موفرفری غزل ساز منی...

عمق دوست داشتن تو لحظه های ظاهری با هم بودن مشخص نمی شه...عمق دوست داشتن عصر یه جمعه ی دلگیر و خالی مشخص میشه که تو بعد از ماه ها دوری و بی خبری یهو دلت هوای رفیق قدیمیتو میکنه و بی درنگ تلفنتو برمی داری و از من خبر می گیری و با حرفات یک دنیا خاطره رو روی سرم خراب می کنی و برای هزارمین بار قلبمو سرشار از دوست داشتن خودت می کنی و باعث می شی بعد از مدتهااااا از ته دل قهقهه بزنم و از اون خنده ها که چند سالی میشه کسی ازم ندیده بکنم...

دوست داشتن رفیقی که یه روزی همه ی دنیا می گفتن عمر دوستی من باهاش بیشتر از یه دوره ی تحصیلی نخواهد بود و امروز بعد از پنج_شیش سال بیشتر از موهای سرم خاطره ی ریز و درشت باهاش دارم می تونه بزرگترین معجزه ی این روزای تنگ و ترش باشه ... 

درسته که به خودت نگفتم اما بذار اعتراف کنم که ای سبزه ی موفرفری خعلی دوستت دارم...خعلی خعلی خعلی خعلی...حتی اگر انقدر مغرور باشم که بهت نگفته باشم حتی اگر زمان و مکان و شرایط یکم از هم دورمون کرده باشه و عصلن مردشور همه ی حتی های دنیا را ببره خودت چطوری؟:)))


گذشت...

یکی از دوستای قدیمی که دیگه حال نمی کرد من تو لیست رفقاش باشم و با اوقات تلخی عذرمو خواسته بود خاله ی جوونش تصادف کرد و همراه شوهرش در جا فوت کردن... خبر که بهم رسید خیلی خیلی خیلی ناراحت شدم ... هر کاری کردم نتونستم خودمو راضی کنم که بهش پیام ندم و تسلیت نگم ،هرچند که دفعه ی عاخر اون خیلی بد به من گفته بود که دوست نداره بهش پیام بدم یا زنگ بزنم و با اینکه نمی دونستم پیاممو ببینه با اون حال خرابش چه واکنشی ممکنه نشون بده پیام دادم و حسابی همدردی کردم باهاش...انصافا اونم با اینکه معلوم بود جا خورده از پیام من خوب برخورد کرد و تمام...

سکانس دوم :امروز پی ام داد که سه رک حلالم کن من خیلی بد باهات رفتار کردم و اگر پشت سرت حرفی زدم و ناراحتت کردم حلال کن… منم فورا جواب دادم که نه عزیزم من که از تو جز خوبی ندیدم و تو منو حلال کن و ... در جواب اصرارش برای حلال شدن گفتم خوش حلالت عزیزم خودتو ناراحت نکن ... و الخ از استیکرای قلب و گل و بوس و اینا فرستادم...

بعدش یه بغضی نشست به گلوم و با خودم گفتم...البته که میگذرم فعلا دور، دور گذشتن منه…گذشتن از کسایی که حق به گردنشون دارم، گذشتن از آرزوهام،گذشتن از دلم، گذشتن از چیزایی که به سختی و رنج به دست آوردم،گذشتن از بحران روحی به تنهایی، گذشتن از کوفت گذشتن از زهرمار...

البته که میگذرم...عادت کردم به گذشتن 


دل سوختنی جات

بعضی اشیاء ارزششون از حد مادی میگذره و وقتی بیشتر از اینکه بهای پولیشون جلوی چشمت باشه دلت به خاطر از دست دادن خاطره شون می سوزه ...

اولین حقوقمو که گرفتم مادری رفت زیر جلدم که تو ولخرجی و بیا طلا بخر که خرجش نکنی ... خلاصه دو برج حقوقمو گذاشتم روی هم و رفتم یه دستبند النگویی خریدم ... نه که خعلی تو بند طلا ملا باشماااا ولی از این جهت که اولین چیزی بود که برای خودم می خریدم خعلی دوسش داشتم... دو روز مونده بود به عروسی خواهری به طرز مشکوکی گم شد (از این لحاظ مشکوک بود که محل و طرز نگهداریشطوری بود که به هییییچ وجه امکان گم شدنش نبود )

خیلی گریه کردم و هنوزم که یادش میفتم دلم می سوزه خعلیم می سوزه :/ 

چند روز پیش کیف طلاهای مادری دوباره به همون طرز مشکوک مفقود شد و باعث شد شک سرقت تو ذهن ما قوت بگیره و حدس و گمانی بود که از ذهنمون گذشت و ما با دل غمگین و قلب گرفته هی گفتیم ننننه ان شاالله این نیست ان شاالله اون نیست و گذشتیم ازش... ولی با شواهد و قرائن قطعی که وجود داره معلومه قطعا گم شدنی در کار نبوده و...

