هست

طوفان که شدید شد چشماتو ببند و تند تند زیر لب بگو : به مو می‌رسه پاره نمی‌شه 

به مو می‌رسه پاره نمی‌شه 

به مو می‌رسه پاره نمی‌شه 

به مو می‌رسه پاره نمی‌شه 

دلت که گرم شد بدون که صداتو شنیده. چشماتو باز کن و منتظر بمون حتی اگر طوفان تموم نشده هنوز.

دیروز که شکلات رو برده بودم برای آمپول زدن؛ وقتی همه رو چنگ زد و برای همه فیف کشید جلو رفتم و خدماتی رو کنار زدم. خودم بغلش کردم. سرشو گذاشت روی سینه‌م و چشماشو بست. قلبش تند تند می‌زد اما دیگه تکون نخورد. اولین آمپول ... دومی... سر سومی ناله کرد. اما چشماشو باز کرد. انگاری مطمئن بود تا من هستم اتفاق بدی براش نمی‌افته. می‌دونست سومی آخریشه. براش تشویقی خریدم که از دلش دربیاد. نخورد. بهم اعتماد داشت اما به خاطر اینکه دردش اومده بود ازم دلخور بود. 

بعد از ظهر وقتی ترسیده و نگران رفتم توی حیاط نشستم اومد زیر پام نشست و با نگاهش بهم گفت چیه درد داره؟ نترس سومی آخریشه ... سومی آخریشه...

خندیدم و گفتم راست می‌گی به مو می‌رسه ولی پاره نمی‌شه.

رفتم بالا به پدری که ناراحت تر از من زل زده بود به دیوار گفتم : نگران نباش بابا جان... مثل همیشه کنار هم می‌مونیم تا حل بشه. 

انگار دلش گرم شده باشه نگاهم کرد و گفت: آره به قول مامان خدابیامرزم درست وقتی شب به سیاه‌ترین نقطه‌ی تاریکیش برسه همون لحظه سپیده می‌زنه‌ ...

توی دلم گفتم تو هم راست می‌گی؛ به زبون هر کسی یه چیزی میاد ولی معنی همش یکیه...خدا هست. 


مسیحا نفس

ساعت پنج صبح آخرین خط رو تایپ می‌کنم. لب تاب رو می‌بندم و سعی می‌کنم ذهنمو از وسط مواد قانون بکشم بیرون... چشمامو می‌بندم و سعی می‌کنم یک ساعت بخوابم. اما فقط بین خواب و بیداری با مفهوم حکم وضعی و حکم تکلیفی کلنجار می‌رم‌. مثل همیشه با صدای گوش‌خراش زنگ آلارم گوشی قالب تهی می‌کنم و سر جام میشینم... ساعت هفته و مغزم هنوز خوابه. به بدبختی لباس می‌پوشم و چند قلپ چایی می‌خورم. طبق معمول سرویس دیر می‌رسه و توی ترافیک اول صبح اتوبان محلاتی گیر می‌افتیم. از سردرد نبض شقیقه‌م می‌زنه. تا وارد شعبه می‌شم آقای ه و خانم ک مثل سگ و گربه نصف کرک و پر همو ریختن روی زمین. چشم‌شون به من می‌افته وحشی‌تر می‌شن. آقای ه شروع می‌کنه به ردیف کردن حرفای کودکانه و خانم ک بغض می‌کنه و می‌زنه زیر گریه. سعی می‌کنم ویندوز مغزمو بیارم بالا. آرومشون می‌کنم تا حداقل جواب ارباب رجوع طلبکاری که با چشمای ورقلمبیده از لای ‌در شعبه سرک می‌کشن بدن و شعبه خلوت بشه، بعد آخر وقت دعوا کنن. 

مثل همیشه آقای ه روی میزم با پرونده قله اورست درست کرده. تا میام یه چایی بریزم و دو تا پرونده دستور بدم سیل ارباب رجوع سرازیر میشه روی سرم. وقتی از نفس می‌افتم چایی سرد شده و ساعت از دو گذشته. ارباب رجوع تموم شدن و میز خالی شده. گردنم حسابی گرفته و نبض شقیقه‌م هنوز می‌زنه. این دوتا دوباره شروع به دعوا می‌کنن. با یه حرکت خشم اژدها متفرق‌شون می‌کنم و برای وظایف‌شون چارت بندی می‌کنم. یه میزم می‌ذارم وسطشون که به هم نپرن. عین معلمای مهدکودک... 

