قهوه‌ی قاصدک

بعضی آدم‌ها رد پا دارند 

یک چیز به خصوصی در مورد این آدم‌ها وجود دارد که مثل امضاء روی اجزاء زندگی بقیه باقی می‌ماند 

حتی اگر آن آدم مثل یک رهگذر غریبه از کنار زندگی کسی گذشته باشد تا مدتها حتی شاید برای ابد رایحه‌ی حضورش را در مشام زندگی‌ آن فرد جا می‌گذارد.

یک روزی به یک علتی به منزل یک زن تکرار نشدنی دعوت شدم. 

از آن زن‌هایی که قدم‌هایش را هم باید قاب می‌گرفتی و ساعت‌ها تماشا می‌کردی تا از ذره ذره‌اش لبریز شوی...

همین‌طور که محو گیسوی افشان گلدان‌های سبز معلق کنار پنجره بودم یک فنجان بخارآلود جلویم گذاشت.

نگاهم میان مایع درون فنجان گیر کرد. تیره رنگ بود اما نه چایی بود نه قهوه! 

پرسیدم دمنوش است؟ لبخند زد. از آن لبخندهایی که یک روز حتما آن را روی بوم خواهم کشید. 

گفت: من بهش می‌گم قهوه‌ی قاصدک... به قول تو دمنوش قاصدک.

ناباورانه گفتم: قاصدک؟

عمیق‌تر خندید و گفت: بله. 

گفتم: مگر قاصدک هم دم‌نوش می‌شود؟

باز هم خندید و گفت: بله. فکرش را بکن آرزوها را دم می‌کنیم و می‌نوشیم. 

به نبات های کوچکی که داخل قندان ریخته بود نگاه کردم و گفتم تلخه؟ 

گفت: بستگی دارد طعم آرزو زیر زبانت چطور مانده باشد. اگر به آرزویی رسیدی طعمش زیر زبانت شیرین است. اما وقتی انقدر بال آرزوهایت را چیده باشی که جز حسرت چیزی باقی نمانده باشد، مزه‌اش برایت تلخ می‌شود. با این حال اگر از من بشنوی هیچ چیزِ ذاتا تلخی در این دنیا وجود ندارد. حتی تلخی قاصدک را هم می‌شود با یک نبات شیرین کرد. به قول مادرم در هر رنجی یک گنجی نهفته‌ست. بستگی دارد تو چطوری به آن نگاه کنی...

آن زن را خیلی وقت است ندیده‌ام. اما رد پایش هنوز هم روی خاطراتم مانده است. هنوز گاهی دمنوش قاصدک می‌خرم و وقتی دلم خیلی گرفته باشد یا خیلی خسته باشم، یک دمنوش جادویی با نبات درست می‌کنم. کنار پنجره می‌ایستم و به آرزوهایم فکر می کنم. نرم نرم قهوه‌ی قاصدک را بو می‌کشم و می‌چشم... 

هر بار که جرعه‌ای از آرزوهایم را می‌نوشم لبخند آن زن را پیش چشمانم مجسم می‌کنم و لبخند گرم و عمیقی روی صورتم پهن می‌شود. 

آن وقت آهسته زمزمه می‌کنم : بعضی آدم‌ها رد‌ پا دارند ... 


آی آدم‌هاااااا

دو ساعت از نیمه شب گذشته است و شب به سیاه‌ترین ساعات خودش رسیده.

پشت پنجره نشسته ام زانو به بغل به قرص ماه زل زده‌ام.

از ابتدای کوچه صدای قهقهه و شوخی چند دختر و پسر می‌آید.

به زیر پنجره ما که می‌رسند خوب می‌بینم‌شان؛ دو دختر و سه پسر؛ بعید می‌دانم هیچ کدام ۱۸ ساله باشند! 

از سر و کول هم بالا می‌روند و کوچه را روی سرشان گذاشته‌اند. 

پیرمرد همسایه چند ساختمان جلوتر، از همان‌هایی‌ست که باد کولر در این سن و سال ناخوشش می‌کند و برای چاره کردن گرما پنجره اتاقش را باز گذاشته است. 

با رسیدن نوجوان ها سرش را از پنجره بیرون می‌آورد و می‌گوید: شما خانه ندارید؟ این وقت شب مخل آسایش ما شدید!!! 

یکی از پسرها می‌گوید برو بگیر بخواب پیری فضولی نکن.

یکی از دخترها با لحن چندشی می‌خندد  دختر دیگر می‌گوید: 

ولش کن سامی حال خوب‌مونو خراب نکن حاج آقا ببخشید...

چند کلام حرف می‌زنند و صدایشان را پایین می‌آورند اما همچنان سرخوش و خندان به راهشان ادامه می‌دهند.

غرق تماشایشان هستم که همان صدای آشنا در کوچه می‌پیچد.

صدای خش خش دانه‌های چوبی جاروی او که هر شب با بی حوصلگی روی آسفالت کوچه مان می‌کشد.

امشب هم مثل هر شب همان لباس سبز و طوسی را پوشیده و آرام آرام پیش می‌آید.

صدای خش خش جارویش کم کم به صدای صحبت آن چند نوجوان غالب می شود.

این بار زیر نور تیر چراغ برق که می‌رسد به صورتش دقت می‌کنم. او هم هنوز ۱۸ ساله نشده است!

برق نگاهش را از همین فاصله هم می‌توانم ببینم. غصه‌ای که پشت این صورت در هم و گرفته پنهان شده هرچه هست راوی یک قصه‌‌ی خوش‌ نیست. 

یعنی به چه چیزی فکر می‌کند؟ 

در ظاهر از سر کوچه‌ی ما، جایی که آن نوجوان‌ها هستند تا زیر پنجره ما که این نوجوان جارویش را می‌رقصاند فاصله‌ی چندانی نیست! اما در واقع وسعت عمیق این فاصله انقدر زیاد است که رواست همه‌ی ما انسا‌ن‌ها را در خود ببلعد و نسل‌مان را از روی زمین بردارد...


تزویر…

مرگ را دوست‌ تر می‌دارم 

از دنیای کثیف و دروغین شما آدم‌ها...

...

...

...

خط خطی های ذهن serek کوچولو

اینجا کودک درون serek جان می نویسد...

آرشیو مطالب
Designed By Erfan Powered by Bayan