همون همیشگی...

گفت همه توی پلی‌لیست‌شون یه آهنگ دارن که حداقل چند ساله بی رقیب صدر لیست موارد دلخواه نشسته و هیچ وقت موقع پلی شدن رد نشده ... که البته ربط عمیقی داره به ماجرایی که پشت ملودی و شعرش پنهان شده 

گفتم نه همیشه ...

گفت یعنی تو نداری از این آهنگا؟

به گوشی توی دستم نگاه کردم و گفتم نه...

هندزفری رو چپوند توی گوشش و با یه لبخند عاقل اندرسفیهی پلی‌لیست‌شو باز کرد...به علامت خداحافظی دست تکون داد و رفت.

لاستیک هندزفری رو به گوشم کیپ کردم و همون همیشگی رو پلی کردم :)




پ.ن: شما چی؟ از این همیشگیا دارید؟



قرار شاه و گدا

معجزه می تونه شبیه همین باشه که از شدت سختی روزگار نفس هات به شماره افتاده باشه و دلت پر پر بزنه برای یه کنج خلوت و یه گوش شنوا و یه دست یاری‌دهنده...

بعد ناگهانی و به صورت کاااملا برنامه ریزی نشده یه بلیط و یه رزرو هتل بذارن جلوی روت و بگن تا یک هفته دیگه برو به این مختصات جغرافیایی و هر چه می خواهد دل تنگت بگو...

و یک هفته بعد چشماتو باز کنی و ببینی وسط صحن انقلاب با گنبد طلایی چشم تو چشمی و داری توی فراز" اللهم اغفر" دعای کمیل یکی یکی اونایی که دلت رو خرد و خاکشیر کردن می‌بخشی، بخشیدنی...

سبک می‌شی سبک شدنی...آرام می گیری آرام شدنی...انگار نه انگار...

_ گفته بودم چو بیایی غم دل با تو بگویم

 چه بگویم که غم از دل برود چون تو بیایی...


پ.ن: تا جایی که ذهن یاری کرد دعاگوی دوستان بودم... دل‌هاتون امام رضایی *__*


قلب یخی

اومده دستای کوچولوشو گذاشته روی قفسه سینه‌م...

می‌گم چیه خاله؟ 

میگه هیسسسس بذار صداشو بشنوم...می‌خوام ببینم قلب داری یا نه؟

میگم وااااا خاله همه قلب دارن معلومه منم قلب دارم

می‌گه عاخه خاله کوچیکه می‌گه خاله سه‌رک قلب نداره اگر داشت این‌طوری فِرت و فِرت خواستگار رد نمی‌کرد تو این قحطی مَرد...

میگم برو بهش بگو خاله سه‌رک قلب داره خوبشم داره منتها فقط یه قلب داره نه هزارتا...

دو نقطه خط نگاهم می‌کنه که یعنی چرا دَری وری می‌گی؟

دست عروسکشو می‌گیره می‌‌ره...

دستمو می‌ذارم روی قلبم...انگار خودمم شک کردم که هنوز دارمش یا توی رویای چشمات جا گذاشتمش...


حس ششم خود را جدی بگیرید

اساسا اگر قرار باشه یه ضدحال حسابی بهت بخوره هر کاری هم برای قرنطینه کردن خودت انجام بدی هیییییچ تاثیری نداره ...
امروز از صبح که بیدار شدم دلم مثل چی شور می‌زد همیییین جوری توی معده و روده‌م رخت می‌شستن ... از اونجایی که به شدت به حس ششم خودم اعتماد دارم گفتم الان اگه پامو از خونه بذارم بیرون یه بلایی سرم میاد به خاطر همین یه صدقه گذاشتم کنار و تمام برنامه هامو کنسل کردمو بست نشستم روی کاناپه عینهون یه تیکه پلاستیک تکون نخوردم...فقط در موارد معدودی برای استفاده از دشوری یا موقع نهار از جام بلند شدم. ولی خب میگم که بخواد بیاد میاد حتی اگر سنگ ریزه بشی بری زیر دریا :)
ظهر اومدم یه چرت کوچک بزنم چشمامو که باز کردم دیدم ای دل غافل گردنم شده عین تیرآهن سفت... تمام عضلات و رگ و ریشه‌م خشک شده بود حالا جیغ نزن کی جیغ بزن بنده خداها اهل خونه مادری یه طرف می‌دوید پدری یه طرف، به ضرب آمپول و پماد و ماساژ یکم آروم گرفتم اما همین که اومدم ریلکس ولو بشم یهو یه چیز قهوه‌ای خاکی بال بال زنان از کانال کولر پرید پایین و مستقیییییم روی شکم من فرود اومد و با پاهای زبر و چندشش شروع کرد روی من قدم زدن -_-
خلاصه دوباره شونصد متر پریدم هوا و از اول جییییییغ و گردنه دوباره گرفت. پدری اومد لطف کنه یه پیف‌پاف کامل روم خالی کرد... خواهری هم با دمپایی حمله کرد ولی به جای سوسک محترم منو کبود کرد...
دل‌تون نخواد الان با گردن گرفته و ریه های پر از پیف‌پاف و بدن کبود افتادم روی کاناپه و دارم فکر می‌کنم بازم خدا رحم کرد صدقه گذاشتم و موندم خونه وگرنه حتما می‌رفتم زیر تریلی گوشت چرخ‌کرده می‌شدم... -___-

