شهید بهشتی

دوران کارشناسی کم سن و سال بودم و پر انگیزه؛ علاوه بر سه سال اول دبیرستان یک سال طوفانی هم برای کنکور کارشناسی درس خونده بودم و موقع انتخاب رشته جلوی همه ایستاده بودم و حتی یه جاهایی پای روی دلم گذاشتم تا برسم به دانشگاهی که عاشقش بودم. اون زمان دستمم توی جیب پدری بود. مثل ابن بچه پولدارای ولنجک نبودم که با ماشین مدل بالا می‌اومدن و بزرگ‌ترین دغدغه زندگی‌شون جای پارک ماشین‌شون بود. تاریکی صبح بعد از نماز از خونه میزدم بیرون؛ با اتوبوس و بی آر تی دو ساعت از شرق تهران می‌کوبیدم تا شمال غرب می اومدم بالا تا برسم به دانشگاهی که عاشقش بودم. به خودم قول داده بودم که سرما و گرما ، سربالایی و سرپایینی ، آدمای رنگارنگ و... نتونن به اندازه یه اتم هم اراده‌مو سست کنن. اومده بودم تا از سیاهی که پست سرم بود فرار کنم و یه دنیای روشن برای خودم بسازم. خداییش تمام تلاشم رو هم کردم. اما گاهی مهم نیست چقدر تلاش کنی چون بنا نیست زورت به دنیا برسه. یادمه ، خیلی خوووب یادمه یکی از روزای ترم ۸ بود تا ساعت هفت و نیم بعد از ظهر کلاس داشتیم. وقتی از دانشگاه زدم بیرون دانشگاه تقریبا خالی شده بود. خیابون خالی و خلوت بود. تنها و ویران روی صندلی های معروف ایستگاه اتوبوس بیرون دانشگاه منتظر اتوبوس نشسته بودم؛ به سیاهی پشت سرم نگاه می‌کردم که همون قدر عمیق و پر رنگ هنوز روی سرم سایه انداخته بود. به حال و روزم نگاه می‌کردم که ویران و مستاصل بود. به آینده نگاه می‌کردم که توی هاله‌ی مبهمی از غم و ناامیدی گم شده بود. یادمه با تمام وجود درمونده بودم. برگشتم با یه نظر سر تا ته دانشگاهو نگاه کردم و گفتم: این شب تاریک سحر نداره نه؟ 

دانشگاه مثل یه پیرزن باتجربه و عاقل توی سکوت نگاهم کرد. بی هیچ حرف و اشاره‌ای... یادمه نشستم یه دل سیییر گریه کردم. بعد اتوبوس اومد. سوار اتوبوسم شدم تا پایانه افشار گریه کردم. بعد سوار بی آر تی شدم و دوباره گریه کردم. تا خود خونه گریه کردم. اگر فیلم سینمایی بود قاعدتا باید یه معجزه‌ای می‌شد و محاسباتم عوض می‌شد و از اون شب همه چیز روی غلتک سرازیری می‌افتاد. اما خب زندگی واقعی با فیلم خیلی فرق داره. از اون شب به بعد بازم کم نیاوردم و با تمام وجود دست و پا زدم. چون تخس بودن و کم نیاوردن توی ذاتم بود و هست. اما وقتی قراره زورت نرسه نمی‌رسه. 

امروز وقتی از کوه بر می‌گشتم طبق هر هفته توی مسیر از کنار همون ایستگاه اتوبوس گذشتم. این بار ماشینو کنار زدم. پیاده شدم. رو به روی دانشگاهی که به اندازه ی همون روز پیر و عاقل بود ایستادم. بازم توی چشمام پر از اشک بود. آهسته گفتم: سلام، من برگشتم. ببین خیلی بزرگ شدم. خیلی زحمت کشیدم. بقیه می‌گن واسه خودم کسی شدم. اما نتونستم از اون همه سیاهی رد بشم. سرنوشت بعضیا رو تلخ می‌نویسن... تو جواب سوالمو می‌دونستی. الانم می‌دونی... ولی دلت نمیاد بهم بگی نه؟ ولی بذار من بهت بگم... بعضی شبا هم صبح نمیشه. درسته! شب تاریک من سحر نداره...

وقتی داشتم سوار ماشین می‌شدم دوباره نگاهش کردم. هنوزم معنادار ساکت بود. مثل همون روز. هرچند تلخ بود. اما احساس کردم دوستش دارم. اگر توی اون روزای سیاه یه چیزی بود که برام واقعا دوست داشتنی بود همین دانشگاه بود. با همه ی سربالایی های تند و سختی هایی که برام داشت. دوستش داشتم. مثل حالا. 

