دلتنگ

دلم لک زده برای اینکه مانتو شلوار گل گلی گشاد و نخی‌مو بپوشم.

چند جلد از کتابای شهید مطهری رو بزنم زیر بغلم و برم سر کلاس و جواب شبهات دخترای راهنمایی دبیرستانی رو بدم. 

زنگ تفریح باهاشون برم روی آسفالت کف مدرسه بنشینم و چیپس و پفک با سس بخورم و به زور به جوکای بی ادبی‌شون بخندم. 

دلم لک زده که اجازه بدم فکر کنن خنگم و به قول خودشون ایستگاهمون بگیرن و ته کلاس کر کر بخندن و منم خنده‌م بگیره.

بعدش یکی دوتاشون زنگ تفریح یونسکو بیان پیشم و رازهای هولناک زندگی شون و اتفاقای خاک برسری‌شونو برام تعریف کنن و ازم راه حل بخوان.

دلم لک زده که اردوی راهیان ببرمشون و انقدر با صدای بلند توی بیابونا صداشون بزنم که شبش لال بشم. دهه‌ی فجر برای اکران فیلمای جشنواره عمار، همراه خانم ل مثل ا.س.ب توی راهروها یورتمه برم و برای نمایشگاه کتاب چند هزار کیلو کارتن کتاب جابه‌جا کنم و کمرم رگ به رگ بشه آخرشم بگن وظیفه‌ت بود! 

دلم برای اردوی جهادی و نمایش عروسکی و کاردستی مقوایی درست کردن برای بچه ها و آموزش مسواک زدن بهشون تنگ شده.

دلم برای چیزی که بودم و چیزی که آرزو داشتم باشم لک زده...

خودکار را برمی‌دارد و زیر قرار نهایی پرونده را امضا می‌کند. 


خوشبختی

من ازهمهی دنیا فقط یه حیاط با یه باغچه‌ی بزرگ می‌خوام.

یه باغچه که چهار قسمت بشه و یه طرفش گل بکارم یه طرفش نهال میوه، یه طرف کاکتوس و یه قسمت کوچولو موچولو هم سبزی خوردن بکارم...

یه باغچه که با سنگ‌چین از بینش راه عبور درست کنم ؛

وسطش یه حوض فیروزه‌ای با چند تا ماهی گلی تپل بذارم؛

کنارش یه تخت چوبی با فرش لاکی و یه سایه بون چوبی هم بالای سر تخت بگذارم.

یه حیاط که هیچ چشمی بهش مشرف نباشه. هیچ فضولی بهش سرک نکشه. 

فقط من باشم و چند تا گنجشک و بلبل خرما که سرو صدا راه بندازن.

یه لیوان چایی تازه دم بریزم و روی تخت بنشینم و به رقص فواره‌ی کوچیک حوض نگاه کنم. 

موهامو باز کنم و هوای آزاد رو با تمام وجودم تنفس کنم. 

بعد دفترمو باز کنم و شعر بنویسم... هی شعر بنویسم... هی بنویسم... .


پلی‌لیست شبانه ۵

 

 

 


 

دریافت

 


بیشعوری

متصدی آموزش دانشگاه کیست؟ 

فردی که مدرک دکتری مردم آزاری (گرایش سادیسمیک) دارد و دوره‌های فشرده‌ی عدم پاسخگویی به ارباب رجوع به خصوص از طریق تلفن را گذرانده است. 

مهم‌ترین ویژگی شخصیتی ایشان هم منت گذاشتن به خاطر اعطای حق خودتان به شماست!

و از همه مهم‌تر سطح اطلاعات وی نباید از امور آموزشی دانشگاه از حد ۱۰ درصد بالاتر باشد.  🤦🏻‍♀️

پ.ن: در طی هشت ترم کارشناسی انقدر زجرکش نشدم که با این ارشد کوفتی شدم. آخرم اخراج می‌شم ببین کی گفتم. 


خیال‌های خیالی

شبا قبل از اینکه پلکام سنگین بشه و خوابم ببره یه دنیا خیال‌بافی میکنم؛

یه مدته پایه ثابت خیالاتم شده اینکه یه کوله پشتی پارچه ای بردارم و چند تا چیز ضروری بندازم توش و یه دوربین بندازم گردنم و با یه استایل جهانگردانه بزنم بیرون و برم دور دنیا رو بگردم.

