اضغاث احلام

ای آشنای غریبه که به رویاهای سحرگاهی‌ام سر زده‌ای...

بگو کجا باید نشانی تو را پیدا کنم وقتی تنها نشان من از تو همان نخ‌های سبزی‌ست که آستان پنجره‌ی چوبی رویایم لحظه‌ی آخر با چنگ زدن به شال گردنت به یادگاری برداشته...

بگو این نخ‌ها را به ضریح کدامین امام‌زاده باید گره بزنم تا این رویا تعبیر داشته باشد؟!


تحقیقات محلی...

یه همسایه داشتیم به شدت رفتارای بدی داشتن به قول خواهری کوچیکه از این تازه به دوران رسیده‌هایی بودن که ادای خانواده‌های اصیل و دست به دهن رسیده رو درمی‌آوردن... 

یه دختر تقریبا همسن خواهری داشتن که بسیار جیغ جیغو و بی ادب بود و بارها تو روی پدری و مادری ایستاده بود و سر مسائلی که اصلا به ما بچه ها (به تعبیر پدری) ربطی نداشت_مثل شارژ ساختمان و استفاده از آسانسور برای اسباب کشی و..._ دخالت می‌کرد و حتی با داد و هوار و بی ادبی چند بار توی ساختمون دعوا راه انداخت !!! احترام موی سفید پدری که مثلا مدیر ساختمونه و بزرگ و کوچیکی و هییییچی رو هم نداشت. در این حد وقیح... جالب اینجاست که وقتی جیغ و داد می‌کرد پدر و برادر بزرگترش می‌ایستادن یه گوشه و فقط نظاره‌ش می‌کردن!!! مادرشم واحد پشتیبانی ایشون بود. طوری که وقتی چندبار مادری بهشون تذکر داد که دخترتون رفتارش مناسب نیست یه بلوایی هم ایشون راه انداخت که بیا و ببین...خلاصه تا یک سال قرارداد مستاجری‌شون تموم شد و تشریف بردن ما پیر شدیم...

جالب اینجاست که چون پدر خانواده که ادعاهای تجاری فراوان داشت اون چند ماه اول که هنوز روابط گل و بلبل بود سر قضایای شغلی چندتا مشاوره و معرفی برای پدری انجام داده بودن مارو نمک‌گیر و مدیون خودشون تصور می‌کنن و برای تحقیقات ازدواج فرزندان گرانبهاشون هنوز که هنوزه آدرس خونه‌ی مارو میدن!!!

شما باشید چی می‌گید به اون پدر و مادر نگون بختی که از همه جا بی خبر از شما در مورد این خانواده سوال می‌پرسن؟

واقعا نمی‌دونم آیا درسته در این‌جور مواقع آدم چیزی نگه یا اینکه اگر حقیقت ماجرا رو بگه و وصلت جور نشه خدا رو خوش میاد اصلا؟ در هر صورت چه خاکی به سر وجدان بدبخت باید ریخت؟


گُنگیگش ها هم روزه می‌گیرند...

اولین خاطره‌ی کودکیم از ماه رمضان انقدر دوره که حتی نمی‌دونم مال چند سالگیمه 

خیلی کوچیک بودم و دلم پر می‌کشید که مثل آدم بزرگا روزه بگیرم اما مادری می‌گفت هنوز به اندازه کافی بزرگ نشدی که روزه بگیری... آخر سر انقدر اصرار کردم تا راضی شدن بلند بشم باهاشون سحری بخورم...تمام شب از هیجان و فکر اینکه "یعنی سحری چی می‌تونه باشه که می‌خورن و بعدش انقدر قوی می‌شن که می‌تونن روزه بگیرن؟" خوابم نمی‌برد...

همش فکر می‌کردم همه دور هم سر سفره ی خالی می‌شینن و سر ساعت خاصی(همون اوقات شرعی که مادری شب اول ماه رمضان از همه می‌پرسید تا مطمئن بشه خواب نمی‌مونن) یهو سقف خونه باز می‌شه و خدا از آسمون سحری می‌فرسته!!!

وقتی پدری اومد برای سحری صدام کرد سریع بلند شدم نشستم و پریدم توی پذیرایی به عشق سحری...اما برخلاف تصورم با یه سفره پر از غذا رو به رو شدم و کاخ آرزوهام خراب شد😐

سحری رو خورده بودن و من بهش نرسیده بودم و حالا مجبور بودم به جای سحری غذا بخورم !!!

پدری و مادری از خنگ بودن دخترشون در این سطح هم جا خورده بودن هم خنده‌شون گرفته بود‌... کلی تلاش کردن تا من بفهمم سحری یه معجزه‌ی آسمانی یا خوردنی خاص نیست بلکه همون چیزیه که توی سفره ی ماست...

تازه فرداش هم که با لجاجت بیدار شدم تا دوباره سحری بخورم کلی مکافات دیگه داشتن که بهم بفهمونن بابا جان سحری فقط همون غذایی که دیروز خوردیم نیست و هر غذایی می‌تونه باشه!!!