صدای ضبط رو بلند کردم. چارتار با صدای بلند می‌خوند: 

سحر ندارد این شب تار 

مرا به خاطرت نگه دار 

مرا به خاطرت نگه دار...


حس بی نام

صبح بود. از آن صبح‌های سرد پاییزی که روحت را نوازش می‌کند. 

هوا هنوز تاریک بود. مثل همیشه پای کوه نمازمان را خوانده بودیم و حرکت کرده بودیم. 

نسیم خنک و مرطوب کوه پوست صورتمان را نوازش می‌کرد. صدای خرچ خرچ سنگ‌ریزه‌ها زیر کفش‌های سنگین کوه‌نوردی سکوت عمیق و معنادار کوه را می‌شکست. چند روباه سفید پشمالو از جلویمان رد شدند و با نگاه مغروری ما را بدرقه کردند. 

چراغ‌های مسیر یکی در میان روشن بودند و بعضی‌هایشان هم پت پت می‌کردند.

از مسافتی دور صدای زمزمه‌ی آواز سوزناک دلِ شکسته‌ای در سکوت کوه می‌پیچید. گاهی بوی چوب سوخته مخلوط با بوی کاج تازه و هوای مرطوب به مشام می‌رسید و آن صحنه را تبدیل به تصویری ابدی در یک گوشه ذهنم می‌کرد. 

مثل همیشه شیب تند ایستگاه یک امانم را بریده بود. دستم را با انحنای بازویش گرفته بود و با خنده سعی می‌کرد جمع و جورم کند و با قربان صدقه مرا تا ایستگاه اول برساند. مثل همیشه با وعده و وعید‌ نیمروی خوشمزه‌ی بوفه‌ی ایستگاه یک مرا تا بالا می‌کشید. با یک دستش مرا می‌کشید و با یک دست یک کیسه‌ی سفید را دنبال خودش می‌کشید. هر از گاهی که نفسم بالا می‌آمد غر می‌زدم که "مگه قرار نبود نیمرو بخوریم؟! پس چرا بساط صبحانه آوردی؟ "

پای کوه که از هایپر مارکت فندک می‌خرید چشمانم را برایش درشت کرده بودم که "مگه سیگار می‌کشی؟" خندیده بود و کیسه ی سفید را بالا گرفته بود و گفته بود برای بساط صبحانه آوردم. 

اول صبح انقدری خون به مغزم نمی‌رسد که بخواهم به نقاط کور ماجرا پی ببرم و سوال پیچش کنم. سر تکان دادم و تمرکزم را گذاشتم روی شیب تند ایستگاه یک. 

به هر ترتیبی بود مرا تا بوفه‌ی آخر ایستگاه یک کشاند. یک میز و صندلی سنگی پیدا کرد و مرا نشاند گفت رو به منظره بنشین تا بساطم را پهن کنم. محو زیبایی منظره مه آلود که زیر نور سپیده می‌درخشید نشسته بودم. خورشید با تنبلی می‌خواست از طرف مشرق بالا بکشد. سر و صدای پشت سرم که بالا گرفت برگشتم. چشم‌هایش در نور فشفشه می‌درخشید. به پهنای صورت می‌خندید و تولدت مبارک می‌خواند. صدایش در کوه می‌پیچید. تعدادی از رهگذرها ایستادند و برایم دست زدند. کیک کوچک بنفش را روی میز گذاشته بود و حالا سعی داشت استوانه‌ی کوچک پر از کاغذ رنگی را بترکاند. به تلاشش نگاه می‌کردم و قلب تاریک و خاموشم روشن می‌شد. نمی‌دانستم‌ نام این حس را چه بگذارم؟ هنگامی که در مرز سی سالگی سردرگم و غمگین ایستاده‌ای و زندگی‌ات را بن بست کامل می‌بینی، لبخندهایت مدتهاست مصنوعی شده و دلت خالی از امید و انگیزه‌ است اگر ناگهان و غیرمنتظره یک شعله‌ی بزرگ و پر قدرت وسط زندگی‌ات بیفتد و گرمایش نه آهسته بلکه سریع و پرقدرت یخ‌های دلت را آب کند چه نامی برای احساس آن لحظه‌ات می‌توانی انتخاب کنی؟ راستش نامش برایم مهم نیست. وقتی عطر و طعمش تا ابد با تک تک سلول‌های بدنم عجین شده و هر لحظه گرمایش لبخندی می‌شود روی لبم، چه کسی اهمیت می‌دهد که نامش چیست؟! 

