غریبه‌ی آشنا...

سر سجاده‌ی فیروزه‌ای مادری نشسته‌ام و خیره شده‌ام به زری‌های اطراف جانماز ...

تا قضا شدن نماز وقت زیادی نمانده... اما پاهایم بلند نمی‌شوند و دستهایم برای قامت بستن بالا نمی‌آیند. 

لال شده‌ام. 

فکرم با ناامیدی در میان تاریکی‌ها می‌چرخد. 

روبه‌روی چه کسی باید بایستم؟ عبادت است یا عادت ؟ پرستش است یا ترس؟ عاقلانه است یا عاشقانه؟ حقیقت است یا توهم؟ 

به راهی که آمده‌ام فکر می‌کنم. از همان نقطه‌ای که احساس کردم باید دنیایم را عوض کنم و طور دیگری زندگی کنم. 

همان روزهایی که همه‌ چیز داشتم. دنیایی نوجوانانه که هر کسی دنبال آن است. لباس‌های مد روز و جذاب، یک کشو پر از لوازم آرایش، حلقه‌ای از دوستان و دنیایی شاد و رنگارنگ که البته با پیدا شدن سروکله‌ی موجودی که خدا نام داشت مدتی بود برایم بی‌رنگ شده بود. ناگهان از یک دوربرردان با سرعت بالا پیچیدم و رنگ تازه‌ای به دنیایم زدم. دنیا را سه‌طلاقه کردم؛ همه‌ی لباس‌ها و لوازم آرایش و حتی دوستانم را ... که البته خودشان با دیدن رنگ سیاه چادرم نگاه‌هایشان سرد و غریبه شد و رفتند. 

با چنگ و دندان موانع را کنار زدم و پستی و بلندی راه‌ها و حرف‌های سرد و سنگین آدم‌ها را طی کردم و پشت سر گذاشتم. اوایل با خودم می‌گفتم برای به دست آوردن دنیا نیامده‌ای چون دنیا را پشت سرگذاشتی و آمدی. برای به دست آوردن محبت هیچ انسانی هم نیامدی چون پشت سر یک دنیا انسان را گذاشتی و آمدی. برای معامله هم نیامدی چون دارایی‌هایت ارزشی برای معامله ندارد و ذاتا اگر ارزشی هم داشت در گذشته دفن‌شان کردی و آمدی. 

بی هیچ توقع و انتظاری به این دستگاه آمدی... اشتباه می‌کردم؛ یک توقع داشتم. توقع داشتم موجودی که به خاطر ملاقاتش کوچ کرده بودم مرا در آغوش بگیرد و راه بدهد. 

هرچه پیش آمدم درهای بسته‌تری را ملاقات کردم. آدم‌هایی که ظاهرشان شبیه عاشقان آن خدا بود جایگزین دوستان رفته‌ام کردم و مفاهیم عارفانه‌ای که مربوط به آن خدا بود جایگزین همه‌ی سرگرمی‌های رنگارنگی که دفن کرده بودم کردم. اما هر بار آن آدم‌های ظاهرا خدایی خنجرهای زهرآگینی در پهلو و پشتم فرو کردند که زخم بعضی‌هایشان هنوز خوب نشده. کسانی که می‌گفتم دوست و رفیق و همسفر و همسنگر هستند و قرار است رنگ خدایی به زندگی ام بزنند اما هر چه بیشتر به این جماعت نگاه کردم کمتر خدا را یافتم. پشت چادرهای سیاه و محاسن بلند و ادا و ادعاهایشان خیلی چیزها بود جز خدا... . هرچه پیش رفتم فرضیاتی که از عرفان و حکمت و شریعت و احکام داشتم متناقض‌تر شد. از یک جایی به بعد هرچه بیشتر آمدم دورتر شدم. مثل وصله‌ی ناجوری که با هیچ نخ و سوزنی به این لباس دوخته نشود. 