نه اینکه برم شهر و موزه ببینم. نه! بزنم به کوه و جنگل و ساحل. اون جاهایی که همه عادت ندارن برن. برم و چیزای عجیب و غریب و دیده نشده رو پیدا کنم و یک دل سیییییر از زیبایی‌هاشون حیرت کنم. بنشینم وسط سکوت طبیعت وحشی، چشمامو ببندم و نفس عمییییق بکشم. از بالای کوه‌های بلند با چتر یا طناب بپرم و با تمام وجود نعره بزنم. شن‌های ساحل زیبا و پر ستاره‌ی جزیره‌ی vaadhoo رو لمس کنم و از هیجان بلرزم. توی رودخونه‌های خروشان قایق سواری کنم و قایق چپ بشه و خیس خالی بشم. 

شاید به بعضی از شهرها هم سفر کنم. نه مثل بعضی دخترا که خواب فروشگاه‌های مارک‌ دبی و ترکیه رو می‌بینن، نه!  می‌رم دهلی، روز عید رنگ‌ها لباس ساری قرمز می‌پوشم و پابرهنه همراه دخترای جذاب سبزه با موهای بلند و مشکی بافته‌شون می‌رقصم و از ته دل می‌خندم. می‌رم شانگ‌های شب سال نوی اونا لباس اژدها می‌پوشم و موقع آتیش بازی مثل اژدها می‌چرخم. می‌رم پاریس بالای برج ایفل می‌ایستم و غزل می‌خونم. می‌رم ریو‌ دوژانیرو و پای پیاده تا کنار مجسمه‌ی رستگاری مسیح قدم می‌زنم و از اون بالا دستامو باز می‌کنم و تمام دنیا رو در آغوش می‌گیرم. 

می‌گن هر چیزی رو که مدام توی خیالاتت تکرار کنی به واقعیت تبدیل می‌شه. من خیال می‌کنم اگر یه روزی یکی یه کوله‌پشتی نخی بده به دستم و بگه قراره خیالاتت واقعی بشن، همون لحظه از خوشحالی سکته‌ی قلبی می‌کنم و پس می‌افتم. با این حال تا اون موقع هر شب قبل از خواب خیالاتم رو دوره می‌کنم. خدا رو چه دیدی شاید یه بارم سکه‌ی شانس کف دست من افتاد😊😍

 


اضافه وزن

یعنی در ایام قرنطینه به حدی چاقالو شدم

که اگر بخورم به دیوار یا یکی هلم بده قلللللل می‌خورم می‌رم 😂🤪

حیف اون همه پول باشگاه که ریختم آشغال سطیل 🤦🏻‍♀️

 

اضافه نوشت: بعضی وقتام خنگ بودن مزیت نیست🤦🏻‍♀️🤭😰😱


یک مفهوم شناسی کاملا شخصی و فردی از عشق

از وقتی خودم رو شناختم دنبال پیدا کردن معنای واقعی عشق بودم.

وقتی دوازده ساله بودم فکر می‌کردم عشق یعنی  جاذبه؛ یعنی وقتی بهش فکر می‌کنی تپش قلبت هزار برابر بشه و یه نخ نامرئی با سرعت تمام تو رو به سمت اون آدم بکشه...

بیست ساله که شدم فکر کردم عشق یعنی سوختن؛ یعنی یک بار یک شعله توی دلت بیفته و تا آخر عمر بسوزونتت...

بیست و سه ساله بودم که فکر می‌کردم عشق یعنی شبیه بودن و همراه بودن؛ یعنی یه نفر انقدر بهت شبیه باشه که وقتی بهش نگاه می‌کنی انگار خودتو توی آینه دیدی انقدر که حیرت کنی...

بیست و هفت ساله که شدم فکر کردم عشق یعنی موندن؛ یعنی مثلا اگر یک نفر بعد از هفت سال برگشت و گفت تمام این سال‌ها فقط به تو فکر کردم و نشد هیچ کسی جای تو رو برام بگیره یعنی عشق...