خانم ح زنگ می‌زنه می‌گه وقت لیزر دارم. پس دوباره از سرویس خبری نیست. با اسنپ برمی‌گردم. راننده‌ی احمق نمی‌دونه لوکیشن خوراکیه یا پوشاکه ؛ دو بار مسیر رو اشتباه می‌ره آخرم به جای دادسرا می‌ره جلوی مجتمع خانواده بعد به من زنگ می‌زنه می‌پرسه رسیدم کجایی؟ وقتی به زور خودمو بهش می‌رسونم با طلبکاری می‌گه باید کرایه اضافه بدی!!! 

می‌رسم خونه لباسمو عوض می‌کنم دوباره ماشین می‌گیرم و تخته شاسی و کیف وسایلو می‌زنم زیر بغلم و از خونه میام بیرون. ساعت چهار می‌رسم جلوی در کلاس. همون‌جای همیشگی نشسته با روسری ساتن روشن و عینک بدون فریم ظریفش... 

از بالای عینک نگاهم می‌کنه و می‌گه خوش اومدی سارا جونم... 

تمام دلخوریا و خستگیام همون جا جلوی در روی زمین می‌ریزه😍 قلم رو برمی‌داره و می‌گه این جلسه آناتومی شروع  کنیم یا همون طبیعت بی جان بمونیم؟ 

می‌گم بین همون طبیعت بی جان بمونیم استاد حوصله‌ی هیچ جانداری رو ندارم. می‌گه نگران نباش الان روح به تنت میارم. قلم برمی‌دارم و دوباره زنده‌ می‌شم. برای بار هزارم فکر می‌کنم اگر دنیای نقاشی نبود چطور بین این مردگی‌ها دوام میاوردم؟!


بی مخاطب نوشت

به یاد داشته باش که دنیا هرچقدر هم جای بزرگی باشد من تو را گم نخواهم کرد.

شب‌های طولانی زمستان هرچقدر هم که دلت از سردی آدم‌ها یخ زده باشد؛ گرمای دست‌های من یخ‌های دلتنگی‌ات را آب خواهند کرد.

مهم نیست چقدر سخت باشد؛ هر زمان طوفان زندگی ، کشتی وجودت را متلاطم کرد؛ من مانند لنگری محکم شانه‌هایت را می‌گیرم و نمی‌گذارم غرق شوی.

بگذار نامرد‌های روزگار هرچه آرزو خریده‌ای بدزدند؛ من اینجا کنارت می‌مانم تا همه‌شان را از نو با هم بسازیم.

هرگز فراموش نکن که هرچقدر هم دلالان عشق تو را از دوست داشتن ترسانده باشند؛ من نهالی از مهر ورزیدن در وجودت خواهم کاشت که تا ابدیت به شکوفه زدن ادامه دهد...  


مشکلم مشکلای قدیم

قدیمی‌ها همه چیزشان یک رنگ و بوی دیگر داشت. دنیایشان مثل دل‌هایشان ساده بوده؛ حتی گرفتاری‌هایشان هم یک جورهایی جذاب و کمیک بوده؛

اگر عکس‌های زیر خاکی مادربزرگ‌هایمان که رنگ‌ و رویش زرد شده اما هنوز هم بوی صمیمیت می‌دهد را یک نگاه بندازیم کلی حرف برای گفتن دارد. همین دیشب لا‌به‌لای آلبوم های پاره پوره‌ی مادربزرگ یک عکس عتیقه پیدا کردم‌ که باعث شد بعد از مدتها صورتم با لبخند کش بیاید. فتح‌خدای جوان با آن نگاه بی اعصاب با اهل و عیال جلوی عکس ضریح امام رضا ایستاده بود؛ کنارش فیوطی بانو با یک چادر گل گلی سفید ایستاده بود و محکم رویش را گرفته بود و عوضش پر و پاچه را از پایین بیرون ریخته بود. دو جین بچه هم زیر دست و پایشان ریخته بود که با تعداد بچه‌های حال حاضرشان جور در نمی‌آمد. 