کم کم گفتم نکند اشتباه گرفته باشم؟ نکند خودم با افکار خودم خدایی ساختم جدا از خدای واقعی و دارم مشرکانه به این خدا مومن می‌شوم؟ نکند سبک زندگی ساختگی ذهن خودم را به دین خدا ربط داده باشم و شریعتی جدید و دور از شریعت خدای واقعی را پیروی کرده باشم؟ نکند راه را عوضی آمده‌ام؟ این خدا که سر این سجاده نمی‌فهمم چگونه سجده‌اش می‌کنم ، آن موجودی نیست که به عشقش دنیا را طلاق دادم. من کی هستم؟ کجا آمده‌ام؟ چرا از آدم‌هایی که شبیه‌شان هستم گریزانم؟ خدایی که جستجو می‌کردم کجاست؟ کیست؟ با من چه نسبتی دارد؟ اگر راه را درست آمده‌ام این همه زخم عمیق و زهرآگین از کجا بر پیکرم نشسته است؟ 

مادری رشته‌ی افکارم را می‌برد و می‌گوید نماز نخواندی؟ وقت شرعی گذشت! قضا شد! 

نگاهم هنوز بین دنیای فیروزه‌ای سجاده می‌چرخد. جوابی ندارم بدهم.

تعداد سال‌هایی که از آغاز این سفر عاشقانه و عارفانه گذشته است از انگشتان دو دست رد شده. انقدر که شاید دیگر خودم را در سال‌های قبل از آغاز این تغییر به یاد نیاورم حتی شاید اطرافیانم به یاد نیاورند که قبل از این تغییر چه شکلی بودم؛ در این حد با این مسیر عجین شده‌ام. اما حالا در نقطه‌ای نامعلوم از زمان در محلی مجهول از دنیا روی سجاده نشسته‌ام و با مقصد این سفر بیگانه‌ترینم. با آدم‌های هم مسیر در این سفر بیگانه‌ترم. مثل آن راننده‌ اسنپ که مداحی فاطمیه گذاشته بود و وقتی از او خواستم مداحی را خاموش کند با نگاه متعجب و بیگانه از آینه‌ی ماشین پرسید شما که مذهبی هستی دیگه چرا؟ 

راستش را بگویم نمی‌دانم چرا... روزهاست که از خودم می‌پرسم چرا؟ و این سوال بی جواب ترین سوال زندگی‌ام شده است... . 


چه بلایی بر سر دخترها آورده‌اید؟

سکانس اول : معرف ازدواج بود. کنارش نشسته بودم و محو صحبت‌هایش با مادرهایی بودم که دنبال گزینه‌ی مناسب برای پسرشان می‌گشتند و در مورد ویژگی ظاهری مورد نظرشان سفارش می‌کردند. 

- خانم فلانی پسر من خودش خوشگله براش مهمه زنشم خوشگل باشه... خانم فلانی جان سفید باشه سایزشم بیشتر از ۴۲ نباشه قد زیر ۱۶۵ هم نمی‌خوام. می‌دونی یه فاااامیل نشستن ببینن گل پسر من چه نصیبی داره، بس که پسرم کامله😇

همین طور که اراجیف زنک توی سرم می‌پیچه دفتر مشخصات دخترا رو برمی‌دارم و ورق می‌زنم. هر صفحه یک دختر ، اسم، فامیل، رنگ پوست، رنگ چشم، قد، وزن، تحصیلات، شغل پدر...!!!

دقیقا عین کاتالوگ و ژورنال سفارش کالا...

به خانم فلانی که به زور از شر مادر وراج خلاص شده می‌گم اگر یه دختری سفید و بور با قد ۱۶۵ و وزن ۴۰ کیلو و سایز ۴۲ نبود تکلیفش چیه؟ 

یه نگاهی بهم می‌کنه و با تاسف آه می‌کشه... 

سکانس دوم: از داخل راهرو سر و صدایشان بلند بود. آقای ه آرامشان کرد و خارج از نوبت داخل فرستاد.وقت مواجهه‌ی حضوری تعیین کرده بودم تا راست و دروغ شان دربیاید. پرونده را نگاه کردم. چند سالی بیشتر از زندگی شان نگذشته اما طوماری از شکایت علیه هم نوشته بودند. از ترک انفاق تااااا نزاع دسته جمعی... شوهر استاد دانشگاه بود و زن دانشجویش بود. خیر سرشان عاشق هم شده بودند. زن می‌گفت گول ظاهرش را خوردم حالا که عکس ناجورش با هزار تا دختر را برایم فرستادند می‌فهمم پشت این ظاهر قشنگ یک دنیا لجن‌زار است. شوهر با پررویی گفت خلاف شرع که نکردم صیغه بوده. وقتی در دانشگاه کلی دختر بلوند کمرباریک ریخته و تو مثل مادربزرگا می‌مونی خب نباید توقع داشته باشی چشمم هیچ جایی رو نبینه. 