بعد از گذروندن این دوتا بحران راجع به سحری و تحمل دو روز طاقت فرسا در قالب روزه کله گنجشکی یا کله گنجیشکی یا همون کله گنگیگشی خودم، راضی شدم که هنوز انقدر بزرگ نشدم که بتونم روزه بگیرم مخصوصا حالا که خبری از منبع آسمونی و دوپینگی به اسم سحری نبود که مثل اسفناج ملوان زبل من رو قوی کنه تا بتونم روزه بگیرم. پس قرار شد تا نه سالگی صبر کنم و دقیقا همین کارو کردم و تا اون موقع فقط از سحری و افطاری و حال و هوای قشنگ ماه رمضون و شب‌های قدر نهایت استفاده رو کردم...😁😁😁

رمضان مبارک ❤


گیس

 دختری که شعارهای فمنیستی می‌ده انقدری ترسناک نیست که دختری که می‌ره موهای تقریبا یک متری شو (بخوانید حدود هفتاد سانت)کوتاهِ کوتاه می‌کنه ترسناکه...



آرایشگر بدبخت داشت سکته می کرد هی موهامو دستش می گرفت یه خرده کوتاه میکرد می‌‌گفت بسه دیگه هان؟ 

هی می گفتم خانم کوووووووووتااااه :/

هی دوباره یه خرده دیگه می‌زد باز می گفت تو رو خدا بسه دیگه حیفه این مو عاخه :|

خلاصه بساطی داشتیم‌... آخرشم سر اون تیکه‌ی بلندی که اول چیده بود داستان داشتیم که ایشون می‌خواست برداره برای مصارف پوستیژ و این قرتی بازیا ولی ما سفت و چغر ایستاده بودیم که بده موهامونو بریم پی کارمون باو ...

مردم چه بیکارنا !!! 😐



همون همیشگی...

گفت همه توی پلی‌لیست‌شون یه آهنگ دارن که حداقل چند ساله بی رقیب صدر لیست موارد دلخواه نشسته و هیچ وقت موقع پلی شدن رد نشده ... که البته ربط عمیقی داره به ماجرایی که پشت ملودی و شعرش پنهان شده 

گفتم نه همیشه ...

گفت یعنی تو نداری از این آهنگا؟

به گوشی توی دستم نگاه کردم و گفتم نه...

هندزفری رو چپوند توی گوشش و با یه لبخند عاقل اندرسفیهی پلی‌لیست‌شو باز کرد...به علامت خداحافظی دست تکون داد و رفت.

لاستیک هندزفری رو به گوشم کیپ کردم و همون همیشگی رو پلی کردم :)




پ.ن: شما چی؟ از این همیشگیا دارید؟



قرار شاه و گدا

معجزه می تونه شبیه همین باشه که از شدت سختی روزگار نفس هات به شماره افتاده باشه و دلت پر پر بزنه برای یه کنج خلوت و یه گوش شنوا و یه دست یاری‌دهنده...

بعد ناگهانی و به صورت کاااملا برنامه ریزی نشده یه بلیط و یه رزرو هتل بذارن جلوی روت و بگن تا یک هفته دیگه برو به این مختصات جغرافیایی و هر چه می خواهد دل تنگت بگو...

و یک هفته بعد چشماتو باز کنی و ببینی وسط صحن انقلاب با گنبد طلایی چشم تو چشمی و داری توی فراز" اللهم اغفر" دعای کمیل یکی یکی اونایی که دلت رو خرد و خاکشیر کردن می‌بخشی، بخشیدنی...

سبک می‌شی سبک شدنی...آرام می گیری آرام شدنی...انگار نه انگار...

_ گفته بودم چو بیایی غم دل با تو بگویم

 چه بگویم که غم از دل برود چون تو بیایی...


پ.ن: تا جایی که ذهن یاری کرد دعاگوی دوستان بودم... دل‌هاتون امام رضایی *__*


قلب یخی

اومده دستای کوچولوشو گذاشته روی قفسه سینه‌م...

می‌گم چیه خاله؟ 

میگه هیسسسس بذار صداشو بشنوم...می‌خوام ببینم قلب داری یا نه؟

میگم وااااا خاله همه قلب دارن معلومه منم قلب دارم

می‌گه عاخه خاله کوچیکه می‌گه خاله سه‌رک قلب نداره اگر داشت این‌طوری فِرت و فِرت خواستگار رد نمی‌کرد تو این قحطی مَرد...

میگم برو بهش بگو خاله سه‌رک قلب داره خوبشم داره منتها فقط یه قلب داره نه هزارتا...

دو نقطه خط نگاهم می‌کنه که یعنی چرا دَری وری می‌گی؟

دست عروسکشو می‌گیره می‌‌ره...

دستمو می‌ذارم روی قلبم...انگار خودمم شک کردم که هنوز دارمش یا توی رویای چشمات جا گذاشتمش...