مادری هر هفته پنج‌شنبه شب می گوید " چی توی اون کوه هست که تو اگر سنگ از آسمون بیاد بازم صبح جمعه بلند می‌شی می‌ری اونجا؟ " نمی‌داند تو آنجا هستی. با آن لبخند مهربان و دست‌های گرم و قلب نزدیکت. کسی که میان تمام تاریکی‌های این روزها مثل امتداد یک پرتو طولانی درخشید و تمام محاسبات غم انگیز‌م را نقش بر آب کرد. خودت نمی‌دانی چه رنگی به این روزهایم زده‌ای و شاید هرگز ندانی. این خوشبختی حتی اگر کوتاه باشد برای گذر از این روزهای ابری دلتنگ کافی است. 

از ارباب بی کفن ممنونم که در کنار قبه‌ی طلایی‌اش قلب‌های ما را به هم نزدیک کرد تا یک تنه جای تمام آدم‌های بی ارزشی که رفتند را بگیری. 

به گمانم سی سالگی انقدرها که فکر می‌کردم هم بد شروع نشده باشد. حداقل سنگ‌ ریزه‌های مسیر توچال که این‌طوری می‌گویند. 

به هر حال شاید تولدم مبارک باشد. نمی‌دانم ❤️‍🔥


جزئیات

همیشه به جزئیات دقت کنید چون ممکنه با زوم بیش از حد روی کلیات، جزئیات بی نظیری رو از دست بدید

مثلا نسل ما علاوه بر خوره ی کتاب خوره‌ی فیلم هری پاتر هم بودیم. همه درگیر بازیگرای اصلی فیلم بودن انقدر زوم بودن روی هری و رون و هرماینی و یه چندتا بازیگر دیگه که از هنرمندی و پرفکت بودن بقیه‌ی بازیگرا غافل موندن. 

چند روز پیش داشتم اینستاگرام رو چک می‌کردم اتفاقی یه پست درباره بازیگر نقش ویکتور کرام دیدم. همین طور که از هندسام بودنش انگشت حیرت به دهان گرفته بودم با خودم گفتم غفلت کارگردان‌ها از جزئیات باعث شد این جذابیت اون طور که باید به درخشش نرسه 🥲 

استانیسلاو یانوسکی هرجا هستی بدون من شدید طرفدارتم داداش ❤️😂


یک تحلیل سیاسی از دختری که از سیاست بیزار است…

سال نود و شش گفتیم شما را به هرچه می‌پرستید دوباره به روحانی رای ندهید مملکت را فلج خواهد کرد. بلندتر گفتند تا ۱۴۰۰ با روحانی؛ گفتیم هر چه خودتان انتخاب می‌کنید همان باشد. روحانی رای آورد به عنوان ستون پنجم دشمن کاری با اقتصاد ما کرد که دیگر کمر راست نکنیم. به خاطر همین وقتی پایان هشت سال دولتش رسید با بی شرمی گفت کاری کردم که سقوط نظام جمهوری اسلامی حتمی باشد. همین مردمی که به او رای دادند مسئولیت انتخاب اشتباهشان را به گردن نگرفتند و هنوز می‌گویند خوب کردیم. 

و می‌دانی دردم از کجاست؟ اینکه اگر این اعتراضات‌شان هم منجر به فاجعه‌‌هایی بزرگ‌تر شود؛ نظیر اینکه سبب تجزیه ایران یا آغاز حمله ی خارجی( که عربستان صعودی در صف اول انتظار نشسته است) یا کشتار داخلی بشود هیچ کدام از این جماعت قرار نیست مسئولیت کارشان را بر عهده بگیرند و باز هم زحمت قربانی شدن بر دوش مظلومین واقعی است. 

وقتی آن دختر بی گناه جوان فوت شد دل همه ما داغدار شد. همه به خون خواهی اش اعتراض کردیم. عده ای اما به قول خودشان انقلاب کردند. از آنجایی که اهل زود قضاوت کردن و تکفیر کردن نیستم اول سعی کردم سکوت کنم و استدلال‌ها را بشنوم. اوایل حرف‌های خوبی می‌زدند. حرف از اعتراض به خاطر شکستن کمرها از گرانی و دزدی مسئولین بی کفایت نظام بود. خب حرف حق را باید گرفت و توتیای چشم کرد. اوایل طرفدار اعتراضات بودم و در کنار مردم ایستادم. اما حق خاصیت عجیبی دارد. اینکه یک جاهایی مرز از مو باریک تر می‌شود و می‌توانی خودت و حق را با هم گم کنی. به نظر من از یک جایی به بعد حرکت مردم این مرز باریک حق را ندید و منحرف شد!