امروز صبح وقتی دوباره دیدم مادری داره یواش یواش کیفای بالای کمدو میگرده و اشک میریزه و نفرین میکنه دلم زیر و رو شد.گفتم ببین به کجا رسیده که مادری که اصلا اهل نفرین کردن نیست و همه رو دعوا میکنه که نفرین نکنید خودش داره نفرین می کنه.

بهش میگم مادری نفرین نکن سنگین میشی...

میگه اگه خودم گم کردم که هیچی ولی اگر کسی برداشته الهی به حق ابالفضل... باز هی نفرین میکنه...

میگم نفرین نکن دلم ریخت! میگه عاخه نمی دونی دلم چقدر سوخته! اون طلاها همش یادگاری بود یکیش حلقه ی ازدواجم بود یکیش هدیه ای بود که پدرت سر تولد بچه اول بهم داده بود یکیش هدیه ی حمید آقا( دامادمون) واسه مادرزن سلام بود و... هی میگه گریه میکنه... میفهمم بیشتر از اینکه قیمتشون براش مهم باشه دزدیده شدن خاطره هاش دلشو سوزونده ... دلم می سوزه ... ای کاش بدونیم بعضی بدی ها تا حدی دل می سوزونه که هیچ بخششی هر چقدرم از ته دل جبرانش نمی کنه...


مرد زندگی بود به خدا

اگه یه پسری دیدید که از شدت تر و تمییز بودن دایره ی واژگانش به حدی رسیده بود که وقتی با پاش مسیر یه سوسکو عوض کرد بگه نگاه کن چه باحال سوسکه رو معذب کردم !!! بدانید و آگاه بااشید که این مرد زندگیه ... :)))

البت نه از اینا که به ظاهر خدای ادبن و به خلوت اگه دهن باز کنن آب دهن عادم خشک میشه از شدت وحشت هاااا... قبل از هر گونه قضاوت سوابق و قرائن رو چک کنید بعدا نگید ما نگفتیم ؛ )


انگشت کوچیکه

انگشت کوچیکه ی پام چند روزیه بی دلیل و بی خود ورم کرده و بی حس شده انگار که یه چیز سنگین افتاده باشه روش یا محکم خورده باشه به سه کنج دیوار یا پایه ی مبل اما من نفهمیده باشم ...

طفلی وقتی کفش پام میکنم خعلی اذیت میشه و گز گز میکنه اما همچنان مظلوم و بی صدا همراهی می کنه و راه رفتنمو مختل نمی کنه صداشم در نمیاد تاااا وقتی یه روز کامل توی کفش حبسش کنم و شلنگ تخته بندارمو پدرشو دربیارم و تازه شب موقع خواب متوجه بشم که این بی نوا چقدر ورم کرده و خواب رفته و حالش بده و حسابی درد داره... خلاصه دلم خیلی براش سوخته...

الان که بعد از یه روز خعلی سخخخختتتت و انگشت کوچیکه کش داشتم پانسمانش می کردم و دلداریش میدادم یه فکری ریخت تو مغزم...

گاهی بعضی آدما تو زندگی ما نقش انگشت کوچیکه پیدا میکنن... خیلی آروم و وفادار و مظلوم سختیای زندگی مونو تحمل می کنن و همراهمون پا به پا میان و ما هم کلییییی اذیتشون می کنیم و عصلن حواسمون بهشون نیست...یهو به خودمون میایم و متوجه شون میشیم که به نهایت درد رسیده باشن و دیگه ازشون چیزی باقی نمونده باشه و اون موقع دیگه دیره واسه توجه بهشون...

بعضی چیزا و بعضی آدما تا هستن معنای بودنشون درک نمی شه اما وقتی نباشن،حتی برای یک ساعت نباشن، تازه می فهمیم نبودن شون می تونه چقدر فضای خالی توی زندگی مون ایجاد کنه...