چند روز پیش از یه عاشق پرسیدم عشق برای چیه؟ گفت برای اینکه یه نفر غیر از خودت باشه که توی زندگی همراهت باشه. 

رفتم روی پشت بوم نشستم حسابی فکر کردم. تصویر عشق کامل اون عاشق و معشوقش رو گذاشتم روبه‌روم و فکر کردم. 

حالا دیگه تردید دارم که بدونم عشق واقعی چیه؟! اصلا عشق وجود داره؟ یا اینکه ما اسم یه چیزای دیگ‌های رو عشق گذاشتیم که خودمونو گول بزنیم؟!

بیست و هفت سال بدون همراه تنهایی شاد شدم، تنهایی خندیدم ، تنهایی غمگین شدم و تنهایی گریه کردم، تنهایی نرسیدم و تنهایی درد کشیدم، تنهایی به دست آوردم و تنهایی از دست دادم؛ شاید به نیمه‌ی راه عمرم رسیده باشم شایدم یک سوم و در بدترین حالت یک چهارم این عمر کوفتی رو گذروندم . هر چی که هست دوران اولیه ی زندگی رو تنها گذروندم و چیزایی که باید برای ادامه‌ی راه داشته باشم به دست آوردم. حالا دیگه قلبم همراه نمی‌خواد اما عقلم می‌گه باید همراه داشته باشی. اما هر چی فکر می‌کنم این اسمش عشق نیست!!!

گمانم از این به بعد باید بدون عشق تصمیم بگیرم. به قول فتح خدا یه شیرینی تَر بردارم و بگم سخت نگیر بابا همه که نباید لیلی و مجنون باشن! (البته اگر لیلی و مجنون واقعی یه روزی وجود داشته بودن) 


خط مقدم

گاهی می‌بینم نشسته پای تلویزیون و داره گریه می‌کنه. 

بهش میگم چی دیدی باز مامان گلم؟

اما پرسیدن نداره چون می‌دونم باز تبلیغی، خبری، چیزی راجع به بیمارستان و پرستار و کادر درمانی دیده و فیلش یاد هندوستان کرده...

می‌دونه تکراری شده اما بازم می‌گه:

من می دونم اینا چی می‌گن. من با پوست و گوشت و استخونم تجربه‌ش کردم. همون موقع‌ها که وضعیت اضطراری می‌شد و مجروح جنگی می ‌آوردن. سه تا پرستار بودیم و یه بخش جوون تیکه پاره و شیمیایی که به خاطر کمبود تخت توی راهرو به ردیف خوابونده بودن و زیر پای ما پر از خون می‌شد. خواهرت رو حامله بودم اما دلم نمی اومد مرخصی بگیرم. یه وقتایی... 

می‌نشینم پای خاطراتش. هزار بار گوش می‌کنم اما سیر نمی‌شم. هزار بار اشک می‌ریزم اما سرد نمی‌شم. مثل خود مادری که بعد از بیست سال بازنشسته بودن هنوزم پلاک اعزام به جبهه‌شو نگه داشته. پدری هر وقت این پلاک رو می‌بینه آه می‌کشه و می‌گه: 

نگذاشتم بره. خودخواهی بود اما گفتم نه. بعدش اومد جنازه‌ی منو از بین لاشه‌ی اتوبوس توی جاده‌ی اصفهان به شیراز بیرون کشید و بیست سال پرستار من شد... 

اول شیوع کرونا بود که مادری بلند شد شال و کلاه کرد تا به عنوان نیروی خدمت افتخاری بره بیمارستان. به زور نگهش داشتیم و گفتیم مادر جان شما هنوز آثار شیمیایی مجروحین زمان جنگ توی ریه‌هاته؛ دستتم که می‌لرزه اصلا قبولت نمی‌کنن ؟! بازم نرفت. جسم‌شو نگه داشتیم اما می‌دونم که روحش جای دیگه‌ست. 

 هر بار که تلویزیون راجع به کادر درمانی حرف می‌زنه و چشماش تر می‌شه و می‌گه:

من می‌دونم اینا چی می‌گن...

می‌فهمم روح و ذهنش یه جای دیگه‌ست.