وقتی رئیس کوموله که به دختر خودش تجاوز کرده است شعار زن زندگی آزادی می‌سازد و ما قبول می‌کنیم از آن استفاده کنیم یکجای کار می‌لنگد. 

وقتی حرف از آزادی می‌زنیم اما دختر بی گناه چادری را فقط به خاطر حجابش لخت کردیم و کتک زدیم و بعد او را کشتیم یک جای کار می‌لنگد. 

وقتی از آزادی حرف زدیم و سر هموطن خود را با کاشی شکسته بریدیم یک جای کار می‌لنگد. 

وقتی مردم بی گناه را در حرم سر نماز به رگبار بستیم یک جای کار می‌لنگد. 

وقتی جسد هم‌وطنی که کشته‌ایم با چسب صنعتی روی آسفالت می‌چسبانیم و به صلیب می‌کشیم. 

وقتی نخبه‌ی مملکت به عنوان تظاهرات در دانشگاه به جای شعارهای پرمغز و دانشگاهی دهانش را باز کرد و فحش‌هایی را داد که اراذل و اوباش ته جوانمرد قصاب هنوز این الفاظ را راحت به کار نمی‌برند ، یک جای کار میلنگد.  

سال ۵۷ که انقلاب شد خانواده من در جمعیت انقلابیون نبوده‌اند. اما جدای از تاریخ نوشته تاریخ شفاهی مسجلی هم از آن دوران داریم، چیزی که مسلم است مردم در سال ۵۷ انقلاب کردند و حتی صدها برابر از کشته‌های اعتراضات امروز بیشتر شهید شدند اما هیچ جای تاریخ ثبت نشده که آن مردم انقلابی کسی را برای انقلاب‌شان کشته باشند/ سربریده باشند/ آتش زده باشند / عریان کرده باشند و... . اصلا شاید همین مظلومیت رمز پیروزی شان بود. اگر یک سر به‌گلزار شهدا بزنیم از تعداد شهدایی که در انقلاب ۵۷ کشته شدند حیرت می‌کنیم! با این حال دست هیچ کدام از آنها به خون هموطن‌شان ( چه نظامی چه غیر نظامی و حتی ساواکی) آلوده نشد. حتی ساواکی‌های شکنجه گر را به محکمه قضایی تحویل دادند و شکنجه نکردند و به قتل نرساندند. آن انقلاب با آن قداست امروز به این نقطه رسیده که برای خیلی‌ها مشروعیت ندارد. آن وقت انتظار داریم انقلابی که با این خشونت دارد ایجاد می‌شود ادامه‌ی خوبی داشته باشد. به نظر من این حرکت جدید اصلا برای آزادی ایران نیست، بلکه تلاش برای ایجاد دیکتاتوری جدیدی است که تفکری متضاد با جمهوری اسلامی دارد.

وقتی قرار باشد عده کثیری از ملت از جان و مال و ناموس خود پس از پیروزی یک انقلاب هراس داشته باشند این اسمش آزادی نیست. وقتی قرار باشد زیر یک سقف مادر از فرزند و خواهر از خواهر خود بترسد این اسمش آزادی نیست. آزادی که اسرائیل کودک کش و مریم رجوی خون‌خوار برایش کف بزند برای من اسمش آزادی نیست دیکتاتوری دیگری است که اتفاقا هیچ حد و مرزی هم برای خفقان ندارد. 

شاید اوایل هم‌صدای مردم بودم، حالا اما حالا هم صدای کسانی که در خیابان به من می‌گویند صبر کن تا پیروز شویم خودت را با حجابت آتش می‌زنیم نیستم. دیگر نه...

اللهم عجل لولیک الفرج...

پ.ن: چون می‌دانم قرار است به خاطر بیان عقیده‌ام مورد هجوم و فحاشی چه قشر هتاکی قرار بگیرم (#آزادی بیان) با احترام به همه دوستان حتی هتاکان نظرات را می‌بندم. 