حس ششم خود را جدی بگیرید

اساسا اگر قرار باشه یه ضدحال حسابی بهت بخوره هر کاری هم برای قرنطینه کردن خودت انجام بدی هیییییچ تاثیری نداره ...
امروز از صبح که بیدار شدم دلم مثل چی شور می‌زد همیییین جوری توی معده و روده‌م رخت می‌شستن ... از اونجایی که به شدت به حس ششم خودم اعتماد دارم گفتم الان اگه پامو از خونه بذارم بیرون یه بلایی سرم میاد به خاطر همین یه صدقه گذاشتم کنار و تمام برنامه هامو کنسل کردمو بست نشستم روی کاناپه عینهون یه تیکه پلاستیک تکون نخوردم...فقط در موارد معدودی برای استفاده از دشوری یا موقع نهار از جام بلند شدم. ولی خب میگم که بخواد بیاد میاد حتی اگر سنگ ریزه بشی بری زیر دریا :)
ظهر اومدم یه چرت کوچک بزنم چشمامو که باز کردم دیدم ای دل غافل گردنم شده عین تیرآهن سفت... تمام عضلات و رگ و ریشه‌م خشک شده بود حالا جیغ نزن کی جیغ بزن بنده خداها اهل خونه مادری یه طرف می‌دوید پدری یه طرف، به ضرب آمپول و پماد و ماساژ یکم آروم گرفتم اما همین که اومدم ریلکس ولو بشم یهو یه چیز قهوه‌ای خاکی بال بال زنان از کانال کولر پرید پایین و مستقیییییم روی شکم من فرود اومد و با پاهای زبر و چندشش شروع کرد روی من قدم زدن -_-
خلاصه دوباره شونصد متر پریدم هوا و از اول جییییییغ و گردنه دوباره گرفت. پدری اومد لطف کنه یه پیف‌پاف کامل روم خالی کرد... خواهری هم با دمپایی حمله کرد ولی به جای سوسک محترم منو کبود کرد...
دل‌تون نخواد الان با گردن گرفته و ریه های پر از پیف‌پاف و بدن کبود افتادم روی کاناپه و دارم فکر می‌کنم بازم خدا رحم کرد صدقه گذاشتم و موندم خونه وگرنه حتما می‌رفتم زیر تریلی گوشت چرخ‌کرده می‌شدم... -___-

رفیق‌جات

رفاقت چیز عجیبیه، انواع مختلفی داره...
بعضی رفاقتا پسوند دارن بعضیاشون پیشوند. یکی دوست دوران دانشجویی آدمه یکی دوست محل کاره ، یکی دوست خانوادگیه ، یکی دوست روزای سخته یکی دوست روزای خوش...بعضی‌ها هم جاست فرند دارن :)
اما یه رفاقت‌هایی هست بدون هیچ پسوند و پیشوندی ...مطلق مطلق، خالص خالص
هم دوست دوران دانشجویی، هم دوست خانوادگی، هم دوست روزای سخت، هم دوست روزای خوش... البته این مدل رفاقت خیلی کمیاب و نادره...شاید یک در میلیارد...
اگر خدا یکی از این رفیق‌ها بهتون داد دو دستی بچسبیدش...محکمِ محکم...چون احتمالا از آخرین نمونه‌های نادر در حال انقراضه و شما باید خیلی نظر‌کرده باشید یا یه کار خیلی خوب انجام داده باشید یا یه دعای اساسی در زمان عبور مرغ آمین از بالای سرتون کرده باشید که مشمول چنین موهبتی شدید و البته‌ موهبت‌ها همیشگی نیستن و شانس یکبار سراغ آدم میاد...اگر قدرشو ندونستید و از دستش دادید می‌شید مثل همه‌ی مردم عادی دیگه که از اول نداشتنش... اون وقت دیگه تلاش برای پیدا کردنش با شانس یک در میلیارد خیلی هم خوشبینانه نیست...

پ.ن: بهانه ای برای یادآوری یه رفاقت قدیمی خالصِ خالص ، بی پسوند و پیشوند...
ممنون که هستی رفیق...


نیمه‌ی تمام عشق

خیابون آذین و ریسه بندی شده 

همه جا شیرینی و شربت پخش می‌کنن

از سر هر‌ کوچه که بگذری صدای مولودی و موسیقی بلنده 

مسجد شلوغه ، مردم خوشحالن...

می‌گن جشن تولد یه عزیز دردونه‌ست

ولی خب یه فرق بزرگ با همه ی جشن تولدا داره، 

خود عزیز دردونه توی جشن حاضر نیست...

غریب و تنها یه گوشه‌ای نشسته و شادی مارو تماشا می‌کنه...

چه جشن تولد غریبی...

تولدت مبارک دردونه‌ی نازنینم ببخش که هدیه‌ای درخور شان تو ندارم که پیش‌کش کنم

 هر چند که خدا در نیمه‌ی این ماه تمام عشق رو به ما هدیه داد و همه‌ی پیشکش های دیگه‌ی دنیا رو تا ابد از ارزش انداخت...

تولدت مبارک جانا...


پ.ن: عیدتون مبارک :)

۱ ۲
خط خطی های ذهن serek کوچولو

اینجا کودک درون serek جان می نویسد...

آرشیو مطالب
Designed By Erfan Powered by Bayan