به زن نگاه می‌کنم زیبایی افسانه‌ای ندارد اما زشت هم نیست. از همان هایی بوده که ملاک پوست سفید و قد ۱۶۵ به بالا و سایز ۴۲ برای انتخابش اعمال شده است. ولی خب اهل آرایش و لباس مکش مرگ ما‌ نیست. وسط دعواها زن گوشی‌اش را بیرون کشید و عکس آن کسی که دوپایی وسط زندگی‌شان پریده را نشانم داد. از همان‌هایی بوده که احتمالا هیچ کدام از این ملاک‌ها را نداشته؛ البته قیافه‌ی اولیه‌اش خیلی مشخص نبود چون هیچ جای چهره و اندامش از جراحی و تزریق در امان نمانده بود. ولی خب تلاشش موفق بوده و توانسته خودش را به حدود استاندارد برساند.

سکانس سوم: برای عمل جراحی بینی خواهری همراهش بودم. بار اول دکتر کلی خرابکاری کرده بود. حالا سه برابر هزینه از جیب پدری مبارک رفته تا خرابکاری‌ها درست شود و بینی خواهری به معیارهای استاندارد نزدیک شود. 

در اتاق انتظار کلینیک نشسته‌ام تا خواهری از اتاق عمل بیرون بیاید. کنارم یک خانمی نشسته که می‌گوید عمل پلک دارد. هر‌چی دقت می‌کنم پلک‌هایش ایراد و مرضی ندارد. می‌گوید می‌خواهم چشم‌هایم کشیده و درشت شود. کنار دستی‌اش گفت شنیدم خانم دکتر فلانی که همین‌جا ویزیت می‌کنه با لیزر رنگ پوست رو هم روشن می‌کنه. درسته؟ خانمی که عمل پلک دارد می‌گوید آررررره منم شنیدم کارش حرف نداره منم بعد از کار پلکم می‌خوام امتحانش کنم. 

با دهن باز نگاه‌شون می‌کردم که از پذیرش صدام زدن و گفتن مریض‌تون از اتاق عمل بیرون اومده. 

رفتم طبقه بالا خواهری نیمه هوشیار روی اولین تخت خوابیده بود. اولین چیزی که بعد از وارد شدن به اتاق نظرمو جلب کرد بوی شدید عفونت بود. تخت کنار خواهری یه زن حدود سی سال بود. دور کمرش پر از پوشک و گاز بود. چرک و خون همه‌ جای تختش را پر کرده بود. از پرستار پرسیدم این خانم چه عملی کرده؟ گفت لیپوماتیک عزیزم. زن بیچاره رنگ به رو نداشت و مثل بید می‌لرزید. هرچند دقیقه با جان کندن به کمک دو نفر همراهش بلند می‌شد و به دستشویی می‌رفت. بعد دوباره با جان کندن بر‌می‌گشت و روی تخت می‌افتاد. از بوی بد اتاق حالت تهوع گرفته بودم. تا زمانی که خواهری کاملا هوشیار شود کنارش نشستم و در اینستاگرام درباره‌ی عمل لیپوماتیک سرچ کردم. با دیدن ویدیوهای عمل جراحی سرگیجه هم به حالت تهوع اضافه شد. شوهرش که برای ترخیص آمد از ذوق‌زدگی‌اش تعجب کردم. دست زنش را گرفته بود و می‌گفت عوضش خوشگل شدی. 

خواهری که به هوش آمد گفتم هروقت حس کردی بهتری بگو از این جهنم فرار کنیم.

چند روز است که به دخترها و زنان سرزمینم فکر می‌کنم. به عزت نفس‌شان، به ارزش‌هایشان، به دردها و دغدغه‌هایشان... کاش یک تریبون داشتم و سر همه‌ی مردها فریاد می‌زدم حواستان هست چه بلایی سر زن‌ها آورده‌اید؟ حواستان هست که زیبایی‌های ذاتی که آفریده‌ی دست خدا بود را از آنان گرفتید و آنها را تبدیل به یک مشت عروسک یک شکل و توخالی تبدیل کرده‌اید؟ حواستان هست که زمین گرد است؟ فردا که دختردار شدی حواست جمع خواهد شد؛ البته اگر بفهمی از کجا خورده‌ای ...


