویل بدن ، جریان شعبه ی بازپرسی خیلی سنگینه ...


این جور موقع ها عنوان رو چی می نویسن؟

۱. کبوتر جلد بالکن فتح خدا و بانو امروز رسما مادر شد؛ جوجه هاش خیلی زشتن😁

۲.امروز اولین روز کاریم بود...بعد از یک هفته بدو بدو و ‌استرس و ناامید شدن های فرواوان فقط یه صبح خنک بارون زده با عطر نرگس های تازه و دعای مادری وقتی از زیر قرآن رد می شدم، می تونست حالمو جا بیاره...

۳.مشخصه روزی که با عطر نرگس شروع بشه حتما پر از معجزه ست...

۴.واقعا حکمت اینو نمیفهمم که چرا درست وقتی با یه دردی انس می گیری و قبولش می کنی خدا تازه دلش می‌خواد با اصرار روش نمک بپاشه...خب بابا جان من که دستامو بالا گرفتم، من که گفتم تسلیم؛ من که دنیامو با همون درد ساختم و عوض کردم؛ من که حتی به خاطر تو چمدون چمدون رویا دفن کردم... خب دیگه جریان چیه؟ 

۵.امروز برای اولین بار اون مانتو شلوار اداری نکبت بی ریخت رو هم پوشیدم. فقط به من بگید کی اولین بار اپل رو اختراع کرد؟ دو تا ابر ناقابله اما قابلیت تبدیل چوب خشک به چهارچوب در رو داره لعنتیه بی ریخت...

۶. نمی فهمم مشکل قیافه ی من چیه که با بزرگ شدن مشکل داره😐😂 شاید مشکل از کودک درونمه که بزرگ نمیشه🤔😐 امروز با اون لباس فرم و مقنعه ی سورمه ای هر جا از جلوی دبیرستان دخترونه رد میشدم با جمعیت شون قاطی می شدم طوری که قابل تفکیک نبودم یه جا که خیلی لباسم شبیه لباسشون بود نزدیک بود فراش مدرسه به زور منو ببره داخل مدرسه 😐 اومدم این طرف تر دو تا پسر دبیرستانی که پشت لب شون چهار تا شوید داشتن بهم تیکه انداختن گفتن مامانت زیاد کود ریخته پات غیر استاندارد قد کشیدی😑  

۷. دوتا مدرسه ی پسرانه ی ابتدایی و دبیرستان چسبیده به دادسرامون ، تمام عشقم اینه که وسط خستگی کار با صدای زنگ تفریح شون بلند شم و یه دوری بزنم و محو شیطنتاشون بشم😍😍 

۸.عیدتون مبارک ❤️❤️❤️❤️❤️❤️


مسابقه ی زرنگی

احساس می کنم تمام مردم شهرم با هم مسابقه ی زرنگی و کلاهبرداری گذاشتن...هر کسی هم پیدا بشه که صداقت و روراستی رو به بقیه هدیه بده با حجم بیشتری از بی رحمی و بدجنسی مواجه می شه؛ انگار که فکر می کنن آدم احمق و بی شعوریه که حقشه مورد ستم واقع بشه، چطور حتی یک لحظه هم به ذهن شون خطور نمی کنه که اون آدم می فهمه تو داری از خودت سبعیت به خرج می دی ولی آگاهانه داره انسانیت خرج می کنه ؟!

دیروز رفتم با کمال صداقت گوشی در حد نوی خودمو با تمام لوازم جانبی نو و سالمش(حتی هندزفری نو و درجه یک کارخونه ایش) گذاشتم روی دخل مغازه گوشی فروشی یه بنده خدایی که میشناختم و فکر می کردم آدم حلال خوری باشه و به جاش یه گوشی که مثلا قرار بود مثل گوشی خودم در حد نو باشه با لوازم جانبی فیک و آشغال تحویلم داد... اینکه چرا گوشیمو عوض کردم و قیمت رو منصفانه گفت یا نه و چطور فهمیدم لوازم گوشی جدید فیکه بماند، اما خیلی دلم گرفت که در برابر اعتماد من انقدر بی انصافی کرد. حتی شب خوابم نبرد...نه به خاطر چندتا لوازم جانبی فقط به خاطر اینکه صداقت من رو حماقت فرض کرد. اولش گفتم ولش کن یه شارژر و هندزفری ارزش نداره ولی بعدش دیدم از باب امر به معروف هم که شده باید بهش بگم که من فهمیدم تو چه کلکی زدی ... از راه دانشگاه رفتم مغازه ش و وقتی بهش گفتم ماجرا رو اول یکم خواست توجیه کنه بعد که دید من انقدری که فرض کرده احمق نیستم گفت برو بیارشون برات عوض کنم...

توی راه برگشت خونه با خودم فکر می کردم که خدایا من به خاطر یه چند تا لوازم جانبی انقدر احساس خسران و ضرر داشتم که تازه طرفم زیر بار رفته عوض شون کنه روز قیامت احساس خسران آدما برای اعمالی که قابل عوض کردن نیست چه شکلیه؟! 

خدایا پناه می برم به تو از روزی که انسان از پدر و مادر و همسر و فرزندان خودش هم فرار می کنه...

خط خطی های ذهن serek کوچولو

اینجا کودک درون serek جان می نویسد...

آرشیو مطالب
Designed By Erfan Powered by Bayan