هپی عِند یا نِفله شدن؟ مساله این است

بعضی ویژگی‌ها در آدم هیچ وقت از بین نمی‌رن. شاید تاثیر سن و سال و تجربه باعث تغییرشون بشه اما اینکه کاملا از بین برن نوچ. دست کم این جمله در مورد من که صادقه. حتی می‌تونم ادعا کنم یه تعدادی خصوصیت دارم که حتی سن و تجربه هم عوض‌شون نکرده. یکی از این خصوصیتا تخس و شر بودنه. نمی‌دونم چرا اصرار دارم تمام تجربه‌های خطرناک دنیا رو در ریسکی ترین حالت ممکن امتحان کنم! با اینکه در مواردی فجایعی هم به بار آوردم اما بازم آدم نمی‌شم. این آدرنالین بی صاحاب وقتی توی خونم ترشح می‌شه آدم خطرناکی می‌شم. 

آخر هفته‌ای که گذشت خیر سرم دو روز مرخصی گرفتم با رفقا رفتیم شمال؛ تاثیر ذغال خوب و رفیق ناباب ما رو به سمت تفریحات آبی کشید. اینجانب گییییرررر دادم می‌خوام جت اسکی سوار شم مربی هم لازم ندارم؛ تنهایی سوار می‌شم. هیچی دیگه خواهری دید خیلی مغزم تاب داره نشست پشت فرمون جت اسکی منم ترک خواهری نشستم. تحت تاثیر همون آدرنالین بی صاحاب که انگار ارثیه؛ من داد می‌زدم گاااااز بده خواهری هم تا تههههه گاز رو فشار می‌داد. آقا این موجا می‌زدن زیر ما، سرعت هم که بالاااااا ما پرت می‌شدیم بالا دوباره بر می‌گشتیم پایین، دوباره گاز می‌دادیم. هیچی دیگه انگار صدای جیغ و نعره سرخوشی ما دریا رو زابه‌راه کرد. همین که به گفته حضرت آدرنالین شروع به دورهای پلیسی زدن کردیم دریا مواج شد. ما هم خلاف موجا گااااز دادیم رفتیم به عمق ۴۰ متری پرچم مجاز رو هم رد کردیم بعد دوباره با همون عقل ناقص یه دور پلیسی دیگه و.... بعله دریا که بدجوری بهش برخورده بود با یه موج بلند زد زیر ما و جت و خود مارو دو متر پرت کرد بالا بعدم شترررق افتادیم توی آب😐

چشم باز کردم دیدم ده متر زیر آبم. همونجا اشهدمو خوندم و منتظر حضرت عزرائیل شدم. جالبه که اون لحظه با خودم فکر کردم دارم در اوج خداحافظی می‌کنم. 😐🤦🏻‍♀️ آماااا(به قول رفیقم) در واقع قرار نبود خداحافظی کنم چون جلیقه نجات مارو بالا کشید. حالا از اون طرف کسی توی ساحل نبود. صاحب جت هم گویا دیده بود ما دور پلیسی می‌زنیم گفته بود اینا حرفه‌این ( در جریان نبود بار اولمونه سوار جت می‌شیم😁) به همین علت به همراه غریق نجات رفته بودن نهار بخورن. بقیه رفقا هم رفته بودن توی ویلا، ما هم انقدر از ساحل دور بودیم که صدامون نمی‌رسید بهشون. جت هم واسه خودش از ما دور می‌شد و امواج کلا ما رو می‌برد یه سمت دیگه که احتمالا تا نیم ساعت بعد می‌رسیدیم روسیه. خلاصه چند دقیقه ای‌مرگ رو به چشم دیدیم. تا اینکه یه پسری که داشته با زوم گوشی از غروب آفتاب عکس می‌گرفته ما رو در افق دیده و به غریق نجات خبر داده. اعتراف می‌کنم هیچ وقت از نزدیک شدن یه پسر شمالی موفرفری با یه عالمه تتو روی گردن و یه شلوار کردی ‌‌دبل گشاد ، به خودم انقدر خوشحال نشده بودم. دیگه تعریف نکنم که بنده خدا با چه بدبختی ۷۵ کیلو هیکل منو با چه روش‌هایی از آب کشید بیرون😂😂 

اما تخس بودن ذاتی اونجایی خودشو نشون داد که بچه با بدبختی ما دوتا رو از آب کشیده بیرون نشونده روی جت اسکی ، حالا ما گفتیم هنوز پنج دقیقه از تایم‌مون مونده شما برو ما بازم دور بزنیم میایم. قیافه بچه خیلیییی دیدنی بود واقعا😂😂🔪 ولی بازم گذاشت ما بریم دور بزنیم به شرطی که دور پلیسی نزنیم😌 