پرسیدم: عزیز جون این همه بچه توی عکس شما صاحابشون کیه؟

او هم صورت از خنده کش آمد و گفت: این دو تا پسرا که کچل کردن داداش کوچیکام اکبر و ممد، اینم پسر همسایه‌ست اسمش یادم رفته. این دوتام بهرام و عباس (دایی‌‌هام) این دختر تپله که چسبیده به پای من مامانته. این دختره که کنارش وایساده‌ فرزانه‌ست(خواهر خودش) اون پسر بچه کناری هم بچه‌ی عکاس بود با ممد دوست شده بود اومد تو عکس‌مون. اون موقع‌ها این قرتی بازیای الان نبود که!مسافرتا دسته جمعی بود، عکسا دسته جمعی بود؛ هفت پشت غریبه توی خاطراتت ثبت می‌شد خیلیم راضی بودی... والا 

می‌گم؛ خب اون دختر بچه کوچولوئه که موهاشو دم خرگوشی کرده و بغل فتح خداست کیه؟ 

می‌زنه زیر خنده می‌گه : اون دختر نیست علیه( دایی کوچیکم علی) 

با چشمای ورقلمبیده به عکس نگاه می‌کنم و می‌گم عه واااا این دایی علی بنده خدا رو چرا این شکلی کردی؟ پیرهن دخترونه و موهای دم خرگوشی چی می‌گه؟ 

میگه : خب مادر جان بچه آخر بود دلم می‌خواست دختر باشه تمام لباسا و وسایلشو دخترونه خریدم بعد که به دنیا اومد دیدیم دختر نیست غم دنیا به دلم نشست دیگه منم حوصله دوباره زاییدن نداشتم با همون فرمون اینو دخترونه بزرگ کردیم تا پنج سالگی شبیه دخترا بود داییت. 

با تعجب به عکس دایی علی نگاه می‌کنم و زیر لب می‌گم: این همه مو داشته چرا الان کچله پس؟ 

می‌گه: بچه‌م زلف داشت شهلا ؛ یه بار بدجور مریض شد زن همسایه گیر داد جنبل جادوش کردن به زور برداشت پیشاب پسر نابالغ سرور خانم رو روی سرش خالی کرد بچه‌م کرک و پرش ریخت.بعدشم فتح‌اله خان یک فصل مفصل منو زد که چرا بچه‌مو ناقص کردی دیگه کی زن این می‌شه! 

حالا هر چی من سعی می‌کنم جلوی خنده‌ام رابگیرم قیافه‌ی محزون عزیز جون که یاد مشکلاتش افتاده نمی‌گذارد. با خودم می‌گویم خوش به حال‌شان ای کاش مشکلات الان ما هم شبیه مشکلات توی این عکس زرد و رنگ و رو رفته بود. همین ‌قدر ساده همین قدر خنده دار... 


چشمت لب یه جاده خشک نشده که معنی انتظار رو بفهمی...

یه رفیق از دوره‌ی کارشناسی دارم که یادمه اونم مثل من زندگیش پر از سربالایی و سرپایینی بود

سال دوم کارشناسی با هم برای اولین بار پیاده رفتیم کربلا ... با شرایط یکسان و حال یکسان...

بعد از سفر کربلامون شکر‌خدا کم کم زندگیش روی روال افتاد و گره مشکلاتش دونه دونه به لطف نگاه ارباب باز شد... 

یادمه سال آخر کارشناسی سر باز شدن یکی از گره‌هاش و در شرف وقوع یه معجزه‌ی خیلی بزرگ توی زندگیش با هم حرف می‌زدیم و می‌گفت ببین انقدرررررر همه‌چیز داره خوب می‌شه که من از خوب بودن همه‌ چیز ترسیدم و استرس گرفتم، گلاب به روت یک هفته‌ست از استرس خوب بودن همه‌چیز بیرون روی گرفتم. 

اون موقع من توی اوج اوج اوج اوج شدت روزگار بودم و احوالم حسابی داغون بود. با خودم گفتم یعنی ممکنه منم به این روزا برسم؟ 

امروز چندین سال از اون روز گذشته؛ من همه‌ی این سال‌ها محکم ایستادم و جنگیدم. یک لحظه هم لبخند از روی لبم نیفتاد که یک وقت کسی نفهمه توی چه جهنمی دست و پا می‌زنم و حتی هیچ کسی رو به زندگیم راه ندادم که یک وقت شریک این سختی‌ها نشه... . امروز توی شرایطی قرار دارم که انقدر سخته ، از شدت بد بودن همه چیز و استرس نابودی همه‌ی تلاشام گلاب به روتون بیرون روی گرفتم...

نمی‌دونم چرا همش ناخودآگاه حرف این رفیقم جلوی چشممه؛ نشستم با خودم فکر می‌کنم چقدر ارزش آدما فرق داره... بعضیا رو ارباب چه جوری می‌خره بعضیا رو چه جوری...

خط خطی های ذهن serek کوچولو

اینجا کودک درون serek جان می نویسد...

آرشیو مطالب
Designed By Erfan Powered by Bayan