برای حسن ختام یه منفجر بشو عمو ببینه :)


شلخته ‌تر از سرباز ها ندیده‌ام

از جنگ که بر میگردند

یکی دستش را 

یکی پایش را

یکی دلش را

و حواس پرت‌ترین آنها

خودش را جا میگذارد...


پ.ن:داعش از بین رفت اما به نظرم تفکر داعشی تازه متولد شده 

اللهم العن الجبت و الطاغوت...

چه هزینه ی سنگینی دادیم برای حفظ امنیت داخل این مرزها...خدا کنه بعضیا با خوش باوری مفرط خرابش نکنن...خدا حفظ کنه سردار سلیمانی رو و خدا رحمت کنه سردار همدانی و بقیه ی شهدا رو...هرچند که اونا قطعا رحمت شدن ما باید بریم فانوس به دست توی کوچه پست کوچه های دنیا دنبال عاقبت بخیری بگردیم :(


به خانه بر می گردیم...

طاقچه ی وبلاگم چند روزی خالی موند و خاک خورد تا صاحبش یه مسافرت کوتاه مدت و ضروری بره... 

اینکه کجا بودم بماند...

مهم اینه که اینجام الان با یه دنیا انرژی و انگیزه...

البته یه گردوی بزرگ و بنفشم روی پیشونیم سبز شده که سوغاتی مسافرت مذکوره...

به غیر از این چیز جدیدی نیست...البته فعلا...


دردنوشت

فکرشو بکن

همین الان

 که توی خونه ی گرم و نرمتون 

روی کاناپه کنار شوفاژ لم دادی

و داری عکس پروفایل تسلیت و همدردی می ذاری

همین حالا چند لحظه چشماتو ببند

فقط چند لحظه فکرشو نکن تصورش کن...

خونه تون خراب شده

سردته،گرسنه ای،ترسیدی، بی پناهی، زخمی شدی

یه تعدادی از عزیزانت زیر آوارن یا مردن...

دور و برت پر هراس و صدای زجه ست

آینده نا معلومه...گذشته ویران شده...

کدوم دایره ی واژگان می تونه این حالو وصف کنه؟

آه...


مادری

رفته بودم یه بشقاب شیرینی ببرم واسه فتح خدا و بانوی گرام...

برگشتنه دیدم صدای مهربون و افسانه ای یه فرشته توی راهرو پیچیده که داره اذان و اقامه می گه...موهای تنم بلند شد...

از پیچ راهرو گردن کشیدم به طبقه ی پایین... 

صدای خواهریه...مثل همیشه تنگ اذان سجاده ی کوچیک و بزرگ پهن کرده و با دوتا فسقلیش نماز میخونه...کلید روی دره...که اگر شوهرش وسط نماز رسید پشت درنمونه یا دختر کوچولوش از هول باز کردن در برای باباش نماز نصفه و نیمه شو نشکنه...

روی پله ها می نشینم و بغض می کنم...برمی گردم به بچه گی های خودم صدای اذان و اقامه های مادری توی گوشمه وچادر نماز پنج سالگیم جلوی چشمم، قدم به زحمت از زانوهاش بالا می زد و کلمه ها رو غلط غولوط می گفتم...اون همچنان با صدای رسا و شمرده شمرده می خوند تا بتونم تکرار کنم و بخونم...

غرق دنیای خودمم که یهو سنگینی دست مادربزرگی روی دوشم می شینه...اونم مست صدای عبادت دسته جمعی خواهری و بچه هاشه...توی تاریکی راهرو یواش می گه:پری روز من...دیروز مادرت...امروز خواهرت...فردا هم دخترش...این یه چرخه ست...به قول مادرم،دختر به مادرش می ره...

نگاهش می کنم و می گم خواهری که خیلی شبیه مادریه،خدا کنه منم باشم... 

میخنده و می گه هستی...

قلبم آروم می گیره... خوشبخت ترین زن جهانم اگر شبیه مادری باشم...


معجزه ی فرفری

معجزه دقیقا جایی اتفاق میفته که توقع هیچ معجزه ای رو نداری...

همون جایی که اصلا فکرشم نمی کنی...