حالا ترومای قضیه کی خودشو نشون داد؟ وقتی بعد از خشک کردن خودمون و لباس گرم پوشیدن توی ساحل با بروبچز بساط پیک نیک پهن کردیم و در حین دود کردن تنباکوی آدامس نعنا و فوت کردن چایی داغ به امواج دریا توی تاریکی خیره شدیم و حس کردیم فقط چند لحظه تا مرگ فاصله داشتیم و درک نکردیم! در اون لحظه فقط با تعجب به خودم می‌گفتم عاخه تو چرا هیچ وقت آدم نمیشی؟!؟!؟ بعدش خواهری گفت تو هیچ وقت بزرگ نمی‌شی! و بقیه اتفاق نظر داشتن که من در هشتاد سالگی هم احتمالا با همین مقدار از کله خرابی در حال پریدن از یه هواپیمای تفریحی چتر نجاتم باز نمی‌شه و خودمو به‌ کاج می‌دم و تمام ...

البته خودمم بیشتر ترجیح می‌دم زندگیم هپی عند باشه تا اینکه روی تخت بیمارستان در حالی که پرستار زیرم لگن گذاشته تلف بشم. ولی خب غرق شدن دیگه خیلی نوبره، برای پایان یکم ناعادلانه‌ست. خوشحالم که نمردم🥲


دلتنگیِ یک دلِ تنگ

جایی خواندم : "انسان همیشه دیر این را می‌فهمد 

که به آن اندازه که فکر می‌کرده زمان وجود نداشته است"

فکر کردن به حقیقت این جمله خیلی دلم را فشرده کرد. 

زمانی که تا گلو دلتنگ یک نگاه، یک صدا، یک عطر و یک آغوش خاص شدی 

در حالی تمام وجودت از این حقیقت می‌سوخت

که تا لحظه‌ی مرگ قرار نیست دوباره آن نگاه ، صدا، عطر و آغوش را داشته باشی؛ 

آن زمان ، بسیار زمان نامناسبی برای این‌ است که بفهمی ممکن است زودتر از تصور ما دیر شود...

شما را به خدا قبل از اینکه دیر شود نعمت داشتن همدیگر را دریابید. مطمئن باشید حتی اگر در نهایت خوشبختی تمام عشق خود را به هم بدهید باز هم وقتی دیگر با هم نباشید احساس حسرت می‌کنید. چه برسد به اینکه از هم غافل شوید.  

به خدا آنقدرها که فکر می‌کنید زمان وجود ندارد...😭

پ.ن: ممنون می‌شم اگر برای فتح اله فرزند سیف اله فاتحه بخونید...🙏


آه پاره‌ی جانم بود…

اگر هزاااار نفر جلوی چشمت بمیرن باز هم حقیقت مرگ رو لمس نکردی.

زمانی گوشت و پوستت با این مفهوم برخورد می‌کنه که حضرت مرگ عزیزِ جونت رو جلوی چشمت با خودش ببره...

نه هر کسی !!! کسی که از وقتی چشم باز کردی توی دنیا کنارت بوده، نفس به نفست زندگی کرده، توی غم هات گریه کرده توی شادی‌هات خندیده؛ پا به پات توی تمام مراحل اومده ؛ باهات استرس گرفته و هیجان زده شده، ناامید شده بعدش امیدوار شده. برنده شده و باخته؛ توی شکست‌هات حمایتت کرده و توی پیروزی هات بهت افتخار کرده.  لحظه به لحظه گوشت و استخوانت در کنارش رشد کرده و بهش گره خوردی. کسی که هیچ تصوری از نبودنش نداری! چون وجودش مثل اکسیژن برای روحت ضروریه و بودنش توی تک تک لحظات بدیهیه. کسی که وقتی بغلش می‌کردی و سرتو روی سینه‌ش می‌گذاشتی توی اعماق روحت حس می‌کردی که محاله زندگی بدون حضور اون وجود داشته باشه. 

در این صورت... لحظه ای که چشمهاش از حیات تهی شد و صدای نفس‌هاش قطع شد. لحظه ای که دستهاش زیر دست‌هات شروع به سرد شدن کرد. در اون لحظه با تمام سلول‌های وجودت با مرگ ملاقات می‌کنی و درکش می‌کنی. و تا به این سن برای من هیچ چیز به سختی درک این تجربه برای اولین بار نبود، اگرچه قبلا مرگ خویشاوندان دیگهای رو دیده بودم. 