رفیق‌جات

رفاقت چیز عجیبیه، انواع مختلفی داره...
بعضی رفاقتا پسوند دارن بعضیاشون پیشوند. یکی دوست دوران دانشجویی آدمه یکی دوست محل کاره ، یکی دوست خانوادگیه ، یکی دوست روزای سخته یکی دوست روزای خوش...بعضی‌ها هم جاست فرند دارن :)
اما یه رفاقت‌هایی هست بدون هیچ پسوند و پیشوندی ...مطلق مطلق، خالص خالص
هم دوست دوران دانشجویی، هم دوست خانوادگی، هم دوست روزای سخت، هم دوست روزای خوش... البته این مدل رفاقت خیلی کمیاب و نادره...شاید یک در میلیارد...
اگر خدا یکی از این رفیق‌ها بهتون داد دو دستی بچسبیدش...محکمِ محکم...چون احتمالا از آخرین نمونه‌های نادر در حال انقراضه و شما باید خیلی نظر‌کرده باشید یا یه کار خیلی خوب انجام داده باشید یا یه دعای اساسی در زمان عبور مرغ آمین از بالای سرتون کرده باشید که مشمول چنین موهبتی شدید و البته‌ موهبت‌ها همیشگی نیستن و شانس یکبار سراغ آدم میاد...اگر قدرشو ندونستید و از دستش دادید می‌شید مثل همه‌ی مردم عادی دیگه که از اول نداشتنش... اون وقت دیگه تلاش برای پیدا کردنش با شانس یک در میلیارد خیلی هم خوشبینانه نیست...

پ.ن: بهانه ای برای یادآوری یه رفاقت قدیمی خالصِ خالص ، بی پسوند و پیشوند...
ممنون که هستی رفیق...


نیمه‌ی تمام عشق

خیابون آذین و ریسه بندی شده 

همه جا شیرینی و شربت پخش می‌کنن

از سر هر‌ کوچه که بگذری صدای مولودی و موسیقی بلنده 

مسجد شلوغه ، مردم خوشحالن...

می‌گن جشن تولد یه عزیز دردونه‌ست

ولی خب یه فرق بزرگ با همه ی جشن تولدا داره، 

خود عزیز دردونه توی جشن حاضر نیست...

غریب و تنها یه گوشه‌ای نشسته و شادی مارو تماشا می‌کنه...

چه جشن تولد غریبی...

تولدت مبارک دردونه‌ی نازنینم ببخش که هدیه‌ای درخور شان تو ندارم که پیش‌کش کنم

 هر چند که خدا در نیمه‌ی این ماه تمام عشق رو به ما هدیه داد و همه‌ی پیشکش های دیگه‌ی دنیا رو تا ابد از ارزش انداخت...

تولدت مبارک جانا...


پ.ن: عیدتون مبارک :)


چرا به ما چه؟

نمی‌فهمم چه بلابی سر جامعه ی ما اومده

چرا وقتی یک نفر توی خیابون یکی دیگه رو به باد کتک می‌گیره و حتی می‌کشه ما می‌ایستیم تماشا می‌کنیم و نهایت لطفی که بکنیم اینه که فیلم بگیریم و توی صفحه‌ی اینستاگراممون بار‌گذاری می‌کنیم؛ چرا وقتی یه نفر روی زمین آشغال میریزه یا توی این بی آبی داره با شلنگ از لوله ی آب تصفیه شده‌ی شهری استفاده می‌کنه و جلوی مغازه شو با فشار آب می‌شوره یا وقتی یه نفر داره به اموال عمومی صدمه می‌زنه یا مثلا روی تن آثار باستانی ارزشمند و ملی دلنوشته می‌نویسه یا اینکه عملی که به موجب قانون جرم محسوب می‌شه رو با جسارت در ملا عام انجام می‌ده همه به راحتی از کنارش رد می‌شیم و یه شونه بالا می‌اندازیم و میگیم به ما چه؟ یا فضولی نکن، یا به ما ربطی نداره و ...؟