شاید باورتون نشه اما زندگی بدون انگشت کوچیکه ی پا خعلی می تونه وحشتناک و بی تعادل باشه... 

برم یکم قربون صدقه انگشت کوچیکه های پام برم تا کارشون به قطع شدن نرسیده :)))



گشتم نبود نگرد نیست ... :/

یکی از دوستام که زودتر از همه ی بروبچز گروه ما متاهل شده بود و الانم بچه داره چند سال پیش باهام درد و دل میکرد و از خوبیای اخلاقی شوهرش میگفت یه جمله ای گفت که هنوزم تو گوشم زنگ می زنه... (این بنده خدا پدرش جانباز جنگی و شیمیاییه و خب همه می دونیم که عوارض سختیا و دردهای جنگ هنوزم توی تن این بزرگواران هست و اخلاقشونو هم تحت تاثیر قرار می ده) دوستم میگفت تا قبل از ازدواج با شوهرش نه تنها خلق تنگ پدرش بلکه رفتارای وحشتناک همه ی مردایی که توی اقوام و دوستان و... می شناخته باعث شده بوده که یه تلقی کلی منفی راجع به اخلاق مردونه توی ذهنش شکل بگیره و جمله ی عجیبی که گفت این بود : سه رک باورت نمیشه ولی من تا قبل از دیدن علی آقا(شوهرش) فکر می کردم مردی که خوش اخلاق و آروم و با گذشت باشه تو دنیا وجود نداره و این صفتا فقط زنونه ست!!! بعد از ازدواج از دیدن یه سری رفتارای بی نهایت منطقی و مدیریت کننده ی بحران از طرف علی آقا واقعا شگفت زده میشدم چون تاقبل از اون فقط این آرامشه و مدیریته رو از زنایی که می شناختم دیده بودم و از طرف مردا فقط طوفان و خراب کردن همه چیز دیده بودم...

وقتی خوب فکر کردم دیدم اکثر ما زن ها عادت کردیم به اینکه طرف ماست مالی کننده ی ماجرا باشیم ... البته این هنر زنانه ست و خعلیم خوبه و اصلا زن برای مدیریت و گذشت آفریده شده اما این ویژگی خوب اگه فقط یه طرفه بمونه و حتی باعث سوء استفاده بشه و مردا وظایف و سهم خودشونو نسبت به این گذشت و مدیریت منطقی زندگی فراموش کنن و حتی از این ویژگی سوء استفاده کنن و بار همه ی سختیای معنوی زندگی رو روی دوش زنا بندازن به نظرم ستم بزرگیه ...

انگار تلقی این دوستم پس زمینه ی ذهن خیلی از ما زن ها وجود داره چه خودمون خبر داشته باشیم چه خبر نداشته باشیم ... وقتی یه مردی پیدا میشه که بر خلاف تعریف پنهان و یکطرفه ی جامعه ی ما و شبیه به پیشوایان دینی ما اصیل عمل میکنه از شدت شگفتی و تعجبمون تازه می فهمیم که چه تلقی کج و کوله ای پس زمینه ی ذهنمون جا خوش کرده بوده و خبر نداشتیم...و وای به روزی که چنین مرد ساختار شکنی پیدا نشه که ما رو یاد حضرت علی بندازه...


س مثل سکوت

از یه سنی به این نتیجه می رسی که واسه اثبات حقانیت حرفت زیادی دست و پا نزنی و شلوغ نکنی... سکوت در لحظه شاید کاری از پیش نبره و حتی باعث متهم شدنت هم بشه ...اما اگر واقعا حق با تو باشه بعد از این سکوت خدا حقانیتت رو به روشنی روز اثبات می کنه طوری که همه اقرار کنن... مثل کاری که مادری در برابر یه لشگر فامیل کرد و خدا برای دفاع از سکوت خردمندانه ش از بهشت لشگر فرستاد ...

باید تمرین کنم تا این سکوته رو یاد بگیرم...کاش اخلاقم به مادری کشیده بود... کاش


بعد از تو من دیگر من نیستم ...همه تو شده ام

چند وقتی ست که عکس پروفایل دلم عوض شده... 
گنبد طلا و ضریح زیارتگاه میبینم بغض میکنم...
بوی عطر حرم می پیچید بغض میکنم...
اسم حسین می... بغض میکنم...
صدای مداحی مطیعی می آید... بغض میکنم...
زبانم ذکر میگیرد :یا سیدی خذنی... بغض میکنم...
جاده می بینم ...بغضم می ترکد...
پروفایل زندگی ام را عوض کرده است سفر اربعین تو...