همون ناکجا آبادی که هیچ وقت جدیش نگرفتی...

همون سوراخ سمبه ای که اصلا فکر نمی کردی وجود داشته باشه...

همون آدمی که از یادت رفته بود...

معجزه دقیقا همون قدر ممکنه که انگار ناممکنه...

معجزه شاید به معنی لبخند صادقانه و مهربون یه رفیق موفرفری قدیمی باشه وسط روزگار قحطی رفاقت...

به قول حاج محمود خدایا شکرت...:)))


ارباب…

چند وقتی است که در پیش تو سر سنگینم

با دو قطره اشک غرور جگرم را بشکن


آنقَدَر گریه نکردم دل من قفل شده

یک «شب جمعه» بیا قفل حرم را بشکن





پ.ن:دلتنگی یعنی بخوای گریه کنی اما نتونی!



ببین...

به شوخی گفتم:با این یک سطل شیرمیخوای همه رو سیراب کنی؟!

گفت:این غذای یکروز کل خانوادمه!

همه روزه گرفتیم شاید اسم مارو تو لیست عاشقاش بنویسه!


ببین با دلها چه کردی!؟

#اربعین

#سفر_عشق

#مطلب_کپی


می کشی مرا...

دو روز از رسیدن مون به کربلا گذشته بود

یه شب قبل از اربعین 

ازدحام جمعیت توی خیابونای منتهی به بین الحرمین به حدی شدید بود که اگر برای زیارت می رفتی بیرون بین جمعیت مردا قفل می شدی...

یکی از بچه ها گفت بریم زیارت 

تا نصفه راه هم رفتیم اما صد متر مونده بود برسیم جمعیت قفل می شد...

گفتم فلانی درسته زیارت اربعین توی حرم خوبه ولی من دلشو ندارم که واسه زیارت مستحب تنه به تنه ی مردا بشیم اونم روبه روی گنبد حضرت عباس:(

هر دو یه نگاهی به گنبد انداختیم... برگشتیم...

گفتن فردای اربعین کاروان حرکت می کنه برای برگشت...

دلم گرفته بود کز کرده بودم گوشه ی محل اسکان

توی قلبم انگار پر از اسید بود... 

مادری زنگ زد...گفتم مامان این همه راه پیاده اومدم قسمت نشد حتی برم بین الحرمین ...

مادری دلداریم داد...قطع کرد شروع کردم به گریه کردن

دختر صاحب خونه اومد کنارم نشست 

پدربزرگش صاحب نصف باغای اطراف شهر کربلا بود... سه طبقه خونه شو هم در اختیار ما گذاشته بود همه شون عین مستخدم به زوار خدمت می کردن...دختری که باهاش دوست شده بودم اسمش نورا بود بهش می گفتن نونه،دانشجوی رشته ی پزشکی بود مثل بلبل باهامون انگلیسی حرف می زد پدرش استاد دانشگاه بود، میگفت همین زنایی که می بینی ته مونده ی غذای شما زوار رو می خورن در طول سال لباس شونو مستخدم شخصی اتو می کنه دست به سیاه و سفید نمی زنن ... 

کنارم نشسته بود ، یه دفعه گفت بیا بریم یه جایی رو نشونت بدم فقط بین خودمون دوتا بمونه...

نصف شب بود همه خواب بودن ،دستمو گرفت از پله های مرمر چهار طبقه رفتیم بالا...

در پشت بام رو باز کرد... تاریکی شب صدای جیرجیرکا ... آسمون پر از ستاره... روبه رو...

رو به رو...

رو به رو...

درست رو به روم بود...

سمت راست گنبد حضرت عباس...سمت چپ گنبد امام حسین...

نشستم ...نشست... شروع کرد به عربی برام روضه خوند...

چه شبی...چه زیارت اربعینی...چه حالی... چه امام حسینی!!!

نزدیک اذان صبح برگشتیم پایین...