کی اولین بار به جامعه ی ما یاد داد به ما ربطی نداره؟ چرا با شعار به ما ربطی نداره سرمونو مثل کبک کردیم زیر برف و هیچ سهم و وظیفه‌ای برای خودمون در برابر این کج و کولگی های جامعه قائل نیستیم؟

اگرم یکی پیدا بشه که بخواد به این کج روی‌ها اعتراض کنه بقیه جلوی دهن‌شو میگیرن و می‌گن هییییسسسس به تو چه؟؟؟؟ آزادی بقیه رو سلب نکن!!! تو حریم خصوصی‌شون دخالت نکن!!!به تو ربطی نداره...

از دیروز که اون اتفاق افتاد همش دارم با خودم فکر می‌کنم که سهم ما مردم و جامعه در برابر آسیب های اجتماعی چیه و چقدره؟ تا کجا حریم خصوصیه و از کجا به جامعه ربط پیدا می‌کنه؟ اونجایی که به جامعه ربط داره رفتار درست چیه؟

انقدر جامعه در برابر رفتار شهروندی سرخورده شده که می تونم بگم الان آدما چند دسته شدن...یه دسته کسانی که با جسارت دارن جامعه رو تخریب می‌کنن یه دسته کسانی که بی تفاوتن که گویا اکثریت هستن و یه دسته آدمایی که از اول بی تفاوت نبودن اما از ترس واکنش اجتماعی و طرد شدن از سمت اکثریت خفه شدن و در طول زمان برای جلب موافقت دیگران انقدر نقش بازی کردن که به دورویی رسیدن...

البته که نحوه‌ی برخورد و چه طور برخورد کردن خیلی مهمه اما این به این معنیه که باید درست بگیم نه اینکه اصلا نگیم!!!

یه بنده خدایی یه سفر به سوئیس رفته بود وقتی برگشت مغز مارو هم زد انقدر گفت اونجا این طوریه اونجا اون طوریه...گفتم به نظرتون چرا انقدر اونجا نظم اجتماعی زیاده و رفتار شهروندی خوبه؟ به خاطر سخت‌گیری و سلطه‌ی قانونه؟ گفت نه رمز موفقیت‌شون نظارت همگانیه...کافیه یک نفر توی خیابون از جایی غیر از خط عابر پیاده رد بشه یا چراغ‌قرمز رو رد کنه یا روی زمین تف کنه یا مزاحم یه خانم بشه همه یه جوری بهش واکنش نشون می‌دن که از کارش شرمنده بشه...وقتی انقدر خود جامعه در برابر کج روی فعاله و واکنش نشون می‌ده خیلی موارد کمی پیش میاد که مداخله ی قانون یا پلیس لازمه... 

جالب اینجاست همین آدمی که چندین هفته بالای منبر بود و از فضایل شهروندی در اروپا می‌گفت خودش توی ایران اصلا شهروند خوبی نیست و من بارها دیدم که رفتارای خجالت آوری توی خیابون انجام داد... وقتی هم بهش گفتیم در جواب گفت اینجا ایرانه دیگه رعایت کردن نداره که... میخوام بگم همه‌مون نشستیم کنار گود غر میزنیم و ایراد می‌گیریم و هیچ کاری هم نمی‌کنیم همش هم منتظریم معجزه اتفاق بیفته و یه شبه جامعه‌مون مدینه فاضله بشه بدون اینکه متوجه باشیم اول باید از اصلاح خودمون شروع کنیم...

پ‌.ن: اینکه کسی جرات نمی‌کنه بر خلاف رفتار زشت اکثریت عمل کنه یا حتی باهاشون همراهی میکنه پدیده‌ی عجیبیه واقعا...امروز استاد کلاس مهارت‌های ارتباطی مون یه چیزایی راجع به آزمایش "اَش" و همنوایی جمعی میگفت که واقعا عجیب بود...دیدم واقعا یه نفر می تونه یه حرکت غلط رو به راحتی توی جامعه اپیدمی کنه و خودشو کنار بکشه و تماشا کنه که بعدها همه ی جامعه چقدر محکم از اون روش غلط پیروی و حتی دفاع می‌کنن و بدیهی می‌دوننش، بدون اینکه فکر کنن چقدر درسته!!!