غزل پنجاه و اندی ساله...

نشسته و به صورت تکیده ی از مرگ جان به در برده ی شوهرش زل زده و آرام آرام به ضرب آهنگ نفس های او که خوابیده اشک می ریزد...هر نفس یه قطره اشک... 

زیر لب چیزهایی زمزمه میکند می پرسم مامان بزرگ چی میگی؟برای فتح خدا (پدر بزرگم)شعر عشقولانه می خونی؟ 

یه نگاه عمیقی به من میکنه و میگه نه مادر دارم پنجاه و اندی سال زندگی رو دوره میکنم...به نظرت هیچ شعر عاشقونه ای به پاش می رسه؟

من:نع...

کاش نسل من بلد بود به جای غزلانه سرودن چطور غزلانه زندگی کند غزلانه زیستن به یک داستان فیلم هندی و عجیب و غریب احتیاج ندارد؛ همینکه عادت داشته باشی یک نفر همیشه خسته و کوفته از راه برسد و دستش پر از پاکت های میوه باشد یا صبح های جمعه با بوی نان تازه ای که کله ی سحری برایت خریده چشم باز کنی کسی که برای اتو نکردن لباس هایش سرت غر غر کند یا اینکه تو هی نق بزنی که چرا نمی روی موهایت را کوتاه کنی یا به شلختگی هایش گیر بدهی یا اینکه بدانی موقع عصبانیتش باید ساکت باشی و با همه ی غرورت به او بگویی چشم و برایش تا ته دنیا گذشت کنی ، با نداری هایش بسازی و به وقت دارایی ها وفادار و شاکر همدیگر باشید و پنجاه و اندی سال بعد با افتخار به نوهایت بگویی سایه ی پدربزرگت اولین و عاخرین سایه ای بوده و هست که روی زندگی ام افتاد...همین ها یعنی تو خودت غزلانه ای سیار هستی در زندگی معشوقت حتی اگر مثل مادربزرگ من فقط به اندازه ی خواندن و نوشتن سواد داشته باشی و هیچ کدام از این شعرهای عاشقانه ای که این روزها مثل نقل و نبات توی پست ها و پروفایل های مجازی ریخته اند را نه بلد باشی و نه برای یارت زمزمه کرده باشی ...


کافی نیست؟

بی شرف! اینهمه زیبا شدنت کافی نیست؟ 

در دل هر غزلی جا شدنت کافی نیست؟


آینه آینه تالار ِ فریبایی ِ توست 

هر طرف محو ِ تماشا شدنت کافی نیست؟ 


اینهمه سیب نچین حضرت ِ خاتون ِ شگفت! 

نقش ِ تکراری ِ حوا شدنت کافی نیست؟


هر که یکبار تو را دیده شده مجنونت 

رحم کن بانو ! لیلا شدنت کافی نیست؟


گفته بودند پریناز، نگفتند اینقدر 

مایه ی ِ رشک ِ پری ها شدنت کافی نیست؟


لعنتی! ماه نشو، اینهمه شب قصه نگو 

شهرزاد ِ شب ِ یلدا شدنت کافی نیست؟


ملکه! اینهمه سرباز ِ عسل ریز بس است 

شهد ِ کندوی ِ غزلها شدنت کافی نیست؟


آی پروانه ترین پیرهن ابریشم ِ رقص! 

دشت تا دشت شکوفا شدنت کافی نیست؟


موشرابی ِ لب انگوری ِ چشم الکل ِ مست! 

پیک ِ هر بی سر و بی پا شدنت کافی نیست؟


دست بردار از این دلبری ات یعنی چه 

هر طرف ورد ِ زبانها شدنت کافی نیست؟


من که هر ثانیه ای بی تو برایم قرنی ست 

در دلی تنگ چنین جا شدنت کافی نیست؟


خسته ام می روم از بندر، توفانی کاش 

مرد ِ آواره ی ِ دریا شدنت کافی نیست؟


#حسین_میدری (شهراد)

#کافی_نیست!؟

☹️

خط خطی های ذهن serek کوچولو

اینجا کودک درون serek جان می نویسد...

آرشیو مطالب
Designed By Erfan Powered by Bayan