تمام می‌شوم شبی…

کنارم بنشین

دستم را محکم بگیر

بگذار گلایه‌هایم را اشک کنم و روی شانه های امنت بریزم 

روزهای زیادی به انتظار این لحظه ی آخر نشسته‌ام

راه‌ طولانی و سختی را تا به اینجا طی کرده‌ام 

بغض‌های بی‌شماری را فرو خورده‌ام

ناامیدی‌های بی پایانی در این سینه هست... آرزوهای مرده...

زخم‌های عمیقی بر پیکر این جان نشسته که شاید مرهمی برایشان نیست

اما 

گریه کردن با تو تسکین خوبی ست برای دردها

می‌دانم خودت نیز در درون آتشی شعله ور داری 

دست‌هایت می‌سوزد و چشم‌هایت زبانه می‌کشد

اما همچنان آرام و صبور کنار بی قراری‌هایم نشسته ای و آتشم را می‌نشانی؛

رسم عجیبی دارد دنیا، قصه‌ی سهراب و نوش دارو را بسیار دوست می‌دارد. 

این روزها داستانی تکراری شده؛

مرا ببخش 

می‌خواستم نوش‌دارویت باشم اما دیر آمده‌ام ، می‌خواهی نوش‌دارویم باشی اما دیر آمدی.

دیگر بیمار نیستم ، توده‌ی سرطانی بدخیمی هستم که لحظه‌های پایانی اش رسیده

تمام شده‌ام

اما تو کنارم بنشین

دستم را محکم بگیر

بگذار در این انتها مانند ابر بی جان بهاری آخرین بارانم را برای تو ببارم.

تمام شدن روی شانه‌هایت را دوست دارم. 


ولی باشگاه حرمت داره نه لذت 😁

یکی از بزرگ‌ترین لذت‌های دنیا اینه که یه روزایی شانسی باشگاه خالی و خلوت باشه 

اینکه واسه خودت بین دستگاه‌ها شلنگ تخته بندازی عااالیه؛ 

فکر کن مجبور نباشی توی صف دستگاه بایستی یا حین ورزش کردن یه عده توی صف بایستن و زل بزنن بهت! تازه هیچکسم‌ وسط کار دمبل و هالتر رو ازت نمی‌دزده یا بهت نمی‌گه داداش از رو نیمکت بلند شو دارم سوپر میزنم 😕 

تازه می‌تونی مثل فیلما سیس ورزش کردن بگیری و جلوی آینه از خودت عکسای فیگوری بندازی، هیچکسم‌ از بغلت رد نمی‌شه پوزخند بزنه یا عکستو خراب کنه🙃

امروز با کتک خودمو بردم باشگاه ولی وقتی دیدم به خاطر دم عید بودن باشگاه خلوته خیلی حال کردم 

قشششنگ هندزفری گذاشتم آهنگ جدید بی بی رکسا رو پلی کردم و نیم ساعت یه نفس هوازی سنگین زدم در حد چربی سوزی 

الان در وضعی پست می‌گذارم که ریه و شش‌هام جر خورده و شبیه شیمیایی‌ها خس خس می کنم. ولی خیلی راضیم 🤌🏻😁


بهانه می‌گیرد دلم

باید از محشر گذشت 

این لجنزاری که من دیدم 

‌سزای سخره‌هاست

گوهر روشندل از کان جهانی دیگر است

عذر می‌خواهم پری 

من نمی‌گُنجم در آن چشمان تنگ 

با دل من آسمان‌ها نیز تنگی می‌کنند 

روی جنگل‌ها نمی‌آیم فرود 

شاخه‌ی زلفی گو مباش

آب دریاها کفاف تشنه‌ی این درد نیست

جوی باریک عزیزم راه خود گیر و برو

یک شب مهتابی از این تنگنا بر فراز کوه‌ها پر می‌زنم

می‌گذارم می‌روم 

ناله‌ی خود می‌برم

دردسر کم می‌کنم

...

می‌روم وعده‌ی آنجا که با هم روز و شب را آشتی‌ست 

صبح چندان دور نیست...

* شهریار

 


مرد

فتح خدا همیشه روی مادربزرگم حساس بود. هفته ی آخر که محتضر بود کنارش نشسته بودم یواشی صدام زد 

گفتم جانم آقاجون؟ با صدای بی رمقش فقط گفت: مراقب مادربزرگت... 

گفتم چشم. چیز دیگهای اگر می‌خوای بهم بگو. ابروهاشو به علامت نه بالا انداخت. 

یادم اومد که وقتی زمین‌شو ساخت یه واحد از آپارتمان‌ها رو به نام مادربزرگم زد. بهش گفتم آقاجون داری مهریه‌ی زن‌تو می‌دی؟ گفت نه بابا این بابت زحمتاییه که توی خونه‌ی من کشیده. مهریه‌شم گردنمه می‌دم. 

گفتم : دیگه مهریه رو کی‌داده کی گرفته؟

با عصبانیت گفت نه بابا مگه حدیث حضرت رسول رو نخوندی که گفته هر کی مهریه‌ی زن‌شو نده دزده؟

گفتم: ولی مردای الان همه دنبال پنهان کردن اموال‌شون هستن که مهر زن‌شونو ندن. 

گفت: بابا اونا مرد نیستن پسر بچه‌ن. مرد هم‌نسل‌های‌ من بودن که از هجده سالگی مسئولیت زندگی رو گردن می‌گرفتن. الان پسرای هجده ساله یا دنبال شلوار خشتک گشاد می‌گردن یا دنبال سرگرمی با گوشی و کامپیوتر...

راست می‌گفت اگر چیزی از مردونگی یاد گرفته باشیم از نسل پدر و پدربزرگ‌هامون دیدیم نه پسربچه‌های این دوره و زمونه؛ و چقدر بده که یکی یکی با رفتن‌شون دارن نسل مردونگی رو زیر خاک می‌برن😢 

 

خط خطی های ذهن serek کوچولو

اینجا کودک درون serek جان می نویسد...

آرشیو مطالب
Designed By Erfan Powered by Bayan