احساس می‌کنم هزارتا حرف از این موضوع توی مغزم هست اما نمی دونم چه جوری باید بیان‌شون کنم... 


وحشت...

نشسته بودم توی اتوبوس و برای اینکه حرص نخورم که چرا این راننده‌ی بیخیال یک ربعه نشسته توی کیوسک ایستگاه و نمیاد حرکت کنه، داشتم واسه خودم فکر و خیالای لواشکی ترش می‌کردم که یهو پرید توی اتوبوس...
حساااابی گریه کرده بود تمام آرایشش ریخته بود پای چشمش، موهاش پریشون و چشماش همین جوری توی حدقه می‌چرخید. یکم بالا و پایین صندلیا رو نگاه کرد از شانس قشنگ توی قسمت زنونه کسی جز من و یه پیرزن ناتوان که چند تا صندلی عقب‌تر نشسته بود، نبود(حالا توی قسمت مردونه سیبیل به سیبیل مرد نشسته بود)
انگار یه پناه می خواست پرید چنگ زد به چادرم... با وحشت گفت نذار منو ببره...
یک لحظه بادامه‌ی مغزم فعال شد و آلارم خطر داد و از اونجایی که در لحظات استرس من کاملا فلج می‌شم و هیچ واکنشی نمی‌تونم نشون بدم از جمله پردازش اتفاقی که داره می‌افته فقط با چشمای از وحشت ترکیده نگاهش کردم...حتی زبونم نمی‌چرخید بپرسم چی شده؟ به زحمت دست یخ‌شو گرفتم داشتم تلاش می‌کردم یه چیزی بگم که یه پسر جوون لاغر مردنی پرید توی اتوبوس شاید به زور هجده سالش می‌شد. یه لحظه مغزم یه پردازش سریع کرد، داره از این فرار می‌کنه...از این؟ این نی قلیون؟ اینو که یه فوتش بکنی می‌افته اون طرف پایانه؟!
پسره تا طعمه‌شو دید از پله های اتوبوس بالا پرید و دست انداخت از پشت یقه ی مانتوی دختره رو گرفت و کشید منم در یک واکنش سریع که از همون بادامه‌ی مغزم ناشی می‌شد دست دختره رو محکم‌تر گرفتم و کشیدم و گفتم چی کارش داری؟ 
دقیقا همین‌جا بود که دست چپشو بالا آورد و برق چیزی که توی دستش بود باعث شد بفهمم چی دخترک رو انقدر ترسونده؛ یه چاقوی ضامن‌دار دستش بود این‌هوا(البته شما منو نمی‌بینید تا متوجه بشید دقیقا کدوم‌هوا رو نشون می‌دم) اعتراف میکنم که منم در یک لحظه خودمم در حدی ترسیدم که نزدیک بود خودمو خیس کنم چون نوک چاقوش خونی بود و معلوم بود قبلش یکم دختره رو خط خطی کرده( بعد که اتوبوس راه افتاد دیدم چند قطره خونش ریخته روی صندلی کناریم)... علی‌رغم این یه چیزی درونم گفت دستشو ول نکن. داد زدم مگه اینجا تگزاسه که چاقو کشیدی؟ نعره زد: خانوادگیه دخالت نکن فاطی کماندو(اینجا دیگه دو نقطه خط شده بودم که چه ربطی داره آخه؟)
جالبتر واکنش مردای ساکن قسمت مردونه بود که تنها واکنش‌شون به این قضیه این بود که صد و هشتاد درجه گردنشونو سمت ما چرخونده بودن یا اینکه لطف کرده بودن از جاشون بلند شده بودن -__-
من داد زدم یه مرد اینجا نیست به داد این دختر بدبخت برسه؟ 
همون لحظه یه مرد دیگه هراسان پرید تو اتوبوس گفتم خداروشکر کمک رسید نگو کمک رسیده بود اما نه برای من، برای اون پسره...بعد این یکی برخلاف اون یکی میان سال و گنده بود و من اینجا دیگه ترسیدم واقعا و با اولین چشم غره‌ی تازه وارد از ترس دست دختره رو ول کردم...دوتایی کشون کشون دختره رو از اتوبوس کشیدن بیرون و جلوی سکو گرفتنش به باد مشت و لگد... ناخودآگاه پریدم بیرون اومدم برم سمت شون یکی از پیرزنا دستمو گرفت گفت کجا می‌ری می‌زنن می‌کشنت...
گفتم دارن همین کارو دقیقا با اون دختره بدبخت میکنن گفت معلومه خانوادگیه دختره‌م که سر‌و وضع خوبی نداره دخالت نکن...
یکی دو نفر از مردا رفتن نزدیک و خواستن پادرمیونی کنن اما اون دوتا مرد خیلی عصبانی و وحشی بودن هیچ‌کس حریف شون نبود دیدم که رئیس پایانه زنگ زد به پلیس...راننده اتوبوس ما پرید پشت فرمون پیرزنه دستمو کشید دیرم شده بود مادری تو خیابون منتظرم بود، سوار شدم.اما تا وقتی اتوبوس از پایانه خارج شد چشمم به دختر بدبخت بود که کنار یکی از ستون‌های ایستگاه مچاله شده بود و زجه می‌زد و کتک می‌خورد... حالم از خودم به هم خورد که نتونستم کمکش کنم حالم از مردم ترسویی که به بهانه‌ی خانوادگیه یه گوشه می‌ایستن له شدن یه نفر زیر دست و پا رو نگاه میکنن به هم خورد. حالم از پلیسی که اصلا معلوم نیست بیاد یا نه یا در فرض اومدن به موقع برسن یا نه به هم خورد، حالم کلا به هم خورد...
جالب اینجاست که رسیدیم خونه برای مامانم تعریف کردم کلی دعوام کرده که تو چرا همش باید یه شری برای خودت درست کنی؟ خوبه یکی دستتو گرفته وگرنه یه بلایی به سرت می اومد. دیگه نبینم تو خیابون دنبال شر بری و ... 
الان نشستم پشت پنجره به غرش آسمون نگاه می‌کنم و فکر می کنم کار درست چیه واقعا؟ هرچی هست فکر نمی‌کنم حالا حالاها وحشت چشماش از جلوی چشمم دور بشه...