یک عاشقانه‌ی سبز

خاک بازی یکی از آرامبخش‌ترین کارای دنیاست.

زمانی که یه گل رو می‌کارم یا زمانی که دارم جابه‌جاش می‌کنم عمیقا خدا رو حس می‌کنم 

لمس ریشه‌های گیاه و تنفس بوی خاک برام مثل اینه که خدا مستقیم باهام حرف بزنه

گاهی انقدر محوش می‌شم که حتی وقتی دارم گلدون یکی از کاکتوسای تیغ تیغی‌مو عوض می‌کنم و اون لجباز کوچولو تیغ‌هاشو تا ته توی انگشتام فرو می‌کنه اصلا متوجه نمی‌شم. 

دیروز برای خودم زیر انداز پهن کرده بودم و ز غوغای جهان فارغ داشتم گلدون کاکتوس پارودیا رو عوض می‌کردم که یهو مادری با وحشت داد زد: پس دستکشت کووووووو؟ 

منم به کاکتوسی که سر و ته توی دستم نگه داشته بودم تا بذارم روی بستر خاک و تمام تیغاش کف دستم فرو رفته بود یه نگاه کردم و گفتم: حواسم هست بهش آسیب نمی‌زنم!

مادری با چشمای گرد شده گفت: دستت سوراخ شد بچه!!!! 

تازه فهمیدم منظورش چیه. خندیدم و گفتم نترس من انقدر اینو دوستش دارم که خارش اذیتم نمی‌کنه. 

خواهری که لم داده بود روی کاناپه و چپ چپ نگاهم می‌کرد به مادری گفت ولش کن این از اولشم یه تخته‌ش کم بود 😂😂

مادری گفت نه تخته‌ش کم نیست عاشقه😂 

 حرف مادری شوخی بود اما باعث شد توی فکر غرق بشم. راست می‌گه من عاشقم. وقتی دستم بین خاک و ریشه و برگ و خار گیاه باشه فقط به خدا فکر می‌کنم و عشق خالصی که توی سبزی این موجودات خلق کرده.

عاشق بودن به ادعا نیست. زمانی عاشقی که حتی زخم تیغ معشوق برات شیرین باشه وگرنه هر بچه‌ای از دیدن زیبایی یه گیاه به هیجان میاد. همون بچه با اولین خاری که به دستش بره دستشو پس می‌کشه. تنها باغبونه که بین همین خارها و تیغ‌ها با دست پینه بسته از زخم، عاشقانه زندگی می‌کنه و دونه دونه موهاشو در راه سبز نگه داشتن گیاه سفید می‌کنه. زمانی که فصل گل دادن کاکتوس برسه هیچ کس به اندازه‌ی اون باغبون از عشق این زیبایی سرشار نمی‌شه. چون فقط باغبون می‌دونه که خداوند با چه حکمت و سابقه‌ای این گیاه رو از عدم خلق کرد و بهش زندگی داد و بعد در کنارش در تمام سختی‌ها و سرد و گرم ها و خوبی و بدی‌هاش صبورانه حاضر بود تا لحظه‌ای فرا برسه که بالغ بشه و بتونه گل بده. 

یادمه یه روزی یه نفر ازم پرسید اگر این شغل الانت رو نداشتی چه کاره بودی؟ 

اون موقع یه چیزی گفتم که از علاقه‌هام بود. اما اگر الان بازم همون سوال رو ازم بپرسه می‌گم باغبون می‌شدم. 

یه باغبون که تمام زندگی رو از دریچه‌ی سرانگشت‌هاش دیده باشه.

 

پ.ن: اگر یه روزی احساس کردی عاشق یه گل شدی، برای اینکه بفهمی واقعا عاشق شدی یا یه چیز دیگه؛ نگاه کن ببین براش باغبونی یا نه؟ 

خط خطی های ذهن serek کوچولو

اینجا کودک درون serek جان می نویسد...

آرشیو مطالب
Designed By Erfan Powered by Bayan