لحظه‌ای که با هستی خودم درک کردم یعنی چی که شاعر می‌گه: 

من خود به چشم خویشتن دیدم که جانم می‌رود...😭😭😭

علی الدنیا بعدک العفا...

 

پ.ن: ممنون می‌شم برای فتح خدای قشنگم فاتحه‌ای هدیه بفرستید... (فتح اله فرزند سیف‌اله) 😭😭😭🖤


شب چرا می‌کشد مرا…

اوایل شیوع کرونا بود. همه جدی جدی ترسیده بودیم و حتی عید آن سال خودمان را در خانه حبس کردیم که قرنطینه بمانیم. 

از آنجا که اهل یکجا نشستن نیستم میز چوبی و بساط نقاشی‌ام را زیر بغل می‌زدم و می‌رفتم روی خرپشته می‌نشستم. از آنجایی که توی محل ما کمتر خانه‌ای از طبقه چهارم بالاتر آمده خرپشته در طبقه ششم هیچ مشرفی نداشت. روزهای عجیبی بود. موهایم را در باد خنک بهاری رها می‌کردم و ذهنم را در موسیقی غرق می‌کردم. با چرخش قلم روی مقوا فکرم همه‌ جا می‌چرخید. قلم می‌رقصید و ذهن من نیز... افکارم را از نوک قلم روی صفحه میریختم و خالی می‌شدم.

آن روزها غمگین بودم. با خودم فکر می‌کردم ممکن چرخ روزگار غمگین‌تر از این بچرخد؟ امروز به خودم آمدم و دیدم چقدر غمگین‌ترم!!! در یک انتظار درد آور و کشنده غوطه‌ور شده‌ام. وقتی تلفنم زنگ می‌خورد قلبم می‌ریزد. وقتی صدایم می‌کنند قلبم می‌ریزد. وقتی تلفن خانه زنگ می‌خورد قلبم می‌ریزد. وقتی زنگ آیفون خانه را می‌زنند قلبم می‌ریزد. تا به حال شده ریز ریز از زهر انتظار جان بدهی؟ انتظار خوبش آدم را از پا درمی‌‌آورد، چه برسد به بدش... .

این انتظار مثل دور باطل عقربه‌های ساعت در رگ‌هایم می‌چرخد و تمام نمی‌شود. باور کن که حتی اگر خبری که منتظرش هستم برسد هم باز این انتظار ادامه خواهد داشت. مثل آن ساعتی که زنگ زدند و گفتند پای راستش از بالای انگشت‌ها قطع شد اما هنوز زنده‌ است. مثل وقتی که به خانه آمد و جای خالی انگشت‌هایش را دیدم و چشمم سیاهی رفت و افتادم. مثل حالا که دکتر گفته از عمل پنجشنبه زنده برنمی‌گردد و کارم شده پای تلفن اشک‌های مادری را بشمارم و به پدری غر بزنم که چرا مادری را با آن حال گذاشتی به بیمارستان برود خودت باید می‌رفتی؟! 

این روزها دیگر حتی حوصله‌ام آنقدر هم نیست که بساط نقاشی‌ام را روی پشت‌‌بام ببرم و اندکی در هوای آزاد نفس بکشم. قلمو ها و رنگ‌ها و کاغذها وسط اتاق خودم پهن شده. گاهی قلم را می‌چرخانم و رنگ را درون قطره اشکی که وسط صفحه افتاده پخش می‌کنم و با خودم می‌گویم چه خوب شد که آب‌رنگ انقدر راحت می‌تواند غم‌ها را حل کند. گاهی خسته می‌شوم و دست می‌کشم و به سقف خیره می‌شوم. می‌دانم این غم‌ها تمام شدنی نیست و کار به جایی می‌رسد که دیگر زور آب‌رنگ هم نرسد. روزهایی در پیش است که از این هم غمگین تر شوم... . 

همیشه گفته‌اند شب ماندنی نیست. 

راستش خیلی قبول ندارم. من با چشم خودم دیده‌ام که شب آمده و نرفته. 

قصد رفتن هم ندارد...