زخم

من زخم های بی نظیری به تن دارم

اما

تو مهربان ترینشان بودی

عمیق ترینشان ...

عزیزترینشان ...

بعد از تو آدمها

تنها خراش های کوچکی بودند بر پوستم

که هیچکدامشان به تو نرسیدند

به قلبم نرسیدند ...

بعد از تو آدم ها

تنها خراش های کوچکی بودند

که تو را از یادم ببرند

اما نبردند ...

تو بعد از هر زخم تازه ای دوباره باز میگردی

و هر بار

عزیزتر از پیش

هر بار عمیق تر ...


_رویا_شاه_حسین_زاده 


من با همه گفتم گدای شاه طوس‌ام

حرف های سیاسی زدن از هر زبان و هر فکری رو می پذیرم و حتی محترم می‌شمارم

حتی اگر پایه‌ی علمی و فکری نداشته باشه و از روی جوگیری یا سیاست زدگی باشه

اما اگر کسی بخواد برای توجیه زندگی به سبک آشغالی‌ش به مقدساتم توهین کنه، جوری با مشت می‌زنم توی دهنش که دندوناش بریزه توی معده‌ش( قابل توجه دوستانی که به صورت کامنت عمومی و خصوصی بنده رو خشن خطاب کردند اصولا این تعبیر استعاری رو برای نشون دادن شدت مقابله به کار می‌برن وگرنه بنده تا حالا با مشت توی دهن هیچ دشنام دهنده‌ای نزدم، علی رغم اینکه فردی که در قرن بیست و یکم به این شعور نرسیده که به عقیده‌ی دیگران احترام بذاره مستحق رفتار انسانی نیست)... به همین شدت...تعارفی در کار نیست وقتی تمام دنیا با هر عقیده ای از آتئیستِ بی خدا تا مسیحی و یهودی و زرتشتی و بودایی و... می‌فهمن که باید به مقدسات دینی همدیگه احترام بذارن و باهاش شوخی نکنن چه برسه به اعتقادات خودشون!  ولی تو احمق بی‌بته نمی‌فهمی باید به عقاید دینی مردمت احترام بذاری و با شخصی مثل امام رضا که مردم ایران جون‌شونو به پنجره فولادش گره زدن از این شوخیایی نکنی که با خانواده‌ی خودت می کنی...

#میراسمائیلی_بخواند

خط خطی های ذهن serek کوچولو

اینجا کودک درون serek جان می نویسد...

آرشیو مطالب
Designed By Erfan Powered by Bayan