رفتم کنار یه دیوار یه پتو انداختم روم که بخوابم، مسوول خواهران اومد بالای سرم شروع کرد با دوستش حرف زدن و گفت فقط ده بیست نفرن سپردم زود برشون گردونه...از جا پریدم گفتم کجا؟ 

گفت:بیداری؟!؟! رفتن حرم... فقط همین ساعت خلوته میشه رفت…

حالمو که دید گفت:اگر دوست داری زود برو شاید بهشون رسیدی!

چادرمو چفیه مو برداشتم و دویدم...سر کوچه داشتن سوار ماشین می شدن(محل اسکان ما اطراف شهر بود پیاده و تنها نمیشد رفت)

معجزه وار آخرین لحظه بهشون رسیدم و آخرین نفر سوار شدم...نیم ساعت بعد رو به روی ضریح امام حسین ایستاده بودم...

بهت زده از این همه معجزه...منقلب...عاشق...



وقتی به این خاطرات فکر می کنم باورم نمیشه پس فردا اربعینه و من بین زوار نیستم!!! جواب دلمو چی بدم؟



دیوونه ی درون خود را دوست بدارید

توی  فضای بین دوتا واگن مترو سه تایی روی زمین و رو به روی هم چهارزانو نشستیم، هرسه ساکت، هر سه هنسفری توی گوش، هر سه غرق دنیای خودمون ...که یه دفعه یه دخترک دستفروش رد میشه و میگه: آب نبات چوبی...شکلات ...پاستیل...

اونی که روبه روی من نشسته هی کیفشو زیر و رو میکنه...هی پولاشو نگاه میکنه...حسابی مردده... دختر دستفروش از وسط ما رد می شه و میره ...دلش طاقت نمیاره صداش میکنه دخترک برمیگرده...

اول یکم شکلاتای شش_هفت تومنی رو برمیداره بعد انگار اجازه نداره زیاد پول خرج کنه یکم قربون صدقه ی شکلاتا می ره و عاخرشم میگه دوتا آب نبات چوبی بده ...نگاهش می کنم و می زنم زیر خنده خودشم می خنده میگه اگه جلوی خودمو نگیرم ورشکسته می شم...تاعاخر ماه پول تو جیبی م نمی رسه:/

بغل دستیش یکم آبنبات چوبیای تو دست اونو نگاه می کنه و اونم آب نبات چوبی می خره به من می گن تو نمی خری؟

برگ برنده مو رو می کنم، یه پلاستیک فریزر از کیفم بیرون میارم پر از آب نبات چوبی ترش ... جفتشون غش میکنن... به زور یکی بهشون میدم...دیگه دوست میشیم، کار که می رسه به تعریف من از لواشکای مادری یکی شون طاقتشو از دست می ده میگه توروخدا شماره تو بده بعدا بیام ازت لواشک بگیرم :>  شماره مو می زنم تو گوشیش بغل دستیش با تعجب میگه شماره تو دادی؟من که جرات نمی کنم به کسی شماره بدم:/ می خندمو میگم سخت نگیر فوقش مزاحم تلفنی میشه... حالا اسمتو بگو اگه مزاحم شدی بدونم کی مزاحمم شده میگه ’مَحکامه’ ، میخندم  می خنده ... همون ایستگاه پیاده میشم و واسه دوستی پنج دقیقه ای مون توی واگن دست تکون می دم...

موقع چایی خوردن درحالی که آب نبات چوبی گوشه ی لپمه برای مادری تعریف میکنم که چی شده، یه ذره چپ چپ نگاهم میکنه و میگه:

تو یا آدم نمیشی یا بزرگ نمیشی...یکیش هست بلاخره:/

منم با همون آب نبات چوبی گنده گوشه ی لپم نیشمو تا ته باز می کنم و عضلات لپم کششششش میاد ...قشنگی دنیا به همین دیوونگیاست وگرنه که زندگی خعلی خاکستری میشه...


مگه می تونی پاییزو بیشتر دوست نداشته باشی؟

مگه میشه پاییز باشه

بارون بیاد

ریه هات پر از بوی نم خاک بشه

و احساس خوشبختی نکنی؟

مگه می شه؟

۱ ۲
خط خطی های ذهن serek کوچولو

اینجا کودک درون serek جان می نویسد...

آرشیو مطالب
Designed By Erfan Powered by Bayan