برگه‌ها بالا

خداوند آدم‌ها رو با آرزوهاشون امتحان ‌می‌کنه. نه همه‌ی آرزوها و نه هر آرزویی. اون آرزویی که از همممممه بیشتر برات مهمه انقدر که به عنوان یه هدف بلند مدت بهش نگاه می‌کنی و همیشه در هر حالتی گوشه‌ی ذهنت نشسته. اون آرزویی که گاهی از ترس نرسیدن بهش‌ دل‌شوره می‌گیری. همون که تمام وجودت طلبش می‌کنه ، همون که فکر می‌کنی اگر بهش برسی زندگیت ثمر داده و اگر نرسی پوچ و بیهوده بودی. دقیقا خدا دست می‌گذاره روی همون. بهت اجازه نمی‌ده بهش برسی. یا ازت می‌گیردش. بعد می‌شینه و دست و پا زدن و تقلا کردن و زمین خوردن تو به خاطر اون‌ آرزو رو نگاه می‌کنه. و تو مثل مرغ سرکنده از این طرف به اون طرف می‌دوی و التماس می‌کنی که آرزومو بدید. بعد با سر زمین می‌خوری و گل و لجن توی دهنت پر می‌شه. اگر خیلی سرتق باشی ممکنه تمام استخوان های روح یا جسمت رو به خاطرش بشکنی. اگر اهل تلاش کردن و سرتق بودن نباشی ممکنه کم بیاری یه گوشه بنشینی و افسرده بشی. حتی شروع کنی با خدا دعوا کنی و ازش دور بشی. و چشمت به در خشک بشه که معجزه از راه برسه و همه چیز درست بشه.

بگذار بهت بگم که اون معجزه هرگز نمیاد. جمله‌ی تلخ و دردناکیه اما حقیقته. چه اهل تلاش باشی چه گوشه‌نشین ، اون معجزه نمیاد. چون تو باید یاد بگیری که آرزوها علت بودن تو در این دنیا نیستن. اونا فقط سنگ محک‌ خدا هستند برای سنجیدن اصل مطلب در وجود تو. آرزو سواله نه جواب. جواب همونیه که آخر امتحان می‌فهمی. اینکه اصلا رسیدن به این هدف یا آرزو موضوع امتحان نبوده. ممتحن فقط می‌خواسته ببینه تو چه جوابی به این سوال می‌دی!؟ خواستن تو، تلاش تو، پذیرش و صبر تو، توانایی تو در رها کردن و گذشتن از دلت، ترس تو و اعتمادت ، خویشتن داری و حفظ خودت از زمین خوردن یا بلند شدن بعدش، شاید جواب اینا باشه... . 

بدترین حس اینه که امتحان تموم بشه و تو نتونی جواب رو پیدا کنی. وقتی برگه‌ی تصحیح شده رو می‌بینی که روی جوابای غلطت خط قرمز کشیدن و می‌فهمی که جواب درست تمام مدت جلوی چشمت بوده و آسون‌تر از چیزی بوده که تصور کنی. اون لحظه بدترین لحظه‌ست. اینه که می‌گن قیامت یوم‌الحسرته. 

ولی خیلی غم‌انگیزه که خدا آدما رو با آرزوهاشون امتحان می‌کنه...


هر لحظه در خودم جوانه می‌زنم سپس دوباره می‌میرم…

همیشه فکر می‌کردم یه زندگی پربار و عاقبت به خیر اون زندگیه که وقتی موهات سفید شد و برگشتی به گذشته نگاه کردی ببینی به همه یا مهمترین هدف‌هات رسیدی و جلوی همه‌ی جمله‌های زندگیت نقطه گذاشتی و به یه نقطه ی خاص نهایی رسیده باشی. در اون لحظه می‌تونی بگی توی زندگی رشد کردی. 

اما الان فکر می‌کنم شایدم رشد واقعی همه‌ش رسیدن نباشه. گاهی روح آدمیزاد با نرسیدن رشد می‌کنه. اونجایی که برای یه هدف تلاش کردی و حقیقتش رو درک کردی و نرسیدی، لحظه‌ای که دیگه حس کردی اونو نمی‌خوای؛ شاید خیلی بیشتر از لحظه‌ای که اگر بهش می‌رسیدی ، بزرگ شده باشی حتی اگر موهات هنوز سفید نشده باشه.

۱ ۲ ۳ ۴ ۵ . . . ۶۳ ۶۴ ۶۵
خط خطی های ذهن serek کوچولو

اینجا کودک درون serek جان می نویسد...

آرشیو مطالب
Designed By Erfan Powered by Bayan