پلی لیست شبانه ۴

Lovely  🧚🏻‍♀️


تعبیر وارونه یک رویا

زمانی که همه‌ی بروبچز هم دوره‌ای‌ برای ادای سوگند قضاوت دایره‌ای ایستاده بودن و از روی لوح تایپی متن قسم رو می‌خوندن عراق بودم. 

به دوستم سپرده بودم که بهم خبر بده. اونم از روی لوح عکس گرفت و برام فرستاد. اون موقع نجف بودم. رفتم حرم حضرت علی"ع"و متن سوگند رو خوندم. همون شب یه انگشتر نقره با سنگ عقیق به دستم رسید. البته مردونه بود و به کارم نمی‌اومد! 

دلم طاقت نیاورد فرداش حرکت کردم به سمت کربلا. وقتی رسیدم به بین الحرمین کاغذی که قسم رو روش نوشته بودم توی کیفم بود اما زبونم بند اومده بود. چفیه‌ی سبزم یه دستم بود کتاب دعای ورقه ورقه شده پر از خاطره هم توی یه دست دیگه‌م. هوا سرد بود و مثل درخت بید وسط بین الحرمین می‌لرزیدم و گریه می‌کردم. 

روزای بدی رو گذرونده بودم. از یه طوفان سهمگین گذشته بودم و زندگیم به شدت به هم ریخته بود. ترسیده و تنها بودم و کم آورده بودم. به معنای واقعی کلمه بیچاره بودم. حتی نتونستم حرف دلمو بزنم و بگم چه مرگمه!

فقط گفتم به دادم برس ارباب اومدم دخیل ببندم. 

ساعت یک شب بود و بین‌الحرمین تقریبا خالی بود! من که اهل ‌پیاده روی اربعین بودم دیدن حرم خالی برام مثل یه خواب بود. یادم نبود که بهم گفته بودن اول برو پیش برادر اذن بگیر بعد برو پیش ارباب. 

کفشمو درآوردم و به همراهم سپردم و سرمو انداختم پایین مثل خواب زده‌‌ها راه افتادم سمت ضریح ارباب. 

گفتن دارن قبه رو تعمیر می‌کنن توی صحن بمون. گفتم یه لحظه! حالمو دیدن گفتن برو. 

دستمو چسبوندم به ضریح یخ کرده‌ی ارباب و سوختم. گمانم صدای التماس‌هامو تمام فرشته‌های آسمون شنیدن یعنی ارباب... ؟! 

نزدیک اذان صبح بود. بیرون نرم نرم بارون می‌زد و بوی نم توی صحن پیچیده بود. روی فرش لاکی صحن نشسته بودم و محو قبه‌ی طلایی از پشت پنجره شده بودم. یه گروه صد نفری پاکستانی وارد شدن. دو دسته شده بودن. زن‌ها و مردها. 

زن‌ها سفره ی حضرت قاسم چیدن و مردها دور گهواره‌ی حضرت علی اصغر حلقه زدن. هر دو گروه جانانه سینه می‌زدن و صدای همخوانی بی‌نظیرشون دیوارهای صحن رو می‌لرزوند. من اون وسط مبهوت نشسته بودم و می لرزیدم. یکی از زن‌ها با یه ظرف میوه اومد سمت من و به زبان محلی گفت حاجت داری؟ خیره نگاهش کردم. همراهم گفت بهت می‌گه حاجت داری؟ سر تکون دادم که آره. دستمو گرفت و یکم از میوه‌های ظرف کف دستم گذاشت و خندید. 

قبل از اذان صبح بساط‌شون رو داخل ضریح بردن و تبرک کردن و رفتن. هنوز همونجا نشسته بودم و به قبه زل زده بودم. هزار و یک التماس از ذهنم می‌گذشت و زبونم قفل بود...

ارباب چند وقت گذشته از اون سفر؟ هنوزم شبا خواب اون ثانیه‌ها رو می‌بینم. هنوزم هر مناسبتی که که به اسم شما باشه هوایی می‌شم. هنوزم منتظرم یه روز صبح از خواب بیدار بشم و بفهمم جواب نامه‌م رسیده. من لال بودم اما شما شنیدی که؟! 

۱ ۲
خط خطی های ذهن serek کوچولو

اینجا کودک درون serek جان می نویسد...

آرشیو مطالب
Designed By Erfan Powered by Bayan